ضيا موحد :
در دل تابستا
ن در باغي را باز كردند و هنوز پاي ننهاده به باغ
پيكري را ديدند
عريان
افتاده به پهلو در برف
با دو چشمي از جادو
اين چه باغي است كه در آن
در دل تابستان
خفته در برفي با چشماني از جادو
منتظر پشت در مي باشد؟
اين چه رازي است
كه در چوبي يك باغ قديمي ناگاه
باز گردد
و تو دريابي
كه دو چشم زرد باز درشت
انتظارت را تابستان
پشت تابستان داشته است؟
اين چه بازي است؟ ***
«نادر نادرپور»:
تصويرها در آينهها نعره ميكشند:
ـ ما را زچارچوب طلايي رها كنيد
ما در جهان خويشتن آزاد بودهايم
ديوارهاي كور كهن ناله ميكنند:
ـ ما را چرا به خاك اسارت نشاندهايد؟
ما خشتها به خامي خود شاد بودهايم.
تكتك ستارگان، همه با چشمهاي تر،
دامان باد را به تضرع گرفتهاند:
كاي باد! ما ز روز ازل اين نبودهايم،
ما اشكهايي از پي فرياد بودهايم!
غافل كه باد نيز عنان شكيب خويش،
ديريست كز نهيب غم از دست داده است
گويد كه ما به گوش جهان، باد بودهايم
من باد نيستم،
اما هميشه تشنه فرياد بودهام
ديوار نيستم، اما اسير پنجه بيداد بودهام
نقشي درون آينه سرد نيستم،
اما هر آنچه هستم، بيدرد نيستم:
اينان به ناله، آتش درد نهفته را
خاموش ميكنند و فراموش ميكنند
اما من
آن ستاره دورم كه آبها
خونابههاي چشم مرا نوش ميكنند ***
|