سيدعلي صالحي :
باد آمد و همه رؤياها را با خود برد،
با اين همه اما من بايد آوازي بخوانم
چند و چون كجا و چگونهاش با من است
حرف مرا با شيئي خسته درميان بگذار
حتماً صداي حضرت داوود را خواهي شنيد.
ميخواهم حالا تا ابد براي خودم در انعكاس آب
آوازي محرمانه بخوانم
شما چه بشنويد و چه بازار مسگران،
باز همه كلمات راه خانه مرا ميدانند.
من اصلاً از فعل ماضي مطلق ميترسم
من در قيد صفتي ساده از طوايف عاطفهام،
و حروف ربط را در كوچه نيافتهام
كه از هر مگر مرا در اگري ديگر نظاره كنند! ***
بيژن جلالي :
اگر اين بار چشمهاي تو بيايند
آنها را دور نخواهم انداخت
آنها را كف دست چپم خواهم گذاشت
و با يك دست ماشين راني خواهم كرد
چشمهاي تو را براي بيستوچهار ساعت
نگاه خواهم داشت
آنگاه كه عشق را
از پنجره بيرون اندازيم
چقدر عشق تازه به درون ميآيد
آوخ كه عشق چه زاينده است م
ثل دانههاي باران . ***
|