جويبارها يخ بسته بودند و در فرودگاه ها پرنده پر نمي زد، برف مجسمه هاي شهر را از ريخت انداخت؛
سيماب در دهان روز ميرنده فرو نشست.
دريغا ، همه سازها همسازند كه
روز مرگش روزي سرد بود و تاريك.
بي خبر از بيماري او
گرگها جنگلهاي سبزاسبز را در مي نورديدند،
باراندازهاي نوآئين، رود روستايي را نمي فريفت؛
زبانهاي سوگوار مرگ شاعر را از شعرهايش پنهان مي داشتند.
اما براي او آن غروب، واپسين غروبش بود،
در آن حال و هوا كه داشت، غروب پرستارها و نجواها؛
شارستان هاي تنش سر به شورش برداشتند، چهارراههاي ذهنش تهي شدند، پيرامون شهر را سكوت فرا گرفت،
حسش از جريان بازماند:
او خود شايستگر خويشتن شده بود.
اكنون ميان صدها شهر پراكنده است
غرقه در دلسوزيهاي ناشناخته؛ تا نيكبختي خويش را در جنگلي ديگرگونه باز يابد و پادافراه به آئين بيگانه وجدان بيند.
واژگان انساني مرده
در بطن انساني زنده پيراسته شود.
اما در رونق هاي و هوي فردا آنگاه كه سوداگران بركف تالارهاي، بورس همچون چارپايان مي غرند، و تهيدستان با رنج و شكنجي درگيرند كه ديگر به آن خويگر شده اند،
و هركس در زندان تن كمابيش به آزادي خود باور آورده است؛ بس اندك اند آن كسان كه به اين روز بينديشند آن سان كه كسي به روزي بينديشد كه آن روز را برديگر روزها چندان امتياز نيست.
دريغا همه سازها همسازند كه روز مرگش روزي تاريك بود و سرد.
|