روز عقد كنان دختر خاله اش ، با سوزن و نخ قرمز زبان مادر شوهر را مي دوخت سفره عقد را هم خودش انداخته بود . به دوخت و دوز پارچه اي كه روي سر عروس داشتند قند مي سائيدند به كار بود كه مرد آن حرفها را زد. تير خلاص، زبان ماري گزنده اش سابقه دار بود اما نه جلوي آنهمه زن و مرد كه قند مي سائيدند ، انگار قندي در كار نبوده است، با ديگران مبهوت به مرد نگاه كرد .
چرا هيچ كدامشان حرفي نزدند؟ چرا دخت خاله اش پا نشد و يك سيلي به گوش برادرش جواد نزد؟ مگر دختر خاله اش هم بازي و يار غار او نبود ؟ مگر جاسوس يك جانبه نبود و هر كاري جواد مي كرد خبرش را به او نرسانيده بود؟ مگر راست نبرده بودش سر رختخواب در پستو انداخته شده و...؟ مرد گفته بود: الماس ، از اطاق عقد برو بيرون . شكون ندارد. تو زن مشئومي هستي ، تو بچه ناقص الخلقه به دنيا آورده اي.
فيروز را بارها پيش دكتر برده بودند. دكتر گفته بود : وصلت قوم و خويش نزديك ... از نظر ژنتيك... به يك كلام بچه منگل بود . اما همش كه تقصير الماس نبود . گويا زن و مرد با هم بچه را مي سازند. سوزن رفت به انگشت الماس و خون پارچه سفيد را آلود . زني كه قند مي سائيد قندها را سپرد دست زني كه كنارش ايستاده بود . الماس از اتاق و از خانه خاله بيرون زد و با تاكسي به سراغ قفل سازي كه پيشاپيش با او قرار گذاشته بود رفت و با همان تاكسي قفل ساز را به خانه آورد و قفل ساز به عوض كردن قفل خانه مشغول شد. پسرش را از رقيه گرفت و بوسيد . فيروز بلد بود بخندد . به لبها فشار مي آورد و لبها كج و كوله مي شد تا خنده كي نقش ببندد؟ به روي پدر نمي خنديد و به آغوش او هم نمي رفت. چشمهاي فيروز هم مي ديد و گوشهايش براي قصه شنيدن جان مي داد. اما پاها و دستهايش رشد نكرده بود- ني هاي قليان- و هرچه الماس يك حرف دو حرف بر زبانش گذاشت ، به حرف نيامد و هرچه پا به پا بردش راه نرفت.
يك لخته گوشت- مرد مي گفت. هيچ هيچ است و زن مي گفت كه من عاشق همين هيچم ، مرد راست مي آمد، چپ مي رفت مي گفت: برو پي كارت. خاك بر سرت بكنند با اين بچه زاييدنت. مي گفت تو هيچ كار براي من نكرده اي . اگر راست مي گويي خانه را به اسم من بكن . الماس مي دانست كجايش مي سوزد؟ از سير تا پياز كارهايش را خبر داشت و بانداي خواهر شوهر كه جان جانانش بود خودش را هر طور كه مي توانست مي رسانيد و پاورچين به صحنه عمليات مرد راهنمايي مي شد و با سكوت شاهد بود و چنان بهنگام صحنه را ترك مي گفت كه حتي خاله و دختر خاله هم متوجه نمي شد ند كه كي رفته بود؟ مدتها بود كه بخش عمده ي دارو ندار جواد را در چمدانها بسته بود . قفل ساز كه رفت باز مانده را در چمدانهاي ديگر گذاشت و بچه به بغل او و رقيه مي رفتند و مي آمدند و چمدانها را به خانه همسايه ، نادره خانم بردند. تنها بوي مرد در خانه مانده بود .
بوي پا، بوي عرق زير بغل ، بوي..... آيا اين بوها تا آخر عمر بااو مي ماند؟ نادره خانم پرسيد رسيد بدهم؟ نه به نادره خانم اطمينان داشت. نادره خانم گفت بهتر است رسيد بدهم فردا هزارو يك ادعا مي كند. نه لزومي نداشت. ريز دار و ندار شوهر را ياداشت كرده بود . نادره خانم گريه كرد. گفت: خيال مي كني تنها خودت زن هدف و زن زباله هستي؟
خانه ات را به آتش مي كشم . بالش مي گذارم روي سر فيروزه و هيچت را خفه مي كنم. اسيد مي پاشم به صورتت . اله مي كنم. بله مي كنم. دو سه بار چشمهايش را درانيده بود و گفته بود برو خودت رو بكش نسناس. دو علي گلابي. الماس در دل مي گفت. اما همان دل به سمتي مي راندش كه خود را از زن هدف بودن و زن زباله بودن برهاند . حتي اگر تهديدهاي مرد به حقيقت مي پيوست . دل مي گفت: آخر تا كي ؟ همتي كن« هر سفيهي خواند خواهد خارزارت» دل هميشه به شعر ندا و صلايش را سر مي داد . و نداي همين دل هم در آغاز معركه درست بود. كاش به اين ندا گوش داده بود كه مي گفت: نكن . از او گريز تا تو هم در بلا نيفتي.
چقدر دوره اش كرده بودند . چقدر جواد التماس كرده بود و الماس ناز كرده بود. مادر خدا بيامرز و خاله اش مي گفتند آخر نام ترا به اسم جواد بريده اند. خود جوان چاخان مي كرد كه از بچگي عاشقش بوده . مي گفت : عقد دختر خاله و پسر خاله را در آسمانها بسته اند. الماس هرچند بچه بود اما شنيده بود كه عقد دختر و عمو و پسر عمو بوده است كه در آسمانها بسته شده است. جواد مي گفت: آسمان بيست و هفت طبقه دارد. طبقه سوم مال دختر عمو پسر عمو است و طبقه چهارم مال تو و من . آخر باورش شد. پانزده سالش كه بيشتر نبود. روز عقد كه روي صندلي نشاندنش پايش را تكان تكان مي داد . پا مي شد و مشت مشت شيريني را از روي ميز بر مي داشت و به همكلاسيهايش مي داد. مادرش سپرده بود كه بعد از سه بار «بله» را بگويد. بعد از اولي خطبه عقد، ملا كه پرسيد؟ الماس خانم، من وكيلم كه.... گفت: بله . بله. بله. همه خنديدند.
حتي جواد اما مادرش نيشكونش گرفت و گفت: ور پريده. با رقيه كوشيدند كمي پوره به خورد فيروزه بدهند. آب پرتقال را قاشق قاشق به حلقش ريخت. فرو دادن براي بچه مشكل بود. تف مي كرد. تف مي كرد. الماس التماس مي كرد: اگر بخوري برايت قصه باغ سنگ را مي گويم. اين قصه را هم فيروزه و هم خودش و هم رقيه دوست داشتند ودر دل مي گفت: مگر خود تو به صورت يك باغ سنگ در نيامده اي ؟ مگر تو با دستهاي بسته خود را به دريا نيداخته اي؟ پس من چگونه گويم: زنهار تو نگردي؟
|