جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/03/1402
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

ترازو
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: هاينريش بل

پدربزرگم دردهكده اي زندگي مي كرد كه بيشتر اهاليش با كار در كارخانه هاي تهيه الياف زندگي مي گذراندند. پنج نسلي بود كه در كارخانه ها ذرات ساقه هاي خرد شده كتان را در سينه فرو ميبردند و همين خود موجب مرگ زود رسان مي شد؛ مردماني صبور و خوشباور كه خوراكشان پنير نبر و سيب زميني بود وگاه گداري هم خرگوشي براي شام شب شكار مي كردند . شبها در اتاق نشيمن مي نشستند و نخ مي ريسيدند و بافتني مي كردند و آواز مي خواندند . چاي نعنا مي نوشيدند و خوش خوش بودند. سراسر روز، ساقه هاي كتان را در ماشينهاي كهنه و قديمي آسياب مي كردند بي دفاع در برابر گرد و غبار و هرم گرمايي كه از كوره هاي خشك كننده به صورتشان مي زد. در اتاق نشيمن شان، تختخوابي بزرگ و جعبه مانندي بود براي پدرها و مادرها و بچه ها روي نيمكتهايي كه دورتا دور اتاق را گرفته بود مي خوابيدند .صبحها بوي آش داغ، اتاق نشيمن را پر مي كرد. يكشنبه ها دمبليزه گاو داشتند و در بعضي از روزهاي سال كه عيد بود يا جشني مي گرفتند مادر لبخند زنان ، شير در قوري قهوه مي ريخت و رنگ سياه قهوه بلوط روشن و روشن تر مي شد تا سر انجام به رنگ طلايي گيسوان بافته دخترها مي رسيد و چهره بچه ها از شادي مي شكفت.

پدرها و مادرها ، صبح زود سر كار مي رفتند و بچه ها به كار خانه مي رسيدند؛ اتاق نشيمن را جارو مي كشيدند و ظرفهاي سفالي را جمع و جور مي كردند و مي شستند و سيب زميني پوست مي كندند- سيب زميني زرد رنگ و گران قيمتي كه پوست نازكش را نشان مي دادند تا مبادا پدر و مادر به اصراف و بي دقتيشان بد گمان شود. بچه ها همين كه از مدرسه مي آمدند، يك راست به جنگل مي رفتند و به مقتضاي فصل ، قارچ يا گياهان مختلف ديگر مي چيدند: برگ بو و آويشن و زيره سياه و نعنا و گل پنجعلي و تابستانها وقتي كه يونجه هاي خشك را از مزارع كم حاصلشان بار مي كردند، مقداري هم گياه طبي مي چيدند. از هر كيلو گياه طبي، يك فينيگ نصيبشان مي شد و عطارها همان يك كيلو را در شهر به خانوم هاي عصبي مزاج به بيست فينيگ قالب مي كردند. قارچ البته گران تر بود و بچه ها از هر كيلو بيست فينيگ به جيب مي زدند كه سبزي فروشهاي شهر آنها را به يك مارك و بيست فينيگ به مشتريها مي فروختند . پائيز كه قارچ در خاك مرطوب به سرعت رشد مي كرد ، بچه ها تا اعماق جنگل پيش ميرفتند و هر خانواده اي ديگر تقريبأ بخش معيني از زمين جنگل را به خود اختصاص داده بود كه راز و رمز و سر قارچ چيني اش را سينه به سينه به نسلهاي بعد منتقل مي كردند.

جنگل سراسر ملك مطلق خانواده بالك بود. كارخانه ها هم به همچنين در دهكده پدر بزرگ من، قلعه اي بود كه در آن ، در نزديكي آغل گاوها اتاقكي ساخته بودند و خانم بالك قارچها و ميوه هاي جنگلي و گياهان طبي را در آنجا وزن مي كرد و پولشان را مي پرداخت. خانواده بالك، ترازوي بزرگ خود را روي ميزي در اين اتاقك گذاشته بودند؛ ترازوي قديمي و پر نقش و نگار وآب طلا كاري شده كه آبا واجداد پدر بزرگ من سالهاي آزگار برابر آن ايستاده بودند و مشتاقانه به زنبيلهاي پر از قارچ و پاكتهاي كاغذي پر از گياهان طبي چشم دوخته بودند تا ببينند خانم بالك چند وزنه روي كفه مي گذارد تا شاهين ترازو درست روي خط سياه ميزان شود همان خط نازك عدل كه هر سال بايد رنگش را تازه مي كردند .آن وقت سر كار خانم بالك كتاب جلد چرمي بزرگي برمي داشت و وزن گياهان را در آن مي نوشت و در مقابل، فينيگ يا گروشن وبه ندرت، خيلي بندرت مارك مي داد.

و آن وقتها كه پدر بزرگم بچه اي بيش نبود، يك ظرف بلند شيشه اي هم كنار ترازو بود كه مقداري نقل و آب نبات در آن ريخته بودند، از آن جور شيريني هايي كه قيمت هر كيلويش يك مارك بود وهرگاه كه سركار خانم بالك سرحال و شاد بود، مشتي از آنها را برمي داشت و يكي يك دانه به بچه ها مي داد و بچه ها چهره شان از شادي گل مي انداخت، درست همانطور كه وقتي مادرشان در روزهايي كه جشن مي گرفتند شير در قهوه سياهشان مي ريخت.

يكي از قانونهايي كه خانواده بالك بر مردم دهكده تحميل كرده بودند اين بود كه هيچكس حق نداشت ترازويي درخانه داشته باشد. اين قانون ديگر چنان قديمي شده بود كه هيچكس به علت و چگونگي وضع و اجرايش فكر نمي كرد، قانوني بود كه همه بي چون و چرا از آن اطاعت مي كردند . هركس از قانون سر پيچي مي كرد ، حق استفاده ازآسيا را نداشت و قارچها را با آويشنهاي جمع آوري شده اش را ديگر كسي نمي خريد و قدرت خانواده بالك به چنان درجه اي رسيده بود كه همچو آدم خطا كار سركشي ديگري حتي نمي توانست در دهكده هاي همجوار هم كاري براي خود دست و پا كند يا گياهان جنگليش را در آنجا به فروش برساند.

از زماني كه اجداد پدر بزرگ من در بچگي قارچ جمع مي كردند وآنها را تحويل ميدادند تا چاشني غذاي آشپزخانه ثروتمندان « پراگ» شود يا لاي كلوچه هاي كوچك بپزد- از همان زمانها كسي اصلا بفكر نيفتاده بود روزي از اين قانون سرپيچي كند . آرد را با پيمانه مي كشيدند ، تخم مرغ را دانه دانه مي شمردند، كتانهاي تابيده را گز مي كردند ، و از آن ترازوي قديمي پر نقش و نگار و آب طلا كاري شده بالك نيز كاملا بعيد مي نمود كه ميزان نادرست و خيلي دقيقي نشان بدهد و پنج نسل پياپي اندوخته هايي را كه با شوق و ذوق كودكانه در جنگل گرد آورده بودند بي هيچگونه ترديد و اعتراضي به آن شاهين سياه رنگ سپرده بودند و به آن اعتماد كرده بودند.

راست است كه در ميان اين روستائيان آرام و مطيع، هرزگاهي چند نفري قانون شكني مي كردند و چند تايي شكار دزد هم پيدا مي شدند كه مي خواستند يك شبه دست رنج يك ماه كار طاقت فرسا را به چنگ بياورند اما حتي در ميان اينها هم، ظاهرا كسي نبود كه بفكر خريدن ترازويي افتاده باشد. پدر بزرگ من اولين كسي بود كه با شهامت ثابت كرد كه خانواده بالك چندان درستكار هم نبودند و در حقيقت دل شير مي خواست كه كسي با اين خانواده ثروتمند در بيفتد، خانواده اي كه در قصر زندگي مي كردند ، دو كالسكه داشتند، هزينه تحصيل يكي از جوانهاي ده را به عنوان طلبه علوم ديني در كالجي در پراگ مي پرداختند، از كشيش دعوت مي كردند كه بيايد هر چهار شنبه در قصر با آنها ورق بازي كند ، روز عيد هر سال رئيس شهرباني محل به ديدنشان مي آمد ، سوار كالسكه هايي مي شدند كه آراسته به شمشير ويراق سلطنتي بود و امپراطور فرانتس ژوزف روز اول ژانويه 1900 آنها را به طبقه اشراف ارتقاء داده بود.

پدر بزرگ من، پسر زرنگ و باهوشي بود . هيچكس نتوانسته بود پيش از او در ايام جواني آنقدر در جنگل پيش برود كه او رفته بود. پدر بزرگ حتي به درون بيشه اي نفوذ كرد كه مي گفتند كنام غولي بوده به نام « بيلگان» كه از گنج« بالدرو» حراست مي كرده است. پدر بزرگ خردسال من اصلا از بيلگان هراسي به دل راه نداد و يك راست تا عمق بيشه خزيد و يك بغل قارچ فرداعلا چيد. حتي مقداري هم دنبلان گياهي پيدا كرد كه خانم بالك كيلوئي سي فينيگ رويش قيمت گذاشت.

پدر بزرگ هر چيزي را كه به بالك ها تحويل مي داد روي صفحه كاغذ سفيد تقويم ياداشت مي كرد. هر كيلو قارچ، هر گرم آويشن و در سمت راست هر يك با خط بچه گانه خرچنگ قورباغه اي هر مبلغي را مي گرفت مي نوشت . از سن هفت تا دوازده سالگي هر چندرقاضي را كه به او مي دادند ثبت مي كرد و سال1900 هم دوازده سالش بود كه بالكها به مناسبت اشرافيت تازه شان جشن گرفتند و به هر خانواده روستا 125 گرم قهوه برزيلي واقعي هديه دادند و آبجو مفت و مجاني و توتون در اختيار مردان گذاشتند و جشن مفصل در قصر بر پا كردند . بيست كالسكه در خياباني ايستاده بودند كه دو طرفش درختان تبريزي سر به آسمان كشيده بود و از دروازه بزرگ تا قصر امتداد داشت.

روز پيش از جشن قهوه را دراتاقكي توزيع كردند، همان اتاقكي كه ترازو را انگار صد سالي بود آنجا گذاشته بودند . بالكها را حالا « بالك فن بيلگان» مي ناميدند ، چون در قصه ها آمده بود كه غول بيلگان پيشتر ها قصر بزرگي داشته كه جاي آن را حالا قصر فعلي بالكها گرفته است.

پدر بزرگ بارها برايم نقل كرد كه چطور پس از كلاس به آنجا رفته تا سهميه قهوه چهار خانوار را بگيرد؛ خانواده زكس،بيتلر، فوهلاس و خودشان بروشرز. بعدازظهر روز سن سيلوستر بود. اتاق نشيمن را بايد تزئين مي كردند و كيك مي پختند واز بچه ها مي خواستند كه در آماده كردن كارهاي مختلف جشن سال نوكمك كنند. درست نبود كه چهار جوان را جدا جدا به قصر بفرستند تا 125 گرم قهوه شان را يك به يك تحويل بگيرند. اين بود كه پدر بزرگ خودش به جاي همه به قصر رفت.

و آنجا روي نيمكت باريك چوبي در آن اتاقك نشست و گوترود، دخترشان چهار بسته را هر يك به وزن125 گرم شمرد و وقتي سرگرم اين كار بود، پدر بزرگ يكهو ديد كه وزنه نيم كيلويي روي كفه دست چپي ترازو قرار دارد . خود سركار خانم بالك فن بيلگان آنجا نبود. او هم سر گرم تهيه سور و سات جشن شب عيد بود . گوترود دست كرد از توي ظرف شيشه اي آب نبات ترشي در بياورد و به پدر بزرگ بدهد كه متوجه شد شيشه خالي است. سالي يك بار شيشه را با يك كيلو آب نبات يك ماركي پر مي كردند . گوترود خنديد و گفت« صبر كن برم آب نباتهاي تازه را بياورم.» و پدر بزرگ همانجا ايستاد با آن چهار بسته 125 گرمي كه قبلا در انبار پرشان كرده بودند و درشان را بسته بودند، ايستاد جلوي ترازويي كه كسي وزنه نيم كيلويي را روي كفه اش گذاشته بود.

پدر بزرگ چهار بسته قهوه را برداشت و روي كفه خالي گذاشت و وقتي ديد كه آن شاهين سياه رنگ درست در سمت چپ خط ميزان ايستاده قلبش شديدا به طپش افتاد. كفه اي كه سنگ نيم كيلويي رويش بود ، پايين روي تنه ترازو چسبيده بود و كفه نيم كيلويي قهوه بالا در هوا معلق. قلب پدر بزرگ با ضرباني تند تر از موقعي مي زد كه روي چهار دست و پا به بيشه بيلگان خزيده بود و پشت بوته اي خار كمين گرفته بود و چشم انتظار غول بود تا هر آن سر بلند كند . بعد از جيبش چند ريگ در آورد، ريگهايي كه هميشه خدا براي تيركمانش در جيب مي گذاشت تا گنجشكهايي را كه به كلم هاي مادرش تك مي زنند شكار كند. ناچار بود سه ،چهار، پنج ريگ كنار بسته هاي قهوه بيندازد تا سر انجام شاهين روي خط سياه قرار بگيرد . پدر بزرگ بسته هاي قهوه را از روي كفه ترازو برداشت و ريگها را در كيسه اي پارچه اي ريخت.

وقتي گوترود با پاكت بزرگ كاغذي مملو از يك كيلو آب نبات ترش، مصرفي سال بعد برگشت و آنها را با سر و صدا توي ظرف شيشه اي ريخت ، ديد كه پسرك رنگ و رو باخته هنوز آنجا ايستاده و هيچ چيز هم انگار عوض نشده است . آنوقت پدر بزرگ فقط سه بسته قهوه برداشت و گوترود با حيرت و وحشت ديد كه پسرك رنگ و رو باخته، آب نبات ترشش را زمين انداخت و با لگد محكم روي آن كوبيد و گفت« من مي خواهم با خانم بالك صحبت كنم» گوترود گفت« بالك فن بيلگان، لطفا» «خيلي خوب خانم بالك فن بيلگان»

اما گوترود به او خنديد . پدربزرگ هم در تاريكي هوا به روستا برگشت و بسته هاي قهوه را به خانواده هاي زكسو، بيتلز و فوهلاس داد. آن وقت اعلام كرد كه مي خواهد كشيش روستا را ببيند. اما در عوض آن پنج ريگش را كه در كيسه پارچه اي گذاشته بود برداشت و شبانه راه افتاد. راه بس درازي را بايد مي پيمود تا كسي را پيدا كند كه ترازويي داشته باشد ، يا كسي را كه اجازه داشت ترازويي را داشته باشد. مي دانست كه در بلانگوا برنائو احدي نبود كه صاحب ترازو باشد و ناگزير دو روستاي ديگر را ، بي آنكه دمي درنگ كند، پشت سر گذاشت و سر انجام بعد از دو ساعت راه پيمودن به شهر كوچك بيل هايم رسيد كه محل سكونت عطاري بود بنام هونيگ. وقتي جناب هونيگ در خانه اش را به روي پسركي كه از سرما يخ زده بود باز كرد بوي خوش نان و كلوچه تازه در هوا پخش شد. نفس هونيگ هم آغشته به بوي شراب بود . نصف سيگار خيسي لاي لبهاي نازكش بود و همانطور دستهاي يخ زده پسرك را يك دقيقه اي محكم در دستانش گرفت و گفت:

« خوب بگو ببينم ... وضع ريه هاي پدرت چطور است ؟ لابد بدتر شده ها؟» پسرك گفت: « نخير ، نيامده ام دوا بگيرم ...خواستم» و ريسمان سر كيسه پارچه اش را باز كرد و آن پنج تا ريگ را در آورد و به جناب هونيگ داد و گفت: « خواستم اينها را وزن كنم.» و با دلواپسي به چهره هونيگ نگاه كرد. اما پدر بزرگ وقتي ديد هونيگ سكوت كرده و عصباني هم نيست و سئوال پيچش نمي كند گفت: « اين است فرق بين وزن ترازو با وزن واقعي.» و حالا وارد اتاق گرم كه شد ، فهميد پاهايش چقدر خيس شده است . برف از لاي درز كفشهايش نفوذ كرده بود. همانطور كه از ميان جنگل مي گذشت، برف از شاخه درختان روي سرش ريخته بود و حالا داشت آب مي شد. خسته بود و گرسنه و به ياد قارچها و گياهان طبي و رستنيها افتاد كه با ترازوي بالكها وزن شده بود و به اندارزه وزن اين پنج ريگ كسري داشت. ناگهان به گريه افتاد و وقتي هونيگ سرش را تكان داد و آن پنج ريگ را در كف دستهايش گرفت و زنش را صدا زد، پدر بزرگ به ياد نسلهاي گذشته و آبا و اجدادش افتاد كه قارچها و گياهان طبي شان را با همين ترازو وزن كرده بودند و حس كرد انگار دارد در ميان گرداب ژرف بي عدالتي غوطه مي خورد و باز اشكش همراه با ناله هاي تلخ و جگر سوز سرازير شد . بي آنكه به او تعارف كنند روي صندلي پشت ميز نشست و اصلا متوجه نشد كه خانم چاق وچله هونيگ سمبوسه و فنجاني قهوه داغ جلوش گذاشت و فقط وقتي گريه اش بند آمد كه جناب هونيگ از دكان عطاريش بيرون آمد و ريگها را در دستش چرخاند و آهسته به زنش گفت:« دقيقا پنجاه و پنج گرم» .

پدر بزرگ دو ساعت راه را از ميان جنگل پياده برگشت و، دست پر به خانه رسيد. وقتي سوال پيچش كردند لام تا كام حرفي نزد و سراسر شب را به جمع و تفريق اعداد و ارقامي گذراند كه روي كاغذ نوشته بود و چيزهايي كه به خانم بالك تحويل داده بود . سرانجام زنگ ساعت دوازده نيم شب به صدا در آمد و توپ كوچكي كه در قصر بود به نشانه تحويل سال شليك شد و فرياد شادماني و هياهوي خلق روستا را در خود فرو گرفت و وقتي كه همه اعضاي خانواده همديگر را بغل كردند و ماچ و بوسها شروع شد، پدر بزرگ در سكوت مراسم تحويل سال گفت:« بالكها هيجده مارك و سي و دو فينيگ به بنده بدهكارند. » و بار ديگر به ياد بر و بچه هاي روستا افتاد، به ياد برادرش فريتس كه يك عالمه قارچ جمع كرده بود و خواهرش لودميلا و به ياد صدها كودك ديگر در روزگاران گذشته كه قارچ وگياه طبي و رستني جمع كرده بودند و به بالكها داده بودند و اين بار ديگر گريه نكرد بلكه به پدر و مادر و برادر و خواهرش گفت كه به چه كشف بزرگي نائل آمده است.

روز اول سال نو، وقتي اعضاء خانواده بالك فن بيلگان سوار كالسكه شان شدند، كاسكه اي كه نشان جديد اشرافيت خانوادگي شان، كه شكارغولي غوز كرده زير درخت صنوبري ، با رنگهاي آبي و طلايي شاد روي آن مي درخشيد و براي شركت در مراسم سال نو به كليساي روستا رفتند با جماعتي رو به رو شدند كه رنگ چهره شان پريده بود وعصبي و خشم آلود بودند و با كنجكاوي به آنها خيره شده بودند . اعضاء خانواده بالك منتظر بودند وقتي كه از ميان كوچه هاي روستا مي گذرند مردم با هلهله و شادي و حلقه هاي گل وساز و دهل به پيشوازشان بروند اما روستا انگار مرده بود و در كليسا چشمهاي روستائيان رنگ پريده با حالتي گنگ و خصمانه به آنها زل زده بود. وقتي كشيش از پله كان كليسا بالا رفت تا خطابه سال نو را قرائت كند متوجه حالت خصمانه چهره جماعتي شد كه هميشه آرام و مطيع بودند و پس از اينكه چند باري در خطابه اش تپق زد ، عرق ريزان به جايگاهش برگشت. و وقتي بالكها ، پس از مراسم كليسا را ترك كردند ، ديدند كه روستائيان خاموش و رنگ پريده در دو سوي راهرو صف بسته اند. دختر جوان بالك فن بيلگان وقتي به محل نيمكتهاي بچه ها رسيد درنگي كرد و به اطراف خود نگاهي انداخت و چشمش به پدر بزرگ يعني فرانتس بروشر كوچولوي سفيد چهره افتاد ، گرچه در كليسا بود از او پرسيد:« چرا سهميه قهوه را براي مادرت نبردي ؟» و پدر بزرگ ازجا برخواست و گفت « چون شما پنج كيلو قهوه به من بدهكاريد» و آن پنج ريگ را از جيبش در آورد و جلو دختر جوان گرفت و گفت « اختلافش اينقدر است، هر نيم كيلو پنجاه و پنج گرم ، اختلاف بين ترازوي شما و وزن واقعي.» پيش از آنكه خانم بالك بتواند دهان باز كند، همه مردها و زنهاي حاضر در كلسيا دستجمعي دم گرفتند: « عدالت روي زمين، آهاي خدا ،كشته تورا...»

موقعي كه بالكها هنوز در كليسا بودند، ويلهلم فوهلاي شكارچي دزد به اتاقك بالكها رفته بود و ترازو را دزديده بود وآن دفتر چرمي بزرگ را برده بود، همان دفتري كه درآن سياهه هر كيلو قارچ و هركيلو گياه طبي و هر چيز ديگري كه بالكها از روستائيان خريده بودند دقيقا ثبت شده بود. اهالي روستا سراسر عصر را در اتاق جد پدر بزرگ نشستند و به حسابها رسيدگي كردند و ده درصد به قيمت همه چيزهايي كه فروخته بودند افزودند. معلوم شد كه هزاران مارك طلبكارند اما هنوز حساب و كتابهاشان را تمام نكرده بودند كه سر و كله ژاندارمرها پيدا شد و بزن و بكوب و بگير و ببند در گرفت و ترازو و دفتر چرمي را به زور گرفتند و بردند.

خواهر پدر بزرگم لودميلاي كوچولو در اين گير و دار جانش را از دست داد و چند نفري زخمي شدند و فوهلا يكي از ژاندارمها را با چاقو لت و پار كرد.

روستاي ما تنها روستايي نبود كه شورش كرد؛ شورش تا بلانگائو و برنائو هم گسترش يافت و كارخانه ها يك هفته اي تعطيل شدند و اما بعد ژاندارمها گروه گروه آمدند و مردها و زنها را به زندان تهديد كردند و بالكها، كشيش را واداشتند تا ترازو را در مدرسه در ملاء عام به نمايش بگذارد وعملا نشان دهد كه ترازو مثلا دقيق است و وزن هر چيزي را به درستي نشان مي دهد .

مردها و زنها دوباره به سر كار خود بر گشتند اما احدي به مدرسه پا نگذاشت تا نمايش كشيش را تماشا كند ، مردك بينوا، ساعتها آنجا ماند ، در مانده و مفلوك با وزنه ها و ترازو و بسته هاي قهوه اش.

برو بچه ها يك بار ديگر شروع كردند به جمع آوري قارچ و آويشن و گياهان طبي و گل پنجعلي اما هر يكشنبه در كليسا همين كه سر و كله بالكها پيدا مي شد جماعت دم مي گرفتند: « عدالت روي زمين، آهاي خدا، كشته تو را...» تا سر انجام رئيس شهرباني محل ، جارچي را با ساز و نقاره به روستاها فرستاد و اعلام كرد كه خواندن اين سرود از اين به بعد غدغن شده است.

والدين پدر بزرگم روستا را و گور تازه دختر كوچكشان را ترك كردند و به كار زنبيل بافي روي آوردند و يكجا بند نشدند چون از اينكه مي ديدند ترازوي عدالت در همه جا حق فقير فقرا را پايمال مي كند رنج مي كشيدند. بز استخواني شان را هم پشت كارواني كه لنگان لنگان روي جاده پيش ميخزيد بسته بودند. عابران اغلب صداي آوزشان را مي شنيدند:« عدالت روي زمين» و هميشه خدا هم آماده بودند براي گوشهاي شنوا و مشتاق قصه بالك فن بيلگان را نقل كنند كه چطور سالهاي آزگار ده در صد از حق روستائيان را پايمال كردند. اما كمتر كسي گوشش بدهكار اين حرفها بود.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837