جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/03/1402
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

كليشه هاي زندگي
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: ط-طباطبايي

هوا به شدت گرفته و باراني بود ، ترافيك صداي بوق ماشينها و رانندگان كه بر سر هم فرياد مي كشيدند حال و هواي غريبي به خيابان داده بود . من در حال برگشتن از كلاس روا نشناسي تحليلي بودم و در حالي كه دستم انباشته از كتابها و جزوات متعدد بود از سراپا خيس شده بودم و به انتظار رسيدن تاكسي ، اما دريغ از يك تاكسي خالي، آنهائي هم كه خالي بودند اصلا نمي ايستادند و مسافر سوار نمي كردند حالا اين چه حكمتي است كه در روزهاي باراني تهران در وضعيت آماده باش !! قرار ميگيرد و رانندگان محترم تاكسي كه وظيفه شان رساندن مسافرين به مقصد است اصلا به روي خودشان نمي آورند و بي توجه به آدمهاي سر تا پا خيس و در مانده راه خودشان را كج مي كنند ، من هم نمي دانم. به هر حال بعد از مدت مديدي كه ايستادم بالاخره يك راننده با انصاف و وظيفه شناس كه مستقيم ميرفت برايم نگه داشت و من سوار شدم . ذهنم به سمت كلاس بعد ظهر كشيده شد و در بين تمامي سخنان استاد جمله اي در ذهنم به رنگ قرمز در آمد .

« وظيفه هر انسان بالغ اين است كه مسئوليت زندگي خويش را بعهده بگيرد و با تكيه بر خلاقيتها و استعداد هاي دروني ، به تامين معاش جسماني و روحي خود اقدام ورزد». جمله زيبائي بود اما كمي رنگ و بوي كليشه را داشت در همين افكار بودم كه به مقصد رسيدم و از تاكسي پياده شدم . از عرض خيابان گذشتم و زماني كه قدم به پياده رو گذاشتم پسرك كثيف و ژوليده اي كه لب جدول كنار خيابان نشسته بود توجهم را جلب كرد . پسرك سر را به روي زانو گذاشته بود و بي توجه به باران شديد كه به سر و رويش مي باريد ، به تلخي مي گريست.

نزديك رفتم و او را صدا كردم: آقا پسر، آقا پسر، چي شده چرا گريه مي كني؟ بدون اينكه سرش را كاملا از روي پايش بلند كند آن را به سمت بالا به نشانه جواب منفي حركت داد . جلو رفتم و دستم را زير چانه اش گذاشتم و به آرامي صورتش را بالا كشيدم ، نمي دانم از اشكهايش بود يا آب باران كه در شيار سفيد از ميان سياهي و كثيفي نشسته بر پوستش راه باز كرده بود، دو چشم ميشي درشت با مژگاني بلند و خيس از گريه به من زل زد. گفتم چيه چرا گريه ميكني؟ هيچي خانم هيچي كه نشد حرف اينجا زير باران نشستي خيس شدي سرما مي خوري ها شانه هايش را با بيقيدي بالا انداخت و به گريه ادامه داد ، دستش را گرفتم گفتم بگو ببينم چرا گريه مي كني؟ خانم سيخ فروشم سر چهار راه داشتم سيخ مي فروختم، شهرداري اومد سيخها رو ازم گرفت و كتكم زد

انگار تمام وجودم يخ زد و سرما تا رگ و پيم نفوذ كرد با خودم فكر كردم عجب آدمهايي پيدا مي شوند صرفا براي اينكه انجام وظيفه كرده باشند آنهم به نحو احسن!! بچه به اين كوچكي را به باد كتك مي گيرند دست در كيفم كردم و يك هزار توماني در آوردم و به سويش گرفتم . بيا گريه نكن پول سيخها چقدر مي شد؟ با ناراحتي دستم را پس زد و گفت: نمي خوام خانوم من كه گدا نيستم، سيخ فروشم كار ميكنم پول در مي يارم از خودم خجالت كشيدم در سن 23 سالگي هنوز از پدرم پول تو جيبي مي گرفتم و اونوقت اين بچه ... چند سالته؟ 11سال دروغ مي گفت بيشتر از 8 سال نداشت خيلي خوب من اينها رو بهت قرض مي دم بعدأ كه دوباره پو ل در آوردي يك روز كه دوباره داشتم از انجا رد مي شدم بهم پس بده.

هزار توماني را توي جيب وصله دارش گذاشتم و گفتم : حالا صورتت را پاك كن برو يه جايي زير سقفي ، چيزي كه خيس نشي دستت درد نكنه خانوم پس مي دم راست مي گم با پشت دست صورت و چشمهايش را پاك كرد و به سمت چپ رفت، من هم كه تقريبا تبديل به يك موش آب كشيده شده بودم راهم را گرفتم ودر كوچه مان پيچيدم ، احساس سبكس مي كردم از اينكه لااقل توانسته بودم كه كمك كمي به اين طفل معصوم بكنم خوشحال و شاد بودم . به در خانه كه رسيدم يادم افتاد كه بايد از تمام صفحات شناسنامه ام براي ثبت نام دانشگاه كپي مي گرفتم مي دانستم كه فردا صبح ساعتي كه من بيرون مي روم همه جا بسته است پس دوباره به سمت خيابان راه افتادم، كمي بالاتر از كوچه ما يك مغازه فتوكپي بود همينطور كه زير باران راه ميرفتم ناگهان چشمم به صحنه اي افتاد كه خون را در رگهايم به جوش آورد همان پسر بچه اي كه به او كمك كرده بودم خوشحال و خندان هزار توماني را در دستش تكان مي داد و چند بچه ديگر كه آدامس و فال حافظ در دستشان بود نشان مي داد و در حالي كه دندانهايش نمايان بود به دختر بچه اي هم قد و قواره خودش رو كردو گفت:

ديدي،ديدي تونستم هزار توماني بيارم حالا سيخاكو؟ دختر بچه اي از روي پله مغازه اي پشت سرش دسته سيخي برداشت و به سمت پسرك گرفت و گفت بيا اينجا گذاشتم تا خيس نشه ، حالا به منم ميد ي يا نه؟ آره فعلا بيا بريم داغ شده بودم دلم مي خواست يك سيلي به صورتش بزنم از تمام اعتماد و حس انسان دوستي من سوء استفاده كرده بود و سرم را كلاه گذاشته بود، به سمتش دويدم اما او مرا ديد و به سرعت داخل كوچه اي گريخت و ناپديد شد، خيلي عصباني بودم همانطور كه به خودم و دنيا ناسزا مي گفتم ناگهان چيزي به خاطرم آمد، يك جمله كوتاه و فراموش شده كه استادم همين امروز عصر سر كلاس به صداي بلندي براي همه گفته بود ومن به آنها تنها به چشم يك الگوي كليشه اي و تكرار شده در جامعه نگاه كردم بودم اما اين پسر بچه دانا و زيرك آن را به كار گرفته بود و از من موفق تر بود:

« وظيفه هر انسان بالغ اين است كه مسئوليت زندگي خودش را به عهده بگيرد و با تكيه بر خلاقيتها و استعدادهاي دروني، به تأمين معاش و جسماني و روحي خود اقدام ورزد» لبخندي بر روي لبهايم نشست ،با خود فكر كردم چه جملات و عبارتهاي زيادي، كه در گنجينه ذهن ما خفته اند و ما نيز خروارها كليد و قفل و اتهام كليشه بودن زنداني شان كرده ايم اگر آنها را به سطح آگاهي خويش بياوريم چه بسا كه فردي موفق و خوشبخت شويم.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837