جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/03/1402
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

هرگز
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: ني.بيتس

بعد ظهر بود ابرهاي عظيمي در آسمان حركت مي كردند، در كسالت يك اطاق نيمه تاريك دختر جوان بر توده اي از خرت و پرت نزديك پنجره نشسته بود و به ندرت تكان مي خورد، به نظر مي رسيد منتظر حادثه اي خاص در زماني مشخص است ، شايد ديداري درغروب آفتاب ، پيامي يا فرماني.

دخترك به آهستگي دستش را پشت دست ديگر مي كشيد و لبهايش را به شكلي اندوهبار تكان مي داد. با نگاهي غمگين به همه چيز مي نگريست. از مزارع زير سايه تا تپه هاي غربي ، آنجا كه خورشيد مانند نواري به درختها مي تابيد و درختهاي بين آن دو لحظه اي به شكل شكافهاي سياه و لحظه اي ديگر مانند جايگاهي مقدس بود. همه اينها گيج كننده بود در آنجا اطاق ديگري بود با يك پيانو . كليدهاي سفيد پيانو او را وسوسه مي كرد ، اما او پس از مكثي طولاني كوشيد حركتي كند ، اما دو باره انگشتانش شروع به كشف دستهايش مي كرد و بي هيچ تحركي او را در خود مي گرفت و اين بسيار گيج كننده بود . او مي خواست برود، صدها بار اين را در طول بعد ظهر گفته بود « من خواهم رفت، من خواهم رفت، بيش از اين نمي توانم تحمل كنم.»

ولي هيچ كوششي براي رفتن نكرد ، در اين شرايط ساعتها از پس هم مي گذشت و به تنها چيزي كه مي توانست بيانديشد اين بود كه « امروز مي روم، اينجا خسته ام، هيچگاه هيچ كاري نمي كنم، اين مرگ است، پوسيدگي است.» او بي هيچ نشاني از شادي و هيجان فكر كرد « چه چيزي را بايد ببرم؟ لباس آبي با گل سينه . بله. چه چيز ديگر؟ چه چيز ديگر؟» و بعد تصميمش را دوباره تكرار كرد .« امروز خواهم رفت من هرگز هيچ كاري نخواهم كرد.» اين واقعيت داشت. او هرگز هيچ كاري نمي كرد، صبح ها دير بيدار مي شد. صبحانه اش را با تأني مي خورد و در هر كار ديگر بسيار بي حوصله و كند بود . مطالعه، دوخت و دوز، نواختن پيانو، ورق بازي و سر انجام رفتن به رختخواب همه اينها به كندي انجام مي گرفت. كارهايي كه از روي قصد انجام مي شد براي پر كردن روز بود ، اين واقعيت داشت، روزها از پي هم مي گذشتند و او هرگز كار متفاوتي نمي كرد .

ولي امروز قرار بود چيزي اتفاق بيفتد ، ديگر ورق بازي غروب ، در كار نبود . هر غروب او و پدرش ورق بازي مي كردند و هميشه پدرش اين جمله تكرار مي كرد. « من هرگز يك دست درست نمي آورم، فكر مي كنم كه اين ورقها آس ندارند! اين خيلي بد است! نلي ساعت ده است، خواب.» آنگاه او با بي حالي از پله ها بالا مي رفت و در درختخواب دراز مي كشيد . اما امروز او مي رفت ، هيچ كس نمي دانست ولي اينطور بود . او با قطار غروب به لندن مي رفت .« من ميرم، چه بايد ببرم؟ لباس آبي با گل سينه؟ چه چيز ديگر؟» او به سختي خود را از پله ها بالا كشيد و صاف نشست، سالهايي كه نشسته بود ، سخن گفته بود و بيهوده گذرانده بود.

در حالتي خشم آلود و عصبي به بستن اسبابهايش پرداخت ، اول لباس آبي را پرت كرد و بعد هم چند چيز ديگر را كه در همان لحظه به خاطر آورده بود ، چمدانش را بست، چندان سنگين نبود ، پولهايش را چند بار شمرد ، همه چيز درست بود! همه چيز درست بود! و داشت خانه را ترك مي كرد ، و حالا بريا آخرين بار به اطاق تاريك مي رفت . در نهارخوري يك نفر فنجانها را بهم مي زد و سرو صداي زيادي در آورده بود ، صداي آزار دهنده خانگي . او گرسنه نبود ساعت هشت احتمالأ در لندن خواهد بود . اگر الان چيزي مي خورد حالش را بهم مي زد. صبر كردن آسان بود ، ساعت حركت قطار 18/6 دقيقه دوباره نگاه كرد :« الدن13/6 ، الدن18/6، لندن 53/7» با بي حوصلگي شروع به نواختن يك والس كرد ، آهنگي بود آرام و رويايي كه نت ها به شكل غمگين و احساساتي اجرا مي شد، اطاق كاملا تاريك بود، او به سختي كليدهاي پيانو را مي ديد و نغمه ها را دنبال مي كرد « الدن13/6 فالد 18/6» نمي توانست فراموش كند. همانطور كه مي نواخت انديشيد « هرگز اين والس را دوباره نخواهم نواخت، اين فضاي تاريك اين آخرين بار است!» والس به آرامي به پايان رسيد ، لحظه اي در سكوت مطلق نشست ، اطاق تاريك و اسرار آميز بود ، حال و هواي والس كاملا مرده بود ، اما سرو صداي فنجانها دوباره بلند شد و افكار او دوباره بازگشت « من خواهم رفت!» بلند شد و آهسته خارج شد ، چمن ها كنار جاده در نسيم غروب تكان مي خوردند ، گويي دستهايي به نرمي به يكديگر سائيده مي شدند ، ولي صداي ديگري نبود ، قدمهايشان سبك بود ، كسي متوجه او نشد ، همچنان از جاده پائين مي رفت با خود گفت « اتفاق خواهد افتاد ! بالاخره پيش آمد 13/6 الي 18/6» آيا به الدن برود يا الد؟ در چهار راه ايستاد تا بررسي كند ، فكر كرد اگر به الدن مي رفت، هيچكس او را نمي شناخت ، ولي در الد بدون شك يك نفر او را خواهد شناخت و درباره اش وراجي خواهد كرد، به الدن، نه ديگر اهميتي نداشت ، حالا هيچ چيز اهميت ندارد ، زيرا او براي هميشه مي رفت.

همچنان كه مي رفت هيجانش بيشتر مي شد و قلبش تند تر مي زد، لحظه اي مكث كرد و در چمدانش به جستجو پرداخت، فقط مي توانست لباس آبي با گل آن را بياد بياورد كه موقع جمع كردن پرت كرده بود و بقيه چيزها در جاي امني بود، با اين فكر او به سكوت غريبي فرو رفت ، همچنان كه مي رفت سكوت او عميق تر مي شد ، اين سكوتي بود كه شور و شيدائي عجيبي به همراه داشت.

او ديگر آن والس را نخواهد نواخت و بازي ورق را تكرا نخواهد كرد . زمان دهشت باري بود . تنهايي، افسردگي و بيهودگي تمام شده بود ، همه چيز تمام شده بود. « من مي روم!» احساس گرما كرد و بعد لرزشي آرام و شيرين او را در بر گرفت، لرزشي كه مانند نوازش نسيم شبانه بود . ديگر هراسي نداشت ، اما خشمي زود گذر او را فرا گرفت ، همچنانكه فكر مي كرد :« هيچكس باور نخواهد كرد كه من رفته ام، ولي واقعيت دارد ، بالاخره مي روم.» چمدانش سنگين شده بود ، آن را روي چمن گذاشت و براي لحظه اي روي آن نشست ، درست مثل بعد ظهر همان روز در اطاق تاريك ، انگشتانش را كه درون دستكش بود پشت دستش ماليد.

يك يا دوقسمت از والس مجدأ به خاطرش آمد... آن پيانوي احمقانه ! كليد « دو» اش خارج بود، هميشه خارج بود، چقدر احمقانه! او كوشيد در ذهنش تصويري از لندن را تداعي كند ، ولي كار سختي بود و سر انجام او دوباره به فرياد مستمرش روي آورد :« من مي روم» و عميقأ بيش از هميشه راضي شد. در ايستگاه لامپي سوسو مي زد و شعاع زرد آن بر تاريكي مي افزود ، بدتر از همه آنكه هيچكس او را نديد و در تنهايي سرد آنجا فقط صداي پاي خود را مي شنيد ، بدون آنكه صداي ديگري او را دلگرم كند. در سياهي دور دست ، تمام نشانه ها دايره هاي سرخي بنظر مي رسيد كه گويي هيچ گاه تغيير نمي كرد ، ولي او مرتبأ به خود مي گفت : « من خواهم رفت. من خواهم رفت.» و بعد آنگاه با بي قراري منتظر آمدن قطار شد، عجيب بود براي اولين بار بنظرش رسيد كه مي داند چه ساعتي است و آستين كتش را بر گرداند ، تقريبأ شش وسي! احساس سرما كرد، در طول خط همه علامتهاي دايره اي درخشان را به نمايش مي گذاشتند و او را مسخره مي كردند « شش و سي ،البته، البته.»

او كوشيد بي اعتنا باشد « البته دير است ، قطار دير كرده.» ولي در سرما، ترس او زياد تر مي شد، تا جايي كه او ديگر آن كلمات را باور نداشت... ابرهاي عظيم پائين مي آمدند و و بيش از هميشه او را عصبي مي كردند ، ابرها بالاي سرش مي چرخيدند و همانطور كه باز مي گشتند ، باد با صداي مهيبي مي وزيد و غمناك بود و ايستگاه ، فضائي هراس آور داشت .

اين چيزها قبلا او را ناراحت نكرده بود و اكنون آنها هم از شكست و ناتواني و افسردگي مي گفتند، روحيه خوبي نداشت، هوا سرد بود و او خسته تر از آن بود كه بلرزد. در اطاق بي نهايت تاريك و كسالت بار نشسته بود و به خود مي گفت: « اين تنها روز نيست، يك روز خواهم رفت، يك روز.» او خاموش بود ، در اطاق كناري ورق بازي مي كرد ، ناگهان صداي پدرش بلند شد : « من هرگز يك دست خوب نياوردم ، من هرگز يك دست خوب نياوردم! هرگز!»

خيلي وحشتناك بود ! او نمي توانست آن را تحمل كند ! او بايد كاري براي متوقف كردن آن مي كرد! اين ديگر بيش از حد تحملش بود . او دوباره شروع به نواختن والس كرد ، موسيقي رويايي و احساساتي اشك او را در آورد.« اين تنها روز نيست.» او به خود اطمينان داد « من بايد بروم. يك روز!» و دوباره و دوباره همانطوري كه والس را مي نواخت ، سرش را به زير انداخته بود و مي گريست، همان كلمات قبلي را با خود تكرار مي كرد :« يك روز !يك روز!»

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837