بعد ظهر بود ابرهاي عظيمي در آسمان حركت مي كردند، در كسالت يك اطاق نيمه تاريك دختر جوان بر توده اي از خرت و پرت نزديك پنجره نشسته بود و به ندرت تكان مي خورد، به نظر مي رسيد منتظر حادثه اي خاص در زماني مشخص است ، شايد ديداري درغروب آفتاب ، پيامي يا فرماني.
دخترك به آهستگي دستش را پشت دست ديگر مي كشيد و لبهايش را به شكلي اندوهبار تكان مي داد. با نگاهي غمگين به همه چيز مي نگريست. از مزارع زير سايه تا تپه هاي غربي ، آنجا كه خورشيد مانند نواري به درختها مي تابيد و درختهاي بين آن دو لحظه اي به شكل شكافهاي سياه و لحظه اي ديگر مانند جايگاهي مقدس بود. همه اينها گيج كننده بود در آنجا اطاق ديگري بود با يك پيانو . كليدهاي سفيد پيانو او را وسوسه مي كرد ، اما او پس از مكثي طولاني كوشيد حركتي كند ، اما دو باره انگشتانش شروع به كشف دستهايش مي كرد و بي هيچ تحركي او را در خود مي گرفت و اين بسيار گيج كننده بود . او مي خواست برود، صدها بار اين را در طول بعد ظهر گفته بود « من خواهم رفت، من خواهم رفت، بيش از اين نمي توانم تحمل كنم.»
ولي هيچ كوششي براي رفتن نكرد ، در اين شرايط ساعتها از پس هم مي گذشت و به تنها چيزي كه مي توانست بيانديشد اين بود كه « امروز مي روم، اينجا خسته ام، هيچگاه هيچ كاري نمي كنم، اين مرگ است، پوسيدگي است.» او بي هيچ نشاني از شادي و هيجان فكر كرد « چه چيزي را بايد ببرم؟ لباس آبي با گل سينه . بله. چه چيز ديگر؟ چه چيز ديگر؟» و بعد تصميمش را دوباره تكرار كرد .« امروز خواهم رفت من هرگز هيچ كاري نخواهم كرد.» اين واقعيت داشت. او هرگز هيچ كاري نمي كرد، صبح ها دير بيدار مي شد. صبحانه اش را با تأني مي خورد و در هر كار ديگر بسيار بي حوصله و كند بود . مطالعه، دوخت و دوز، نواختن پيانو، ورق بازي و سر انجام رفتن به رختخواب همه اينها به كندي انجام مي گرفت. كارهايي كه از روي قصد انجام مي شد براي پر كردن روز بود ، اين واقعيت داشت، روزها از پي هم مي گذشتند و او هرگز كار متفاوتي نمي كرد .
ولي امروز قرار بود چيزي اتفاق بيفتد ، ديگر ورق بازي غروب ، در كار نبود . هر غروب او و پدرش ورق بازي مي كردند و هميشه پدرش اين جمله تكرار مي كرد. « من هرگز يك دست درست نمي آورم، فكر مي كنم كه اين ورقها آس ندارند! اين خيلي بد است! نلي ساعت ده است، خواب.» آنگاه او با بي حالي از پله ها بالا مي رفت و در درختخواب دراز مي كشيد . اما امروز او مي رفت ، هيچ كس نمي دانست ولي اينطور بود . او با قطار غروب به لندن مي رفت .« من ميرم، چه بايد ببرم؟ لباس آبي با گل سينه؟ چه چيز ديگر؟» او به سختي خود را از پله ها بالا كشيد و صاف نشست، سالهايي كه نشسته بود ، سخن گفته بود و بيهوده گذرانده بود.
|