انديشيديد : اين دره ، اين دهكده ميان اين كوهستانها ، از آن من، زادگاه من، و سرزمين خيال انگيز من است ، و همه چيز همانطور كه بود ، بي تغيير. آبفشانها هنوز دايره وار مي چرخند و بر روي چمن ها آب مي افشانند. باز همان زادگاه قشنگ قديمي ، همان سادگي و حقيقت.
همچنان كه در امتداد خيابان آلوين گام برمي داشت از اينكه بار ديگر در زادگاهش بود احساس شادي مي كرد . همه چيز زيبا ، معمولي و خوشايند بود. بوي خاك، بوي غذاهايي كه روي بار بود، بوي دود و هواي خوش تابستان در دره سراسر از گياهاني كه مي روييدند، انگورهايي كه رنگ مي گرفت ، هلوهايي كه مي رسيد و بوته هاي خرزهره كه به زيبايي گسترده شده بود؛ همانطور مثل هميشه.
نفس عميقي كشيد ، ريه هايش را از رايحه وطن انباشت ، و در دل خنديد. هوا داغ بود. سالها بود كه نسبت به زمين و اكنش هايي چنين پاك و روشن احساس نكرده بود. اكنون چه لذتي داشت حتي نفس كشيدن. پاكيزگي هوا لحظات را آن چنان با صفا و دگرگون كرده بود كه او همچنان كه گام برمي داشت، شكوه بودن را، نعمت دارا بودن ذات را و موهبت داشتن هيأت و حركت و هوش را با تمام هستي اش احساس مي كرد و به بركت زنده بودن در روي زمين ايمان مي آورد.
و آنگاه كه صداي ملايم ريزش آب را از آبفشان شنيد به ياد آب افتاد ، آب گواراي وطن ، آب به راستي خنك دره ، و آب زلالي كه مي توانست عطش ساده اش را فرو بنشاند و به صفاي زندگي بيفزايد. پيرمردي را ديد كه لوله آبي را روي شمعداني ها گرفته بود و تشنگي او را كشاند پهلوي پيرمرد . به آرامي سلام كرد و گفت : اجازه دارم بنوشم؟ پيرمرد با سايه بلندش كشيده تا مقابل خانه ، آهسته بر گشت .
با چهره ديدن مرد جوان ، هم متحير و هم خشنود شد و گفت:« البته . بفرماييد» لوله را به دست جوان داد و افزود « آب پر زور گوارايي است. گمان كنم آب دره سن جوكين هنوز هم بهترين آب است. آب فريسكو در آن بالا مرا بيمار مي كند و مزه هم ندارد. آن پائين در لس آنجلس هم نمي دانم آب چرا مزه روغن كرچك مي دهد . راستش نمي توانم بفهمم چرا هر ساله اين همه آدم به آنجا كوچ مي كنند.» همچنان كه پيرمرد حرف ميزد او گوش سپرده بود به صداي آب، زلال و پر زور از لوله مي جهيد و به سرعت در زمين فرو مي رفت . به پيرمرد گفت: « درست گفتيد. آب اينجا گواراترين آب روي زمين است.»
و سرش را خم كرد و از آبي كه فوران مي كرد شروع به نوشيدن.مزه خوش و گواراي آب شگفت زده اش كرد و همچنان كه مي نوشيد ، مي انديشيد خدايا چه آب معركه اي ! مي توانست واقعيت آب خنكي را كه به درونش مي ريخت و ترو تازه اش مي كرد احساس كند. نفسش كه بند آمد سرش را بلند كرد و به پيرمرد گفت :« ما مردم اين دره واقعا خوشبختيم.» و دوباره سرش را روي لوله خم كرد و دوباره با ولع شروع كرد به نوشيدن آب زلال جهنده. از خودش خنده اش گرفته بود. گويا نمي توانست تشنگي اش را فرو بنشاند. هر چه بيشتر مي نوشيد گواراتر مزه مي داد و بيشتر دلش مي خواست كه بنوشد.
پيرمرد، شگفت زده ، گفت:« خيال مي كنم بيشتر از دو ليتر خورده باشيد» و او ، در حال نوشيدن ، توانست حرف پيرمرد را بشنود. سرش را دوباره بلند كرد و گفت:« خودم هم اينطور خيال مي كنم . واقعا طعم گوارايي دارد .» با دستمال دهانش را پاك كرد ، اما هنوز لوله را نگه داشته بود . انگار بازهم دلش مي خواست بنوشد . همه موجوديت دره بسته به آن آب بود، همه آن پاكي و خلوص ، همه آن خوبي و سادگي و حقيقت.
پيرمرد انديشيد چه آدم سرزنده اي است و گفت:« شما واقعأ تشنه بوديد ها! چه مدتي است كه آب نخورده ايد؟» مرد گفت:« دو سال. يعني از آخرين دفعه اي كه از اين آب خورده ام دو سال مي گذرد. من خارج بودم . اين طرف و آن طرف سفر مي كردم. همين حالا بر گشته ام . من اينجا متولد شده ام . بالاي خيابان جي ، تو محله روسي ها، در وسط جاده ساترين پاسيفيك. دو سال خارج بودم و حالا بر گشته ام . بايد بگويم كه بازگشت به زادگاه كار خوب و درستي است. من اينجا را دوست دارم. كار پيدا مي كنم و همينجا مي مانم.» سرش را دوباره روي آب خم كرد و چند قلپ ديگر نوشيد . آن گاه لوله را به دست پيرمرد داد.
پيرمرد گفت:« شما واقعأ تشنه بوديد . راستش من تا حالا كسي را نديده ام كه در يك نوبت اين همه آب بخورد . ديدن شما در حال بلعيدن آن همه آب منظره دلچسبي داشت.» به طرف خيابان آلوين به راه افتاد ، زمزمه كنان ، و پيرمرد خيره در او. مرد جوان انديشيد : بازگشت عالي است، اما نه به اين صورت ، كه اين بزرگترين اشتباهي است كه تا به حال مرتكب شده ام. هر كار كه تا كنون انجام داده بود اشتباه بود و اين يكي از آن اشتباه هاي حسابي. از سانفرانسيسكو به جنوب آمده بود ، بي هيچ قصدي براي بازگشت به خانه. قصدش اين بود كه برود به مرسد ، مدتي آنجا بماند و بعد برگردد ، اما ناگهان از ميان شهرك خودش سر در آورده بود . راستي كه اشتباه بزرگي بود . چقدر مضحك بود ايستادن او در شاهراه با لباس آراسته شهري و به انتظار وسيله اي مجاني تا مقصد.
شهر هاي كوچك يكي پس از ديگري ، و فعلا او در شاهراه شهر خودش بود، در ساعت هفت بعد ظهر ، حيرت انگيز بود ، اما آن آب چقدر عالي بود. از شهر دور نبود، از خود شهر، و او مي توانست يكي دو تا از ساختمانهاي بلند تر را ببييند- ساختمان برق و گاز را كه غرق در روشنايي و چراغهاي الوان بود، و يكي ديگر را كه بلند تر از آن يكي بود و قبلا نديده بود . انديشيد، اين يكي تازه است. در مدتي كه من خارج بودم اين را ساخته اند . خيلي چيزها بايد تغيير كرده باشد پيچيده به طرف خيابان فولتون و راه افتاد به طرف مركز شهر . شهر از آنجايي كه او بود عالي، به نظر مي رسيد ، دور و زيبا و كوچك ، بسيار با صفا، شهري جمع و جور و بي سرو صدا ، جايي مناسب براي كار ، زندگي ، سكونت، ازدواج، تشكيل خانه و خانواده . وهمه اينها همان بود كه او مي خواست . آب و هواي خوش دره ، حقيقت بي آلايش همه محل، پاكي زندگي ، و سادگي مردم.
|