جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

بازگشت به زادگاه
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: ويليام سارويان

انديشيديد : اين دره ، اين دهكده ميان اين كوهستانها ، از آن من، زادگاه من، و سرزمين خيال انگيز من است ، و همه چيز همانطور كه بود ، بي تغيير. آبفشانها هنوز دايره وار مي چرخند و بر روي چمن ها آب مي افشانند. باز همان زادگاه قشنگ قديمي ، همان سادگي و حقيقت.

همچنان كه در امتداد خيابان آلوين گام برمي داشت از اينكه بار ديگر در زادگاهش بود احساس شادي مي كرد . همه چيز زيبا ، معمولي و خوشايند بود. بوي خاك، بوي غذاهايي كه روي بار بود، بوي دود و هواي خوش تابستان در دره سراسر از گياهاني كه مي روييدند، انگورهايي كه رنگ مي گرفت ، هلوهايي كه مي رسيد و بوته هاي خرزهره كه به زيبايي گسترده شده بود؛ همانطور مثل هميشه.

نفس عميقي كشيد ، ريه هايش را از رايحه وطن انباشت ، و در دل خنديد. هوا داغ بود. سالها بود كه نسبت به زمين و اكنش هايي چنين پاك و روشن احساس نكرده بود. اكنون چه لذتي داشت حتي نفس كشيدن. پاكيزگي هوا لحظات را آن چنان با صفا و دگرگون كرده بود كه او همچنان كه گام برمي داشت، شكوه بودن را، نعمت دارا بودن ذات را و موهبت داشتن هيأت و حركت و هوش را با تمام هستي اش احساس مي كرد و به بركت زنده بودن در روي زمين ايمان مي آورد.

و آنگاه كه صداي ملايم ريزش آب را از آبفشان شنيد به ياد آب افتاد ، آب گواراي وطن ، آب به راستي خنك دره ، و آب زلالي كه مي توانست عطش ساده اش را فرو بنشاند و به صفاي زندگي بيفزايد. پيرمردي را ديد كه لوله آبي را روي شمعداني ها گرفته بود و تشنگي او را كشاند پهلوي پيرمرد . به آرامي سلام كرد و گفت : اجازه دارم بنوشم؟ پيرمرد با سايه بلندش كشيده تا مقابل خانه ، آهسته بر گشت .

با چهره ديدن مرد جوان ، هم متحير و هم خشنود شد و گفت:« البته . بفرماييد» لوله را به دست جوان داد و افزود « آب پر زور گوارايي است. گمان كنم آب دره سن جوكين هنوز هم بهترين آب است. آب فريسكو در آن بالا مرا بيمار مي كند و مزه هم ندارد. آن پائين در لس آنجلس هم نمي دانم آب چرا مزه روغن كرچك مي دهد . راستش نمي توانم بفهمم چرا هر ساله اين همه آدم به آنجا كوچ مي كنند.» همچنان كه پيرمرد حرف ميزد او گوش سپرده بود به صداي آب، زلال و پر زور از لوله مي جهيد و به سرعت در زمين فرو مي رفت . به پيرمرد گفت: « درست گفتيد. آب اينجا گواراترين آب روي زمين است.»

و سرش را خم كرد و از آبي كه فوران مي كرد شروع به نوشيدن.مزه خوش و گواراي آب شگفت زده اش كرد و همچنان كه مي نوشيد ، مي انديشيد خدايا چه آب معركه اي ! مي توانست واقعيت آب خنكي را كه به درونش مي ريخت و ترو تازه اش مي كرد احساس كند. نفسش كه بند آمد سرش را بلند كرد و به پيرمرد گفت :« ما مردم اين دره واقعا خوشبختيم.» و دوباره سرش را روي لوله خم كرد و دوباره با ولع شروع كرد به نوشيدن آب زلال جهنده. از خودش خنده اش گرفته بود. گويا نمي توانست تشنگي اش را فرو بنشاند. هر چه بيشتر مي نوشيد گواراتر مزه مي داد و بيشتر دلش مي خواست كه بنوشد.

پيرمرد، شگفت زده ، گفت:« خيال مي كنم بيشتر از دو ليتر خورده باشيد» و او ، در حال نوشيدن ، توانست حرف پيرمرد را بشنود. سرش را دوباره بلند كرد و گفت:« خودم هم اينطور خيال مي كنم . واقعا طعم گوارايي دارد .» با دستمال دهانش را پاك كرد ، اما هنوز لوله را نگه داشته بود . انگار بازهم دلش مي خواست بنوشد . همه موجوديت دره بسته به آن آب بود، همه آن پاكي و خلوص ، همه آن خوبي و سادگي و حقيقت.

پيرمرد انديشيد چه آدم سرزنده اي است و گفت:« شما واقعأ تشنه بوديد ها! چه مدتي است كه آب نخورده ايد؟» مرد گفت:« دو سال. يعني از آخرين دفعه اي كه از اين آب خورده ام دو سال مي گذرد. من خارج بودم . اين طرف و آن طرف سفر مي كردم. همين حالا بر گشته ام . من اينجا متولد شده ام . بالاي خيابان جي ، تو محله روسي ها، در وسط جاده ساترين پاسيفيك. دو سال خارج بودم و حالا بر گشته ام . بايد بگويم كه بازگشت به زادگاه كار خوب و درستي است. من اينجا را دوست دارم. كار پيدا مي كنم و همينجا مي مانم.» سرش را دوباره روي آب خم كرد و چند قلپ ديگر نوشيد . آن گاه لوله را به دست پيرمرد داد.

پيرمرد گفت:« شما واقعأ تشنه بوديد . راستش من تا حالا كسي را نديده ام كه در يك نوبت اين همه آب بخورد . ديدن شما در حال بلعيدن آن همه آب منظره دلچسبي داشت.» به طرف خيابان آلوين به راه افتاد ، زمزمه كنان ، و پيرمرد خيره در او. مرد جوان انديشيد : بازگشت عالي است، اما نه به اين صورت ، كه اين بزرگترين اشتباهي است كه تا به حال مرتكب شده ام. هر كار كه تا كنون انجام داده بود اشتباه بود و اين يكي از آن اشتباه هاي حسابي. از سانفرانسيسكو به جنوب آمده بود ، بي هيچ قصدي براي بازگشت به خانه. قصدش اين بود كه برود به مرسد ، مدتي آنجا بماند و بعد برگردد ، اما ناگهان از ميان شهرك خودش سر در آورده بود . راستي كه اشتباه بزرگي بود . چقدر مضحك بود ايستادن او در شاهراه با لباس آراسته شهري و به انتظار وسيله اي مجاني تا مقصد.

شهر هاي كوچك يكي پس از ديگري ، و فعلا او در شاهراه شهر خودش بود، در ساعت هفت بعد ظهر ، حيرت انگيز بود ، اما آن آب چقدر عالي بود. از شهر دور نبود، از خود شهر، و او مي توانست يكي دو تا از ساختمانهاي بلند تر را ببييند- ساختمان برق و گاز را كه غرق در روشنايي و چراغهاي الوان بود، و يكي ديگر را كه بلند تر از آن يكي بود و قبلا نديده بود . انديشيد، اين يكي تازه است. در مدتي كه من خارج بودم اين را ساخته اند . خيلي چيزها بايد تغيير كرده باشد پيچيده به طرف خيابان فولتون و راه افتاد به طرف مركز شهر . شهر از آنجايي كه او بود عالي، به نظر مي رسيد ، دور و زيبا و كوچك ، بسيار با صفا، شهري جمع و جور و بي سرو صدا ، جايي مناسب براي كار ، زندگي ، سكونت، ازدواج، تشكيل خانه و خانواده . وهمه اينها همان بود كه او مي خواست . آب و هواي خوش دره ، حقيقت بي آلايش همه محل، پاكي زندگي ، و سادگي مردم.

در شهر همه چيز همانطور بود كه بود. نام مغازه ها ، قدم زدن مردم در خيابان ها ، عبور آهسته اتومبيل ها، و پسرها كه سعي مي كردند با ماشين دختر ها را بلند كنند ، همانطور مثل هميشه ، و همه چيز بي تغيير. قيافه هايي مي ديد كه از بچه گي مي شناخت ، و مردم را كه اسما نمي شناخت، و بعد توني روسا ، رفيق قديمي اش، را ديد كه به سوي او مي آمد، و بعد ديد كه توني او را شناخته است. ايستاد و منتظر شد كه توني بيايد پهلويش. مثل اين بود كه در خواب ملاقات مي كردند. عجيب بود و تقريبا باور نكردني . بارها خواب ديده بود كه دوتايي از مدرسه جيم شده بودند و رفته بودند شنا و آب بازي ، يا رفته بودند به بازار مكاره ، يا دزدكي خزيده بودند توي سالن سينما، و حالا او باز در اينجا بود و آن پسره گنده، با آن راه رفتن گل گشاد و تنبل وارش و لبخند به خصوص خوشايندش جلو چشمش بود. هر چه بود خوب بود و او خوشحال بود كه اشتباه كرده بود و برگشته بود.

ايستاد، منتظر توني كه بيايد پهلويش ، و بهش لبخند زد، بي قدرت تكلم ، اول با هم دست دادند ، و بعد ذوق زده شروع كردند همديگر را زدن با خنده بلند و ناسزا به يكديگر. توني گفت:« حرامزاده، كدام جهنم دره اي بودي؟» و مشت زد به شانه او. و او گفت:« توني ، توني كله پوك. نمي داني چقدر از ديدن ريخت مضحكت خوشحالم.» و مشتي حواله شكم توني كرد. توني گفت:« فكر مي كردم ممكن است تا حالا مرده باشي . اين مدت چه غلطي مي كردي؟» و يك مشت ديگر روانه سينه او كرد.

به ايتاليايي به توني فحش مي داد ، همان فحشهايي كه خود توني سالها پيش يادش داده بود ، و توني هم فحشها را به روسي پسش مي داد. دست آخر گفت : « من هنوز نرفته ام خانه . كس و كارم نمي دانند من اينجام. بايد بروم ببينمشان. مي ميرم براي ديدن داداشم پل.» راهش را در خيابان ادامه داد. به خاطر ملاقات با توني لبخند مي زد. شايد دوباره ايام خوشي را با هم بگذرانند، حتي شايد دوباره مثل همان دوران بچگي به شنا بروند، يا به هر جاي ديگر. چه عالي بود بازگشت به زادگاه. در حال عبور از كنار مغازه ها به فكر خريد هديه كوچكي براي مادرش افتاد. يك هديه كوچك هم مي توانست مادرش را خوشحال كند، اما پول مختصري داشت و تمام هديه هاي شايسته هم گران بودند .

فكر كرد كه بعدأ چيزي برايش خواهم خريد. پيچيد به طرف مغرب ، توي خيابان تويلر، و پس از قطع جاده ساترين پاسيفيك رسيد به خيابان جي و بعد پيچيد به طرف جنوب. شايد ظرف چند دقيقه دوباره در خانه باشد. در همان خانه كوچك قديمي ، و همه چيز مثل هميشه. همان زن پير، همان مرد پير، سه تا خواهرش ، برادر كوچولوش، و همه آنها توي همان خانه، در حال گذراندن زندگي ساده و هميشگي.

خانه را از فاصله يك كوچه ديد و دلش بنا نهاد به تپيدن . ناگهان احساس ترس وازدگي كرد. در مورد آن زندگي چيزي را فراموش كرده بود، چيزي كه هميشه ازش نفرت داشت ، چيزي زشت و بيزار كننده ، اما به رفتن ادامه داد و هرچه به خانه نزديك تر مي شد آهسته تر مي رفت. نرده كج شده بود و هيچ كس راستش نكرده بود ، خانه ناگهان نمايان شد كه بنظرش زشت آمد . در حيرت بود كه چرا پيرمرد از آن جهنم دره به خانه بهتري در آن حوالي نقل مكان نمي كند. همچنان كه خانه را برانداز مي كرد ، همه واقعيت گذشته آن به نظرش آمد و همه بي زاريش از آن برگشت و دوباره داشت احساس اشتياق مي كرد كه از خانه دور شود و برود به جايي ديگر نتواند ببيندش. همان احساس نوجواني دوباره به سراغش آمده بود. دل زدگي بيان نشدني عميقي داشت از همه آن شهر، از دو رويي اش، پستي اش، از سفاهت مردمانش ، و از پوكي مغزشان . به نظرش آمد كه هرگز قادر نخواهد بود در چنين جايي بند شود. آن آب ، آري ، خوب بود، عالي بود، اما در آنجا چيزهاي ديگر هم بود.

آهسته رفت تا جلو خانه، طوري به خانه نگاه مي كرد كه انگار غريبه اي بود. نسبت به آن احساس بيگانگي و عدم تعلق مي كرد. با اين حال حس مي كرد كه زادگاهش بود، جايي كه همه جا خوابش را مي ديد ، جايي كه هر جا مي رفت راحتش نمي گذاشت . مي ترسيد مبادا كسي از خانه بيايد بيرون و ببيندش، چون مي دانست كه اگر ديده شود ممكن است پا به فرار بگذارد . با اين حال مي خواست آنها را ببيند ، مي خواست جلوي چشمهايش باشد و حضور كامل تنهايشان را حس كند ، حتي بويشان را حس كند، همان بوي تند و آشناي روسي را. با اين همه تحمل ناپذير بودن ، دوباره داشت نسبت به هر چيزي در آن شهر احساس بي زاري مي كرد. راه افتاد به سمت گوشه خانه . گيج و دلزده زير چراغ كوچه ايستاد. مي خواست برادرش پل را ببيند ، با پسرك صحبت كند و در يابد كه در مغزش چه مي گذرد و چگونه بودن در چنين جايي را ، و گذراندن چنين زندگي را تحمل مي كند.

خوب به ياد داشت كه سن برادرش كه بود به او چه مي گذشت ، و حالا اميدوار بود كه بتواند او را نصيحت كند كه چگونه به وسيله مطالعه احساس يكنواختي و زشتي را از خود دور كند. فراموش كرده بود كه از ناشتايي تا آن موقع چيزي نخورده است. مدتها آرزويش اين بود كه يكي ديگر از غذاهاي دستپخت مادرش را بخورند ، كه پشت آن ميز كهنه توي آشپزخانه بنشيند و مادرش را با آن هيكل درشت و صورت سرخ و جدي اش، در حالي كه از دست او عصباني بود و در عين حال دوستش مي داشت ، تماشا كند، اما اشتهايش را از دست داده بود. فكر كرد كه بايد در آن گوشه منتظر بماند، شايد برادرش از خانه بيرون بيايد و او بتواند پسرك را ببيند و سر صحبت را با او باز كند.

آن آرامش دره هم داشت ناراحتش مي كرد ، داشت صفايي را از دست مي داد و صرفأ به صورت شكلي از يكنواختي دره در مي آمد. با اين حال نمي توانست از خانه دور شود . از آن گوشه مي توانست خانه را ببيند. مي دانست كه دلش مي خواهد داخل بشود و ميان اهل خانه و بخشي از زندگي آنها باشد. مي دانست كه اين كاري بود كه ماه ها دلش خواسته بود بكند ، در خانه را بزند، مادر و خواهر هايش را در آغوش بگيرد، از اين سو به آن سوي خانه قدم بزند ، توي آن مبل كهنه لم بدهد، توي تختخواب خودش بخوابد ، با پدر پيرش صحبت كند و پشت آن ميز فكستني غذا بخورد.

اينك گويي در اين مدتي كه خارج بود چيزي را فراموش كرده بود، آن چيز واقعي اما زشت را كه به سرعت در آن زندگي نمودار شده بود ، كه همه چيز را تغيير داده بود و همه آنها را زشت و غير واقعي كرده بود ، و او را واداشته بود كه برود و هرگز برنگردد. نه به راستي نمي توانست برگردد. هرگز نمي توانست دوباره وارد آن خانه شود و زندگيش را در همان جا كه تركش كرده بود بگذارند.

ناگهان خودش را كنار پرچين ديد . از نرده بالا رفت. از وسط حياط گذشت . مادرش گوجه فرنگي و فلفل كاشته بود و بوي گياهاني كه مي روييد زياد بود و تند و برايش سودايي. چراغ آشپزخانه روشن بود. آرام به آن سو رفت، به اين اميد كه بعضي از آنها را ببيند، بي آنكه ديده شود.

رفت كنار ساختمان و پشت پنجره آشپزخانه، و به داخل كه نگاه كرد ديد كه كوچكترين خواهرش مارتا دارد ظرف مي شويد. همان ميز قديمي را ديد ، همان بخاري كهنه را ، و مارتا را كه پشتش به او بود ، و همه آنها به قدري غم انگيز و رقت آور، كه اشك به چشمش آمد و احتياج به سيگار پيدا كرد . به آرامي كبريتي با ته كفشش گيراند و دود را بلعيد. به خواهر كوچكش در آن ساختمان قديمي، بخشي از آن يكنواختي ، نگاه مي كرد. همه چيز يكنواخت، آرام، و به طور وحشتناكي غم انگيز به نظر مي رسيد. با اين همه اميدوار بود كه مادرش هم به آشپزخانه بيايد. دلش مي خواست يك بار ديگر او را ببيند.

مي خواست بفهمد كه آيا رفتن او به خارج مادرش را خيلي تغيير داده؟ چطور ممكن بود باشد؟ آيا ممكن بود كه همان قيافه عصباني قديميش را داشته باشد؟ از خودش بدش آمد كه پسر خوبي نبوده ، كه سعي نكرده مادرش را خشنود كند، اما مي دانست كه اينها غير ممكن بود.

برادرش پل را ديد كه براي آب خوردن به آشپزخانه آمد. بي اراده خواست نام پسرك را فرياد كند و هر چه را كه در او زيبا بود، همه خوبيهايش را، و همه عشقش را به او. خواست كه ناگهان به سوي چهره و اندام پسر بشتابد ، اما خودش را نگه داشت، نفس عميقي كشيد، و لبهايش را به هم فشرد . پسرك ، دست و پا گم كرده ، مبهوت، و زنداني به نظر مي رسيد. همچنان كه به برادرش زل زده بود اشك به آرامي از چشمهايش سرازير شد و زير لب ، به تكرار ، گفت: خدا، خدا، خدا.

ديگر نمي خواست مادرش را ببيند. به قدري دل زده و اندوهگين شده بود كه ممكن بود به هر كار احمقانه اي دست بزند. به آرامي از ميان حياط گذشت ، خودش را از نرده بالا كشيد و پريد توي كوچه. هر چه از خانه فاصله مي گرفت اندوهش بيشتر مي شد. و قتي كاملا دور شد و حس كرد كه كسي نمي تواند صدايش را بشنود هق هق گريه را سر داد ، چرا كه هم دوستشان داشت پرشور و هم نفرت داشت از زشتي و يكنواختي زندگيشان. خودش را ديد كه داشت به شتاب از زادگاهش دور مي شد. و از مردمش، و در تيرگي آن شب روشن داشت به تلخي مي گريست، چرا كه در آنجا كاري از دستش ساخته نبود، هيچ كار ، نه حتي يك كار بي ارزش.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837