جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

چشمهاي بيلي
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: ويليام مارچ

پرستار به اتاقي آمد كه بيلي در آن نشسته بود. نگاهي به دور بر انداخت تا به خود اطمينان دهد كه همه چيز طبق ميل دكتر است . در بيمارستانهايي از نوع بيمارستانهاي آنها ، به آدمهايي به سر شناسي دكتر عادت نداشته و هر باري كه دكتر براي ديدن بيل مي آمد پرستار نگران مي شد كه مبادا دكتر چيزهايي از او بپرسد و او نتواند جواب دهد، مثل بعضي از مسائل فني كه در دوره آموزشي ياد گرفته و فورأ هم فراموش كرده بود ، مثلا:« خانم كان ترز ، لنف را تعريف كنيد و مختصرأ ذكر كنيد در بده وبستان بدن به چه درد مي خورد.»

انگشت سبابه اش را روي ميز كشيد ، در جستجو لك و پيس ميز را عيب جويانه از نظر گذراند و دور و بر خود را به سرعت ديد زد تا شايد گرد گيري پيدا كند . وچون پيدا نكرد روپوشش را از زانو هم بالا زد و از خود دور نگهداشت تا بتواند ميز را با زير دامني خود بمالد و پاك كند. از نمايش پاهايش دستپاچه شد ، سرش را به آرامي چرخاند و بيل را نگاه كرد ، بيل مردي قوي و درشت هيكلي بود با گردني عضلاني و سينه اي چنان ستبر كه انگار از همان فلزهايي ريخته شده كه زماني با آنها كار مي كرده است.

تخمين زد كه بيست و پنج ساله باشد. اين قضيه كه مردي چنين جوان و قرص و محكم افسون هاي نمايش او را به سبب كوري نه مي بيند و نه ميتواند حساسيت هاي يك مرد را نسبت به آن نشان دهد ، عصبي اش مي كرد ، جويده جويده شروع به صحبت كرد : « خب فكر مي كنم خوشحال باشي كه از شر اين وضع خلاص شي. مي دونم خوشحالي از اين كه قطعأ وضعيتت روشن شه» بيل گفت: «الانم روشنه، خيالم راحت هيچ شكي تو دلم نيس .هيچ وقت هم نبوده.» « راستش تو مريض خيلي خوبي بودي ، مثل بيشتر مريضها بد خلقي نمي كردي» بيل پرسيد، واسه چي بايد ناراحت باشم ؟ ديگه چي از اين بهتر ، اگه يكي بتونه چنين شانسي بياره . اگه يك آدم خوشبخت پيدا شه .

اون منم، مي دوني كه چي مي گم. از خوشبختيم بود كه نونم اينجوري تو روغن افتاد . دكتر مفت و مجاني عملم كرد . فقط به خاطر نامه اي كه زنم بهش نوشته بود.» با رضايت خنديد.« بد مصب! بد مصب! از اين بهتر كه ديگه نمي شه.... از رفتار اونها ممكنه خيال كني من يه ميليونرم يا رئيس جمهور ايالات متحده يا از اين چيزا.» خانم كان نرز انديشناك گفت :« درست مي گي مرد خيلي خوبيه» و ديد كه دامن روپوشش را هنوز بالاي زانو نگه داشته است. و ناگهان انداختنش ، دستهايش را بر آن كشيد تا صاف شود.

بيل پرسيد: « چه تيپي يه؟» گفت: صبر كن با اين همه كه صبر كرده اي، يك كم ديگه اگر صبر كني شايد خودت بتوني با چشمهاي خودت ببيني او چه شكلي يه.» بيل گفت: « به طور قطع مي تونم ببينم ، وقتي زخم بندي هامو باز كنه ديگه جاي شايد نيس. به طور قطع مي تونم ببينم.» پرستار گفت: « آدم اميدواري هستي ، باس بگم آدم نااميدي نيستي.» بيل گفت: « آخه واسه چي نااميد باشم ؟ اونوهمين عملا سر زبونا انداخته، مگه نه؟ اگه اون نتونه نور چشمهاي منو برگردونه ، پس كي مي تونه؟»

پرستار گفت: « درسته، حق با توه» بيل با صبوري به ترديدهاي او خنديد: « آدما رو از اين گوش تا اون گوش دنيا ميارن پيشش، مگه نه؟ خواهر! تو خودت اينو به من گفتي ... خب، فكر مي كني واسه چي ؟ واسه سيرو سفر؟» پرستار گفت: « درسته ديگه دهنمو بستي، نمي خواستم آيه ياس بخونم. از دهنم پريد:«شايد» بيل بعد از سكوتي طولاني گفت: « اصلا لازم نيست كه به من بگي او چه قد آدم خوبي يه.» بيل خنده اي كرد، خم شد و سعي كرد دست خانم كانرز را بگيرد، اما خانم كانرز خنديد و خودش را كنار كشيد، بيل ادامه داد« به نظرت من خودم اين رو نمي دونستم؟ از همون لحظه ي اولي كه پاشو تو بيمارستان گذاشت و بام حرف زد دونستم .- دونستم كه مرد خوبي يه» بعد ساكت شد، در صندلي اش به عقب تكيه داد ، و پشت يكي از دستهايش را با انگشتهاي دست ديگر ماليد.

ديگر حرف نمي زد ، حس مي كرد درست همانجا كه بايد سكوت كرده است تا مانع مضحكه شدن خود شود . صحبت كردن درباره اين چيزها بي فايده است. اين كه در قلبش درباره دكتر چه احساس مي كند. يا حق شناسيش نسبت به او براي خانم كانرز، يا هركس ديگر شرح دادن ندارد. خانم كانرز به سراغ ميز رفت و دست گل مينايي را كه روي آن بود، دوباره مرتب كرد. دسته گل را زن بيل روز پيش برايش آورده بود، در حالي كه خرده گيرانه چشمهايش را تنگ كرده ، سرش را از گلها دور گرفته بود . ناگهان دست از كار كشيد و راست ايستاد .

گفت: « ببين! خودشه، داره مياد» بيل گفت: «آره» خانم كانرز به طرف در رفت و بازش كرد « به دكترگفت، مريض شما با آمادگي كامل منتظر شماست.» عقب عقب بيرون رفت و در همان حال به سئوالهايي فكر مي كرد كه مردي چنان عالي مقام ممكن است از آدم بپرسد اگر يك وقت قصدش را داشته باشد . و ادامه داد « من بيرون توي راهرو هستم. در صورتي كه من را بخواهيد ، آماده ام.»

دكتر به جايي كه بيل نشسته بود آمد و نگاهي حرفه اي به او انداخت، اما بلافاصله چيزي نگفت. به طرف پنجره رفت و پرده هاي كلفت و تيره را كشيد. مرد خپله اي بود با پيشاني بلند و برآمده ، دستهايش چنان سست و در حركات خود چنان مردد بوند كه جراحي هاي ظريفي كه انجام مي دادند اجرايش براي آن دست ها غير ممكن به نظر مي رسيد . چشمها آبي پررنگ و نگاهي آرام و عميقأ ترحم آميز داشت.

بيل گفت: درست پيش از آمدن شما داشتم درباره شما صبحت ميكردم. يعني، من با خانم پرستار مي خواستم به من بگه شما چه جوري هستين.» دكتر صندلي جلو كشيد و روبه روي مريض اش نشست ،« اميدوارم چيزاي خوبي گفته باشه ، اميدوارم زياد به من سخت نگرفته باشه » بيل گفت: « چيزي نگفت لازمم نبود كه بگه، من خودم مي دونم شما چه جوري هستين . بدون اينكه بهم بگن» « نظرت رو به من بگو تا بگم چقدر درسته.» خودش را به كنار ميز كشيد ، چراغي را روشن كرد ، و حبابش را آنقدر چرخاند تا به دلخواهش سايه بياندازد.

بيل گفت: « كاري نداره ، شما آدم موقري هستين با موهايي به سفيدي برف، و به نظر من يك سرو گردن بلند تر از هر كس ديگه اي كه تا حالا ديده م. ديگه بگم، چشمهاي سياه سيري دارين كه بيشتر آرام و مهربونند . اما مي تونن يك تيكه آتيش بشن بيفتن به جون هركي كه شما تحملش را ندارين. چون اصلا تو وجود خودمون وجود نداره .» دكتر چشمهاي مملو از ملايمت و رحمت خود را لحظه اي بست و با سر انگشت لمس كرد و با خنده گفت: « خيلي پرت افتاده اي ، اينجا ديگه از جامعه خيلي پرت افتاده اي ، بيل.» چراغ شعاع افكن روي ميز را خاموش كرد. چراغ- آينه را تو روي سرش ميزان كرد و به طرف بيمارش برگشت . باز هم كاملا حرفه اي.

گفت: « اتاق حالا يك پارچه تاريكه، از حالا يواش يواش نور را زياد مي كنم تا چشمات بهش عادت كنه ، من اين مطلب رو معمولا براي مريضام توضيح مي دهم كه همون اول نترسن» بيل با لحن سرزنش باري گفت: « شكر! فكر كردي من به شما اعتماد ندارم؟ شكر خدا! من اعتماد م به شما خيلي بيش تراز اونه كه بترسم.» « اگه حاضري، حالا زخم بندي ها رو ور مي دارم.» بيل گفت: « باشه! اصلا باكيم نيس» دكتر بعد از مكثي گفت: « من كه مشغول بشم چطوره كه تو هم درباره تصادفت برايم صحبت كني ، اين جور بهتره ، هم فكرت مشغول ميشه منم تا حالا اصلا قضيه ات را نفهميده ام.»

بيل گفت: « خيلي مفصل نيس، من زن دارم و سه تام بچه ، همونجور كه زنم تو نامه اش براتون گفته بود، باس حسابي كار كنم تا شغلمو از دس ندم. هر روز كارخونه چند تايي رومي انداختن بيرون ، اما من به خودم مي گفتم اين بلا نباس سر من بياد. يك بند به خودم مي گفتم باس سفت و سخت بچسپم به كار هر چي مي خواد بشه بشه. آخه مسئوليت زن و بچه رو داشتم . يك ريز مي گفتم نباس منو دك كنند . حالا به هر قيمتي كه مي خواد بشه». دكتر به آرامي گفت: « بيل دستات رو بينداز، هر چقدر مي خواي حرف بزن ، اما دستا ت رو بذار رو هم.»

بيل ادامه داد: « به نظرم زيادي جلو رفتم ، به نظرم زيادي دل به دريا زدم بالاخره... تا اينكه اون مته هم خورد شد . دورو بر دوازده تكه شد و منو كور كرد، اما، اولش من نفهميدم چي به سرم آمده، خوب باقي شم كه خودت مي دوني ، دكتر جون» دكتر گفت: « خيلي بد شد ، بي صدا آهي كشيد و سرش را تكان داد « بد بياري بوده» بيل گفت: « مي خوام يك چيزي كه شايد چرند به نظر بيايد، اما هر جور شده مي خوام بگم و هرچي تو دلم هست بريزم بيرون ، چون كه براي آدمي مث شما آدم هرچي بكنه كم كرده ، من خيلي روش فكر كرده ام ... چيزي كه مي خواهم بگم اينه كه فقط اگه فكر مي كنيد براي شما كاري از من ساختس فقط كافي لب بجنبوني ، دستم اگه زير سنگ هم باشه باز با سر ميام. هر جا كه باشم من حرفم حرفه، زندگيم ام را بالاش مي دم... مي خواستم فقط گفته باشم.»

دكتر گفت: « من سپاس گزارم و مي دونم كه تعارف نمي كني» بيل گفت: « فقط خواستم گفته باشم» سكوتي يك لحظه اي برقرار شد و بعد دكتر با احتياط شروع به صحبت كرد : « هر كاري كه مي شد براي كسي كرد براي تو كرده ايم، بيل پس دليلي نداره كه عمل موفق از آب در نيا. اما بعضي وقتها هرچي سعي هم بكنيم ، بي نتيجه است.» بيل با آرامش گفت: « خيالم از اين بابت راحته ، چون به شما ايمان دارم. مي دونم، درست همانطور كه مطمئن ام نشسته ام اينجا، مطمئن ام كه نوار زخم بندي مو كه برداريد صورتت را مي بينم.»

دكتر آهسته گفت: احتمالم داره كه اينطور نباشه بهتره اين احتمال رو هم در نظر بگيري . خيلي به اميدت ميدون نده.» بيل گفت: « راس شو بخوايد يه كم داشتم شيطوني مي كردم ، اصلا براي من هيچ فرقي نمي كنه كه شما چه شكلي باشيد . چيزايي كه گفتم همش شوخي بود» و باز خنديد و گفت: « ولش كن، ولش كن» دستهاي كوچك و ظريف دكتر روي زانوانش قرار گرفت . كمي به جلو خم شد و به چهره بيمارش زل زد . چشمهايش به تاريكي عادت كرده بود و مي توانست قيافه بيل را به روشني ببيند. چراغ كوچك شعاع افكن را روشن كرد، دستش را جلوآن گرفت . آهي كشيد، سرش را جنباند و با حر كتي انديشناك دست ها را به پيشاني كشيد .

بيل پرسيد: « شما هم تو خونه بچه داريد؟» دكتر به سمت پنجره رفت، به آرامي طناب پرده را كشيد و پرده هاي كلفت بدون صدا از هم جدا شده به كناري لغزيدند. گفت: « من سه تا دختر كوچيك دارم.» آفتاب پائيزي با شدت هر چه تمامتر به اتاق ريخت و زبانه روشني بر كف اتاق خواباند كه از دستهاي بيل ، چهره خشن اما ، پر اميد او و ديوار پشت سرش بالا رفت . « خوبه، خيلي جالبه . من سه تا پسر كوچيك دارم... عجيب تر از اين ديگه نميشه.» دكتر گفت: « اين همان چيزي يه كه ميگن تصادف.» به سمت صندلي برگشت و روي بيل سايه انداخت . با خستگي گفت: « حالا مي توني دستا تو اگه بخواي بالا بياري .»

بيل دستهاي پر مو پراز لك روغن خود را بالا برد و بر شقيقه هاي خود گذاشت . با حيرت گفت: « دكتر جون نوار رو ورداشتي! مگه نه؟» « آره» دكتر سرش را تكان داد و به كناري رفت. آفتاب تند باز هم بر سيماي اسلاوي گشاده و خوش طينت بيل افتاد . بيل گفت: « حالا كه ديد چشمام برگشته ، ديگه به اتون مي گم كه هرچي از نگراني نداشتن گفتم همش شوخي بود . دكتر جون ، تو اين مدت ديگم زهره برام نمونده، فكر كنم شما هم قضيه رو مي دونيد. فكر كنم واسه همينه كه بچه بازي درمي آوردم حالا آروم شدم. ديگه همه چي تموم شده و مي دونم كه باز مي تونم ببينم.... هر وقت كه دلتون بخواد مي تونيد چراغو روشن كنيد . من حاضرم.» دكتر جواب نداد.

بيل ادامه داد: « عيال من ديروز آمده بود منو ببينه ، مي گفت تو كار خونه كار منو برام نگه داشتن . گفتم بهشون بگو صبح دوشنبه پشت دستگاه حاضرم. خوشحالم كه بر مي گردم به كار . دكتر باز هم ساكت بود و بيل ، از ترس آن كه مبادا حق شناس به نظر نرسد به سرعت افزود: « اين چند هفته رو استراحت خوبي كردم، همه ام بام حسابي خوب تا كردن ، اما . حالا كه دكتر جون ديگه مي خوام كه برگردم سر كار ، من مرد خانواده ام واسه خودم مسئوليت هايي دارم . زن و بچه هام، اگه من نباشم كه نونشون رو بدم از گشنگي تلف مي شن ، منم نمي تونم وقت زيادي تلف كنم خودتونم مي دونيد كه حساب، كتاب كار چه جوريه.»

دكتر به طرف در رفت و به ملايمت گفت : « خانم پرستار!... خانم پرستار بهتره كه ديگه بيايد تو.» پرستار با شتاب وارد شد و كنار گلدان ميناها ايستاد. پس از لحظه اي سرش را بر گرداند و چهره بيل را نگاه كرد . برداشتن نوارها به كلي قيافه اش را تغيير داده بود. حتي از آنچه حدس زده مي شد جوان تر بود. چشمهايي درشت به رنگ عجيب فندقي روشن و كودكانه، با نگاهي معصوم داشت.

چشمها تا حدي از زمختي دستهاي يوقور، چانه پر حجم و موهاي زبر و سيخ شده اش مي كاست. پرستار فكر ميكرد كه اين چشم ها قيافه او را به كلي عوض مي كنند. و متوجه شد كه اگر آن چشم ها را نمي ديد هرگز نمي توانست خلق و خوي اورا درك كند و نه از قضاوت كساني كه پيش از تصادف هم او را مي شناختند مي توانست در اين باره كمترين تصوري داشته باشد. همچنان كه نگاهش مي كرد به اين قضايا مي انديشيد . بيل دوباره خنديد، لبهايش را جمع كرد و سرش را به سمت دكتر چرخاند.

با لحن شوخي آميز پرسيد. « پس چي شد دكتر؟ منتظر چي هستي ؟... نكنه منو گذاشتي سر كار ؟!» باز هم خنديد « يالا دكتر جون اينطور منو تو زمين و هوا نيگه ندار. انتظار نداشته باش تا چراغا رو روشن نكني بتونم بگم چه جوري هستي ، حالا شد؟»

دكتر جواب نداد. بيل دستهايش را به دو طرف باز كرد و آسوده خاطر خميازه كشيد. در صندلي اش جابه جا شد و تقريبا توانست رو در روي پرستار قرار گيرد كه هنوز كنار ميز ايستاده بود . بيل لبخند زد و با شوخي رو به ديوار يك متر دورتر از جايي كه خانم كانرز ايستاده بود چشمك زد. دكتر شروع كرد :« من تقريبآ قدم صدو هشتاد و پنج سانته» و با لحني مرددو ترحم آميز ادامه داد :« وزنم در حدود هفتادو هشت كيلو ، پس مي توني حدس بزني چه جور دارم شكم گنده مي شم . بهار آينده پنجاه و دو ساله مي شه، طاس هم دارم ميشم. كت و شلوار خاكستري پوشيده ام و با كفشهاي قهوي روشن.» لحظه اي مكث كرد ، شايد مي خواست جمله بعدي اش را سبك سنگين كند : « امروز كروات آبي زده ام) و ادامه داد: « آبي سير با خال خال سفيد.»

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837