پرستار به اتاقي آمد كه بيلي در آن نشسته بود. نگاهي به دور بر انداخت تا به خود اطمينان دهد كه همه چيز طبق ميل دكتر است . در بيمارستانهايي از نوع بيمارستانهاي آنها ، به آدمهايي به سر شناسي دكتر عادت نداشته و هر باري كه دكتر براي ديدن بيل مي آمد پرستار نگران مي شد كه مبادا دكتر چيزهايي از او بپرسد و او نتواند جواب دهد، مثل بعضي از مسائل فني كه در دوره آموزشي ياد گرفته و فورأ هم فراموش كرده بود ، مثلا:« خانم كان ترز ، لنف را تعريف كنيد و مختصرأ ذكر كنيد در بده وبستان بدن به چه درد مي خورد.»
انگشت سبابه اش را روي ميز كشيد ، در جستجو لك و پيس ميز را عيب جويانه از نظر گذراند و دور و بر خود را به سرعت ديد زد تا شايد گرد گيري پيدا كند . وچون پيدا نكرد روپوشش را از زانو هم بالا زد و از خود دور نگهداشت تا بتواند ميز را با زير دامني خود بمالد و پاك كند. از نمايش پاهايش دستپاچه شد ، سرش را به آرامي چرخاند و بيل را نگاه كرد ، بيل مردي قوي و درشت هيكلي بود با گردني عضلاني و سينه اي چنان ستبر كه انگار از همان فلزهايي ريخته شده كه زماني با آنها كار مي كرده است.
تخمين زد كه بيست و پنج ساله باشد. اين قضيه كه مردي چنين جوان و قرص و محكم افسون هاي نمايش او را به سبب كوري نه مي بيند و نه ميتواند حساسيت هاي يك مرد را نسبت به آن نشان دهد ، عصبي اش مي كرد ، جويده جويده شروع به صحبت كرد : « خب فكر مي كنم خوشحال باشي كه از شر اين وضع خلاص شي. مي دونم خوشحالي از اين كه قطعأ وضعيتت روشن شه» بيل گفت: «الانم روشنه، خيالم راحت هيچ شكي تو دلم نيس .هيچ وقت هم نبوده.» « راستش تو مريض خيلي خوبي بودي ، مثل بيشتر مريضها بد خلقي نمي كردي» بيل پرسيد، واسه چي بايد ناراحت باشم ؟ ديگه چي از اين بهتر ، اگه يكي بتونه چنين شانسي بياره . اگه يك آدم خوشبخت پيدا شه .
اون منم، مي دوني كه چي مي گم. از خوشبختيم بود كه نونم اينجوري تو روغن افتاد . دكتر مفت و مجاني عملم كرد . فقط به خاطر نامه اي كه زنم بهش نوشته بود.» با رضايت خنديد.« بد مصب! بد مصب! از اين بهتر كه ديگه نمي شه.... از رفتار اونها ممكنه خيال كني من يه ميليونرم يا رئيس جمهور ايالات متحده يا از اين چيزا.» خانم كان نرز انديشناك گفت :« درست مي گي مرد خيلي خوبيه» و ديد كه دامن روپوشش را هنوز بالاي زانو نگه داشته است. و ناگهان انداختنش ، دستهايش را بر آن كشيد تا صاف شود.
بيل پرسيد: « چه تيپي يه؟» گفت: صبر كن با اين همه كه صبر كرده اي، يك كم ديگه اگر صبر كني شايد خودت بتوني با چشمهاي خودت ببيني او چه شكلي يه.» بيل گفت: « به طور قطع مي تونم ببينم ، وقتي زخم بندي هامو باز كنه ديگه جاي شايد نيس. به طور قطع مي تونم ببينم.» پرستار گفت: « آدم اميدواري هستي ، باس بگم آدم نااميدي نيستي.» بيل گفت: « آخه واسه چي نااميد باشم ؟ اونوهمين عملا سر زبونا انداخته، مگه نه؟ اگه اون نتونه نور چشمهاي منو برگردونه ، پس كي مي تونه؟»
پرستار گفت: « درسته، حق با توه» بيل با صبوري به ترديدهاي او خنديد: « آدما رو از اين گوش تا اون گوش دنيا ميارن پيشش، مگه نه؟ خواهر! تو خودت اينو به من گفتي ... خب، فكر مي كني واسه چي ؟ واسه سيرو سفر؟» پرستار گفت: « درسته ديگه دهنمو بستي، نمي خواستم آيه ياس بخونم. از دهنم پريد:«شايد» بيل بعد از سكوتي طولاني گفت: « اصلا لازم نيست كه به من بگي او چه قد آدم خوبي يه.» بيل خنده اي كرد، خم شد و سعي كرد دست خانم كانرز را بگيرد، اما خانم كانرز خنديد و خودش را كنار كشيد، بيل ادامه داد« به نظرت من خودم اين رو نمي دونستم؟ از همون لحظه ي اولي كه پاشو تو بيمارستان گذاشت و بام حرف زد دونستم .- دونستم كه مرد خوبي يه» بعد ساكت شد، در صندلي اش به عقب تكيه داد ، و پشت يكي از دستهايش را با انگشتهاي دست ديگر ماليد.
ديگر حرف نمي زد ، حس مي كرد درست همانجا كه بايد سكوت كرده است تا مانع مضحكه شدن خود شود . صحبت كردن درباره اين چيزها بي فايده است. اين كه در قلبش درباره دكتر چه احساس مي كند. يا حق شناسيش نسبت به او براي خانم كانرز، يا هركس ديگر شرح دادن ندارد. خانم كانرز به سراغ ميز رفت و دست گل مينايي را كه روي آن بود، دوباره مرتب كرد. دسته گل را زن بيل روز پيش برايش آورده بود، در حالي كه خرده گيرانه چشمهايش را تنگ كرده ، سرش را از گلها دور گرفته بود . ناگهان دست از كار كشيد و راست ايستاد .
|