هر چه زمان بيشتر مي گذشت ، اين رويا بيشتر تسخيرش مي كرد ، رويايي واحد : روياي اينكه روزي آوازي زاده شود كه نام او را بزرگ بدارد؛ آوازي كه خودش هم شبانگاه در كوهستان در زير آسمان پوشيده از ابر بتواند آن را بشنود . ولي پس از آن همه سالها ، هرگز كسي به فكر نيفتاد بود كه او را بسرايد . با حيرت مي انديشيد ، حال آنكه هنوز جوان بود ، روزگار درازي در پيش رو داشت .
ساليان درازي پيش از آن در يك شب پائيزي ، زماني كه تنها در راه املاك خود ، در دل كوهساران ، پيش مي رفت اين رويا در او زاده شده بود. در افق هاي چهار گانه ، در سياهي شب، كوهاي بلند تر و تهديد آميز تر، روي مي نمودند و او كه تفنگ بر دوش قدم بر مي داشت . در پاي اين ارتفاعات سر گيجه آور تيره، بيش از پيش ، خود را خرد و حقير مي يافت . بر اثر اين احساس ، روحش از پاي در آمده بود و او همچنان پيش مي رفت كه ناگهان از جايي بسيار دور آوازي به گوشش رسيد .
آوازي قهرماني بود با صدايي كشيده و داراي الحان نافذ خوانده مي شد، صدا از كلبه اي دور ، گم گشته در ظلمت ، بر مي خاست. باد اين آواز را بي هدف به هر سو مي برد و او نتوانست مبدأ دقيق آن را تشخيص دهد؛ سپس صدا رفته رفته خاموش شد و آواز غير قابل دسترس تر و ابدي تر از خود كوهساران، ، در نقطه اي در آن سوي كوه ها محو شد. آن زمان بود كه روياي بزرگ او ناگهان پا به عرصه وجو نهاد : روياي آنكه بشنود نامش در آوازي ، همانگونه محزون و رقت انگيز ، در دل شب بر زبان رانده شود .
از آن زمان ساليان درازي گذشته بود و هيچ آوازي به زندگيش پيوند نخورده بود . درست است كه زير آسمان ماله سي بيش از پيش از شما ر آوازه هاي نو كاسته مي شد، ولي باز هم اينجا و آنجا ، آوازي مي ساختند و حتي پيش مي آمد كه در آنها زندگاني را بستانند. و او مدام با حيرت از خود مي پرسيد :« يعني هيچ كس نخواهد بود كه آوازي نثار من كند؟» و اندوه، بيش از پيش ، او را دچار اندوه مي كرد .
|