گروهي از مردم شهر در ايستگاه ميانه راه كنار يكي از شهركهاي ايالت كانزاس منتظر ورود قطار شبانه بودند كه تا آن موقع بيست دقيقه تأخير كرده بود. برف انبوهي همه جا را پوشانده بود. در زير نور كمرنگ ستارگان ، رديف درختان آن سوي مرغزارها ي وسيع و سپيد جنوب شهر، كمانهاي مات و دودي رنگي بر پهنه آسمان صاف ساخته بود . مردهايي كه در كنار ايستگاه ايستاده بودند ، دستها را در جيب شلوارهايشان فرو كرده بودند و دكمه پالتو هايشان باز بود و از سرما قوز كرده بودند و مرتب اين پا و آن پا مي كردند.
گه گاه به سمت جنوب شرقي كه خط آهن ساحل رودخانه را دور مي زد مي نگريستند. آهسته با هم گفتگو مي كردند ، و بي قرار به اين سو و آن سو مي رفتند و همانگونه كه انتظار مي رفت نا مطمئن مي نمودند . فقط يك نفر از آن جمع بود كه به نظر مي رسيد دقيقأ مي داند چرا آنجاست، و پيدا بود كه از ديگران فاصله گرفته است؛ قدم زنان تا انتهاي سكو مي رفت و به سوي در ايستگاه باز مي گشت ، سپس دوباره همان مسير را از سر مي گرفت. چانه اش در يقه بلند پالتويش فرو رفته و شانه هاي ستبرش پيش آمده بود.
گامهايش سنگين و استوار بود. طولي نكشيد كه مرد بلند قامت تكيده اي با موهاي جو گندمي ، كه لباس نظامي رنگ و رو رفته اي به تن داشت ، از گروه جدا شد ، با احترام خاص پيش آمد و چنان گردن كشيد كه پشتش همچون چاقوي نيمه بازي انحنا پيدا كرد. با صداي جيغ واري گفت: « جيم، به گمونم بازم امشب قطار دير برسه . لابد به خاطر مرد ديگري كه ريش خرمائي زبر و انبوهي داشت با دلخوري پاسخ داد : « نمي دانم»
مرد تكيده، خلال پري را كه مي جويد در دهانش جابجا كرد . متفكرانه ادامه داد : « مي گم بعيد كه كسي از شرق با نعش بياد» مرد ديگري با لحن تندي گفت: « نمي دانم» مرد تكيده همانطور كه خلا ل دندانش را به دقت در جيب جليقه اش قرار مي داد با لحن چاپلوسانه جيغ واري ادامه داد: « چه بده كه عضو هيچ دار و دسته اي نبوده. من خودم از تشيع جنازه هاي نظامي خوشم مي ياد. اونا مال آدما اسم و رسم داره.» او هميشه در تشيع جنازه هاي ارتش بزرگ جمهوري با خود پرچم حمل مي كرد.
مرد تنومندي بي آنكه جوابي بدهد، روي پاشنه پا چرخيد و به طرف ايستگاه راه افتاد مرد تكيده دوباره به سوي آن گروه بي قرار بازگشت و با لحن دلسوزانه اي گفت: « طبق معمول ، خط!» درست در همان لحظه صداي ناله وار سوت قطاري از دور به گوش رسيد. روي سكو جنب جوشي در بر گرفت . تعدادي پسر بچه لندوك، كه هم سن و سال نبودند ، ناگهان مانند مار ماهي كه با صداي غرش تندر از جا كنده مي شوند گل آلود پديدار شدند. بعضي از اتاق انتظاري كه در كنار بخاري آن خودشان را گرم مي كردند يا بر روي نيمكت هاي چوبي آن چرت مي زدند خارج شدند، بعضي ديگر هم از زير گاريهاي باروبنه يا داخل واگن هاي سريع السير بيرون خزيدند. دو كودك هم از روي صندلي راننده نعش كشي كه مقابل ايستگاه بود ، پائين پريدند. شانه هاي خميده شان را راست كردند و سرشان را بالا گرفتند.
وقتي سوت سرد و پر طنين همه را فرا خواند ، برقي از حيات زود گذر چشمان بي فروقشان را روشن كرد و همچون شيپور اخطار آنا ن را لرزاند ؛ درست همانگونه كه مردي را كه در آن شب به خانه مي آمد، اغلب در كودكي لرزانده بود. قطار سريع السير در دل شب ، همچون ارابه آتشين از ميان باتلاقهاي شرقي سر بر آورده و در امتداد ساحل رودخانه ، در پاي صفوف طويل درختان تبريزي لرزاني كه قراول چمنزارها بودند، پيچ و تاب خورد . بخار گزيده اي كه به شكل توده هاي كبود بر پهنه آسمان پريده رنگ آويخته بود، كهكشان را خال خال مي كرد . لحظه اي نور تند سرخ چراغهاي قطار بر مسير پوشيده از برف جلوي ايستگاه جاري شد و روي ريلهاي سياه مرطوب درخشيد.
مرد تنومند با آن ريش حنائي ژوليده به سرعت از روي سكو به سوي قطاري كه نزديك مي شد مي رفت و در همان حال كلاهش را از سر بر داشت، گروه پشت سرش مردد بودند ، پرسان به يكديگر نگاه كردند و با دستپاچگي در پي او راه افتادند . قطار توقف كرد و درست همان لحظه در واگن قطار باز شد ، جمعيت به سوي آن شتافت . مرد تكيده اي كه لباس نظامي به تن داشت از سر كنجكاوي سرك كشيد. مأمور قطار در معيت مرد جواني كه پالتو گشاد بلندي به تن و كلاه سفري به سر داشت در آستانه در ظاهر شد. مرد جوان پرسيد: « كسي از دو ستان آقاي مريك اينجا هست؟» گروه روي سكو اين سو و آن سو شدند و مظطربانه هجوم آوردند . فيليپ فلپس بانكدار موقرانه پاسخ داد:« ما آمده ايم جسد را تحويل بگيريم . پدر آقاي مريك بيمار و از كار افتاده است و نتوانست بيايد.» مأمور قطار لنديد« نماينده تان را بفرستيد اينجا و به مأمور كفن و دفن بگوئيد كمك كند.» تابوت را از جعبه زمختش بيرون كشيدند و روي سكو پر از برف گذاشتند . مردم شهر واپس رفتند تا براي آنجا باز كنند و با نگاه كنجكاو به برگ نخلي كه بر روي پارچه سياه تابوت قرار داشت، نيم دايره اي فشرده بر گرد تابوت زدند. كسي حرفي نزد. باربر كنار گاريش منتظر رسيدن چمدانها بود. قطار، سنگين نفس نفس مي زد و آتش كار با چراغ قوه و روغن دان درازش ، چرخهاي قطار را وارسي مي كرد .
جوان بستوني ، يكي از شاگردان پيكر ساز فقيد، كه همراه جسد آمده بود و با درماندگي اطرافش را نگاه مي كرد . به سوي بانكدار كه تنها فرد آن گروه سياهپوش بي قرار قوز كرده بود كه به نظر ميرسيد در خور خطاب باشد رو كرد و مردد پرسيد:« هيچكدام از برادرهاي آقاي مريك اينجا نيست؟» مرد ريش حنائي براي اولين بار قدم پيش نهاد و به گروه پيوست :« نه هنوز نيامده اند، افراد خانواده پراكنده شده اند . جسد را بايد يك راست به خانه ببريم .» خم شد ويكي از دستهاي تابوت را گرفت. وقتي كه مأمور كفن و دفن در نعش كش را چنگ زد و آماده سوار شدن شد ، مهتر با صداي بلند گفت : « تامپسون، از جاده طرف تپه بلند برو ؛ با اسب راحت تر است .» لرد ، وكيل ريش حنائي ، دوباره رو به مرد غريبه كرد و توضيح داد:« ما نمي دانستيم كه كسي هم با او مي آيد يا نه؟ راه درازي است. بهتر است با درشكه برويد .» و به درشكه لكنته تكه اسبي اشاره كرد . اما مرد جوان شق و رق، پاسخ داد:« متشكرم ، اما اگر اشكالي ندارد بهتر است من با نعش كش بروم.» و به مأ مور سوي كفن و دفن رو كرد و گفت:« من با شما مي آيم.» به زحمت خودشان را از درشكه بالا كشيدند و در زير نور ستاره ها راه تپه بلند سفيد را به سوي شهر در پيش گرفتند . چراغهاي دهكده آرام در زير بامهاي كوتاه و پوشيده از برف مي درخشيد و در آن سوي دهكده دشت، از هر طرف سراسر تهي مي نمود ، گويي كه در سكوتي نرم و سفيد فرو رفته بود. هنگامي كه نعش كش در كنا ر پياده رو چوبي ، در مقابل خانه اي بدون رو كار و فرسوده از باد و باران ايستاد ، همان گروه در هم و ناجور كه در ايستگاه بودند ، در حول و حوش حياط كز كرده بودند.
حياط جلويي با تلاقي يخ زده بود و يك جفت الوار به هم چسبيده كه از پياده رو تا دم در امتداد داشت ، پل فكسني مخصوص عابران پياده بود . در حياط روي يك لوله آويخته بود و با اشكال، چار طاق مي شد . استيونيس ، غريبه جوان ، متوجه چيز سياه رنگي شد كه به كوبه در جلوئي بسته شده بود . وقتي تابوت را از نعش كش بيرون كشيدند، صداي دلخراشي از آن بر خاست و از خانه صداي جيغي به گوش رسيد . در جلويي خانه با فشار باز شد و زن بلند قامت و فربهي با سر برهنه به درون برفها دويد و خود را روي تابوت افكند و با شيون گفت:« پسرم، عزيز دلم، بالاخره اينجوري برگشتي پيش من!» استيونس روي برگرداند و چشمان خود را با چندش بيزاري وصف ناپذيري بست. در اين بين ، زن ديگري كه او هم بلند قامت اما پت و پهن و بد قواره بود از خانه بيرون جست و در حالي كه به شدت مي گريست شانه هاي خانم مريك را گرفت و گفت:« بس است، بس است، ديگر مادر ، نبايد اينطوري بي تابي كني !» و وقتي رويش را به سوي بانكدار گرداند ، لحن صدايش به متانتي چاپلوسانه بدل شد:« اتاق پذيرائي آماده است ، آقاي فلپس» بار برها، تابوت بر دوش ، از روي الوارهاي باريك عبورمي كردند و گور كن ، پيشاپيش آنها ، با زير تابوتي ها مي دويد. تابوت را به اتاق بزرگ و سرد متروكي بردند كه بوي نا و لاك الكل مي داد و آن را در زير لامپ جاري مزين به آويزهاي كريستال ، در برابر مجسمه هايي كه راجرز از جان آلدن و پريسيلا ساخته بود و هر كدام حلقه اي گل بر گردن داشتند، قرار دادند.
هنري استيونس با احساس رقت انگيزي به جسد پيكر ساز خيره شد بود و از خود مي پرسيد كه چرا چنين اشتباه دهشتناكي رخ داده و جسد را به مقصد عوضي آورده است . به ظروف نقره ، مبلهاي مخمل كركدار ، لوحه ها ، قاب ها و گلدانهاي چيني منقوش نگاه مي كرد و به دنبال نشانه آشنا بود ، چيزي كه ممكن بود روزي متعلق به هاروي مريك بوده باشد. سرانجام تصوير آويخته كودكي را به دامن اسكاتلندي و موهاي بلند و بر فراز پيانو باز شناخت ، دلش نمي خواست كسي به تابوت نزديك شود. زن مسن تر هق هق كنان گفت :« آقاي تامپسون، در تابوت را برداريد ، بگذاريد صورت پسرم را ببينم .» اين دفعه استپونس ، ترس آلود و تقريبأ ملتمسانه ، به صورت زن كه زير انبوه گيسوان سياه براق، سرخ و متورم شده بود نگريست. بر افروخته نگاهش را به زير انداخت و بار ديگر با اندكي ترديد به زن نگريست .
نوعي قدرت در چهره زن بود ، و حتي نوعي زيبايي سبعانه ، اما سختي روزگار بر آن شيار انداخته بود و از عواطف سخت چنان رنگ گرفته و خشن شده بود كه گويي اندوه هرگز كمترين اثري بر آن نمي نهاند . نوك بيني درازش پهن و برآمده شده بود و چين هاي عميق در دو سوي آن به وجود آمده بود. ابروهاي سياهش تقريبا بهم پيوسته بود، دندانهايش بزرگ و چهار گوش بود و از هم فاصله داشت. همه اتاق را اشباح كرده بود ، مردها محو شده بودند ، انگار مانند تركه هاي چوب در طغيان آب گرفتار آمده باشند . استيونس احساس كرد حتي او هم به كام اين گرداب كشيده شده است.
|