« نه دوست جوان من» آقاي ويليامز بانكدار پاهايش را روي يك صندلي دراز كرده بود به مرد جواني كه روبروي او صندلي كلوب نشسته بود گفت: « نه آقاي شاوين دقيق به حرفهاي من گوش كنيد و توجه كنيد تا چيزي ياد بگيريد . شما مي خواهيد با دختر من ، لوتي ازدواج كنيد ، يعني مي خواهيد داماد من شويد . به اين ترتيب اميد واريد كه پول دار بشويد . چند دقيقه قبل شما به سئوال من در مورد اين كه آيا سرمايه اي داريد جواب داديد كه فقير هستيد و سرمايه شما فقط بالغ بر دويست دلار است .»
آقاي ويليامز پاها را روي ميز كه جلوي مبل او بود گذاشت و ادامه داد: « شما ادعا مي كنيد كه من هم يك روزي فقير بوده ام و حتي اين دويست دلار را هم نداشته ام ، من حرف شما را رد نمي كنم، اما به شما مي گوييم كه من در سن شما پول زيادي جمع كرده بودم ، البته به اين دليل كه من عقل معاش داشتم و شما فاقد آن هستيد . مي بينم كه در صندلي اتاق به اين طرف و آن طرف وول مي خوريد . ناراحت نشويد . به شما تذكر مي دهم كه من يك نوكر سياه پوست قلچماق دارم. خوب گوش كنيد و از آن چه مي گوييم چيزي ياد بگيريد : در 16 سالگي من به نبراسكا پيش عمويم رفتم، براي اينكه پول در بياورم عمويم را راضي كردم كه سياه پوستي را بايد لنچ مي شد در ملك خودش دار بزند. قرار شد سياه پوست توي ملك عموي من دار زده شود. هر كس مي خواست توي مراسم شركت كند بايد وروديه اي مي پرداخت ، چرا كه ما آن محل را نرده كشيده بوديم . من پولهاي وروديه را از مردم گرفتم و بعد از دار زدن سياه پوسته پول را برداشتم و همان شب فرار كردم.
سياه پوستي كه دار زده بودند ، براي من خوشبختي آورد . با آن پول يك زمين در شمال خريدم و شروع كردم به شايعه پراكني كه من در هنگام كندن زمين يك جايي طلا پيدا كرده ام و بعد از اين شايعه زمين را به سود خوبي فروختم و پولش را سرمايه گذاري كردم. اين چيز چنان مهمي نيست كه بخواهم توضيح بدهم . اما كمي بعد، يكي از كساني كه سرش كلاه رفته بود به طرف من تير اندازي كرد . تيري كه به استخوانهاي دست راستم خورد باعث شد تا من دوهزار دلار دريافت كنم. بعد از اينكه سلامتي خود را به دست آوردم ، با همه پولهايم سهام يك جمعيت خيريه مذهبي را خريدم كه هدفشان ساختن كليسا در منطقه سرخپوست ها بود. ما در آن وقت هر يك از قبض هاي كمك اين جمعيت را به صد دلار فروختيم ، اما حتي يك كليسا هم نساختيم.
جمعيت مجبور شد خودش را ورشكسته اعلام كند، يك هفته قبل از آن، من با راهنمايي هايي ، سهام خودم در جمعيت را با پوست گاو عوض كردم كه قيمتش در حال بالا رفتن بود. من شروع كردم به تجارت با پوست گاو اين كار برايم پول زيادي به همراه آورد، چرا كه من فقط در مقابل پول نقد جنس مي فروختم ولي خريد هايم همه نسيه بود. همه ثروتم را به بانكي در كانادا سپردم و اعلام ور شكستي كردم، مرا به زندان بردند و در طي محاكمه در دادگاه چنان در هم بر هم حرف زدم كه پزشك قانوني مرا ديوانه تشخيص داد و دادگاه مجبور شد مرا آزاد كند. پيش از آن ، از تماشاچيان دادگاه پول جمع كردم، اين پول براي سفر به كانادا، جايي كه پول هايم را قبلا به بانك سپرده بودم كافي بود، به آن جا رفتم و پول را برداشتم. بعد دختر آقاي هاملستيو ، مأ مور دارايي بروكلين را فريب دادم و با خود به سانفرانسيسكو بردم و به اين ترتيب او مجبور شد با ازدواج دخترش با من رضايت بدهد، زيرا من تهديدش كردم كه آن قدر با دخترش در سانفرانسيسكو مي مانم تا روزنامه ها اين خبر داغ را چاپ كنند كه دخترش مادر فرزند يك نامشروع شده است. مي بينيد آقاي شاوين من اينطور بودم ، ولي شما بر عكس قبلا در زندگيتان هيچ كاري نكرده ايد كه آدم بتواند بگويد آدم عاقلي هستيد.
|