من هنوز ازدواج نكرده م ، ولي همچنان اميدوارم . اما يك چيز كاملا مشخص است ، هيچوقت براي راهبه بودن ساخته نشدم. تنها سيزده سالم بود كه پيام بمن رسيد . و فكر نمي كنم اگر در آنزمان در « كراملين» ، در خانه هاي جديد كه دولت اختيار مان گذاشت، زندگي مي كرديم، هرگز اين اتفاق مي افتاد . زيرا راهبه ها به سختي پيدا مي شدند ، و بهر حال كسي به آنها زياد اعتنا نمي كرد . مي دانيد، اينجا باد ، زياد مي وزد، باد انداختن زير كلاهه هاي سفيد زنانه شان ، بيشتر نوعي خود نمايي بود ولي در هر صورت ، مردم به همان اندازه به آنها توجه مي كردند ، كه به يك مرغ دريايي درحال پرواز روي دريا . و تازه هيچگاه نمي توانستيد به آنها آنقدر نزديك شويد كه بويشان را حس كنيد.
زماني كه در خيابان « دور دست» زندگي مي كرديم ، عاشق بوي آنها بودم. هنگامي كه جلوي ما را مي گرفتند تا با ما صحبت كنند ، و هنگامي كه مشغول بازي بوديم ، تا جايي كه مي توانستيم به آنه نزديك مي شديم و با نفسهاي عميق بو مي كشيديم، ولي ايهن در مقابل وقتيكه آمدند تا مادرم را ملاقات كند، هيچ بود. بي شك شما به وخامت اوضاع پي خواهيد برد. يك روز، بعد از رفتنشان از خانه مان ، كه داشتم درباره اش حرف مي زدم، پدرم گفت: درباره كدام بو حرف مي زني؟ اين هيچ ربطي به اشخاص كه د رشرايط مذهبي زندگي مي كنن نداره ، اصلا بوي مخصوص مخصوص ندارن تا بخواهي ازش خوشت بياد.» البته، پدرم درست مي گفت ، و من مي دانستم كه اشتباه مي كنم ، ولي در خيابان« دور دست» . بوهاي مختلفي از قبيل جنگ و دعوا بر سر خانه، بوي پياز سرخ شده ، زباله و لباسهاي درب و داغان باعث مي شد تا هر كس كه هيچ بويي همراه خود نداشت ، يك مايل از ديگران فاصله بگيرد .
هر كس تناه با يك چشم در سرش ، مي توانست ببيند گه قصد من بي احترامي نبود . اين عقايد پدرم بود كه به شدت آزارم مي داد . من هم به او رك و پوسكنده گفتم :« اگر راستش را مي خواهيد ، وقتي بزرگ شدم مي خواهم راهبه بشوم.» ولي او تنها با صداي بلند به من خنديد . و بعد رو به مادرم گفت: « شنيدي چي گفت؟ دختر خوبيه نه؟ فكر كنم لنگه خودت بشه» و دوباره قاه قاه زد زير خنده . فكر كنم خنده اش كاملا عاميانه بود ، اگر چه او پدرم بود . ولي برادرم « پادوين » رو دست او بلند شد .
او گفت: « اگر دستور ماري مگدانس» نباشد مي شود راست و ريستش كرد .» ايا اين تعجب داشت كه مي خواستم از دست آنها راحت شوم ؟ برادر هميشه عليه من بود ، و مي گفت كه خودم را سبك مي كنم و هنگام عبور از خيابان ، به محض اينكه نگاهم به پسري مي افتاد به مادرم خبر مي داد. او عادت داشت بگوييد :« اين دختره ديوانه پسرهاست.» و اين دستور نبود . تقصير من نبود كه هميشه پسرها دنبالم بودند . و حتي اگر آدم ش اد و سر خوشي بودم . آيا اين همان رفتاري نبود كه منتهي به راهبه شدن شود ؟ هيچ وقت چشمانم به نگاه صاف و ساده شان نيفتاد. شما چي؟ من كه هيچ وقت منظورم آن روزها نبود .
در آن زمان آنهايي كه به ديدن ما مي آمدند ، همشان زيبا بودند با چهره هاي رنگ پريده و بسيار زيباتر از دختران كشتكار « گايتي» .در پنجشنبه هاي مقدس ، هنگام انجا م مراسم كليسا كه بايد از « ليفي » عبور كنيم ، تا مراسم را تكميل كنيم ، به درون صومعه مي رفتم تا راهبه ها را تماشا كنم. ميتوانيد آنهارا درنوعي قفسهاي كوچك طلائي ، پشت محراب مجسم كنيد،در حالي كه ازلباسهاي سفيدشان با حمايلهاي آبي ، تسبييح بزرگ نقره اي آويزان است .آنها مانند فرشتگان بودند؛ صادق با خداوند.اگر برايتان اتفاق نيافتاده است كه صداي عطسه يا سرفه شان را بشنويد،بايد مطمئن باشيد كه هيچوقت هم اتفاق نخواهد افتاد .اين همان چيزي بود كه ميخواستم باشم ، ولي « سيس» - دوست من- گفت آنها همه « بانو» هستند. بعضي از آنها القابي نيز دارند.
ومن بايد يك خواهر معمولي باشم. ديگر به اين مسئله فكر نكرده بودم ، اگر اين تمام آرزويم بود مي توانستم برا انجام كارهاي خانگي خانه را ترك كنم ، ولي اين كار قلب مادرم را مي شكست اگر ما را در حال سائيدن زمين مي ديد . او هيچ وقت تا اين اندازه نزول نكرده بود اگر اگر چه چهر ده تا از انها در فاميل بودند، و فقط يازده تاي آنها از ما بود . زمانيكه پدرم با مادرم آشنا شد . هرگز كمتر از مسئول بخش در بيمارستان« متير« نبود. و لابد، هم، به او يك پيشنهاد يك شغل عالي در« جيري» خيبان « پارنل» شده بود. بنابراين ، اونا اجازه ندارن يه نوشيدني گرم تو تختشون بخورن ، و هنگام زانو زدن انتهغاي نماز خ ونه اجازه ندارن پارچه مخملي قرمز را زير زانو هاشان بندازن تا زانوهاشان درد نگيره» اگر از من بپرسيد اين خيلي عجيب است كه كليسا بين آنها فرق بگذارد .
او براي راهبه ها و مادران روحاني ، احترام زيادي قائل مي شود و مي گفت:« آنها زنان با شكوهي هستند.» شما فكر مي كنيد، وقتي بفهمد كه من تصميم گرفته ام به آنها پيوندم ، چقدر خوشحال مي شود و لي او آنقدر با من مخالف بود كه هيچ كدام از آنها نبودند . فرياد زد:« فقط به خاطر اينكه ديگر كسي بهت نگاهاي حريصانه نكنه ، مي خاهي دنبال اين كار بري ؟ دليلت همينه ؟ اين تناقض بود كه نزديك بود ديوانه ام كند. اگر اينجر ادامه مي دادم ممكن بود ، دق مرگ بشم. مي دانيد هيچ گاه اينها درباره چيزهايي كه به دنبالشان مي رفتم ، با من مخالف نبودند . اگر بدانيد آن زمان كه اعلام كردم ، تصميم دارم يك دختر رروستايي كشتكار د ر گايتي شوم ، چه سوگواري به راه انداختند .« پادوين» گفت:« حتي اگر قدت بي اندازه بلند باشه، اين كاري كه بايد انجام بدي ؟» و چشمان مادرم پر از اشك شد . او گفت:« وقتي بچه بودم، من هم مي خواستم به دنبال اين كار بروم» و رو كرد به پدرم و گفت:« ايا شخص با نفوذي پيدا مي شود تا از او كمك بخواهي ؟» چون اطمينان داشت داشتن شخص با نفوذ تناه ، عامل پيدا كردن شغل است. ولي براي دختران روستايي اين طور نبود. آن چيزي كه مهم بود ، پاهايشان بود و من مي دانستم كه پاهايم هرگز نقطه قدرتم نيست ، بنا براين از اين فكر صرف نظر كردم . بعد به اين فكر افتادم كه يك خدمتكار بشوم ، حتي اگر « پادوين» با تر شرويي بگويد كه بلند نيستم .
ولي بايد رفتاري كه در پيش گر فته اند را ميديد. مادرم گفت:« مقداري رنگ مسئله موهاتو حل مي كنه، اگر چه معتقدم كه تمام پيشخدمتها دخترا ي خوبيند ولي اين به خودشون و به نوع خانوادشون بستگثي داره .» آنها درباره اينكه يكي از اين كارها را قبول كنم، شك داشتند ، ولي سد راهم نيز نشدند، و هيچ وقت بمن نخنديدند بجز در اين مورد.
پدرم گفت:« و وقتي دنبال جهيزيه ات بيان، پولش را از كجا بياورم ؟ برا ي رفتن به صومعه اگر تحصيلكرده نباشي ، بايد پول بپردازي .» اما من توجهي به او نكردم و با صدايي كه خيلي سعي كردم شبيه خواهران را هبه باشد گفتم:« خداوند مخارجش را خواهد پرداخت ، اگر در اين راه بخواهم خدمت كنم روزنه اي براي رهايي از اين مصغائب پيدا خواهد كرد .» ولي اميد زيادي براي ورود به جمعشان نداشتم. قبلا بمن مي گفتند : « اميدوارم دختر خوب و سر به زير ي باشي .» و مي دانيد كه منظورشان چه بود .« پسره8ا براي گذراندن ساعتي خوش ، به دخترهاي زرنگ و بذله گو رو مي آرن، ولي برا انتخاب همسر به سراغ دخترهاي م< دب با شخصيت مي روند.» و چيز هايي مثل اين، ولي اگر مي دانسند، چه د ر سر دارم ، هيچوقت پا از اين فراتر نمي گذاشتند. و يك روز در خيابان يك آگهي ديدم كه با حروف بزرگ نوشته شده بود: « خدمتگزاران جديدي براي كليسا پذيرفته مي شوند» و زير آن با حروف كوچيكتري آدرس مادر روحاني بود كه بايد از او در خواست و تقاضاي شغل مي كرديد. و با حروف ريزتر در پائين آگهي چيزي نوشته شده بود كه توجهم را جلب كرد« بدون جهزيه». « خودش است» و بعد به خانه رفتم و نامه اي به آنه نوشتم و قضيه را تنها « سيس» گفتم. « سيس » بيچاره . بايد ميديد چقدر سخت قبول كرد. أ.
|