جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

شغل من
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: ماري لاوين

من هنوز ازدواج نكرده م ، ولي همچنان اميدوارم . اما يك چيز كاملا مشخص است ، هيچوقت براي راهبه بودن ساخته نشدم. تنها سيزده سالم بود كه پيام بمن رسيد . و فكر نمي كنم اگر در آنزمان در « كراملين» ، در خانه هاي جديد كه دولت اختيار مان گذاشت، زندگي مي كرديم، هرگز اين اتفاق مي افتاد . زيرا راهبه ها به سختي پيدا مي شدند ، و بهر حال كسي به آنها زياد اعتنا نمي كرد . مي دانيد، اينجا باد ، زياد مي وزد، باد انداختن زير كلاهه هاي سفيد زنانه شان ، بيشتر نوعي خود نمايي بود ولي در هر صورت ، مردم به همان اندازه به آنها توجه مي كردند ، كه به يك مرغ دريايي درحال پرواز روي دريا . و تازه هيچگاه نمي توانستيد به آنها آنقدر نزديك شويد كه بويشان را حس كنيد.

زماني كه در خيابان « دور دست» زندگي مي كرديم ، عاشق بوي آنها بودم. هنگامي كه جلوي ما را مي گرفتند تا با ما صحبت كنند ، و هنگامي كه مشغول بازي بوديم ، تا جايي كه مي توانستيم به آنه نزديك مي شديم و با نفسهاي عميق بو مي كشيديم، ولي ايهن در مقابل وقتيكه آمدند تا مادرم را ملاقات كند، هيچ بود. بي شك شما به وخامت اوضاع پي خواهيد برد. يك روز، بعد از رفتنشان از خانه مان ، كه داشتم درباره اش حرف مي زدم، پدرم گفت: درباره كدام بو حرف مي زني؟ اين هيچ ربطي به اشخاص كه د رشرايط مذهبي زندگي مي كنن نداره ، اصلا بوي مخصوص مخصوص ندارن تا بخواهي ازش خوشت بياد.» البته، پدرم درست مي گفت ، و من مي دانستم كه اشتباه مي كنم ، ولي در خيابان« دور دست» . بوهاي مختلفي از قبيل جنگ و دعوا بر سر خانه، بوي پياز سرخ شده ، زباله و لباسهاي درب و داغان باعث مي شد تا هر كس كه هيچ بويي همراه خود نداشت ، يك مايل از ديگران فاصله بگيرد .

هر كس تناه با يك چشم در سرش ، مي توانست ببيند گه قصد من بي احترامي نبود . اين عقايد پدرم بود كه به شدت آزارم مي داد . من هم به او رك و پوسكنده گفتم :« اگر راستش را مي خواهيد ، وقتي بزرگ شدم مي خواهم راهبه بشوم.» ولي او تنها با صداي بلند به من خنديد . و بعد رو به مادرم گفت: « شنيدي چي گفت؟ دختر خوبيه نه؟ فكر كنم لنگه خودت بشه» و دوباره قاه قاه زد زير خنده . فكر كنم خنده اش كاملا عاميانه بود ، اگر چه او پدرم بود . ولي برادرم « پادوين » رو دست او بلند شد .

او گفت: « اگر دستور ماري مگدانس» نباشد مي شود راست و ريستش كرد .» ايا اين تعجب داشت كه مي خواستم از دست آنها راحت شوم ؟ برادر هميشه عليه من بود ، و مي گفت كه خودم را سبك مي كنم و هنگام عبور از خيابان ، به محض اينكه نگاهم به پسري مي افتاد به مادرم خبر مي داد. او عادت داشت بگوييد :« اين دختره ديوانه پسرهاست.» و اين دستور نبود . تقصير من نبود كه هميشه پسرها دنبالم بودند . و حتي اگر آدم ش اد و سر خوشي بودم . آيا اين همان رفتاري نبود كه منتهي به راهبه شدن شود ؟ هيچ وقت چشمانم به نگاه صاف و ساده شان نيفتاد. شما چي؟ من كه هيچ وقت منظورم آن روزها نبود .

در آن زمان آنهايي كه به ديدن ما مي آمدند ، همشان زيبا بودند با چهره هاي رنگ پريده و بسيار زيباتر از دختران كشتكار « گايتي» .در پنجشنبه هاي مقدس ، هنگام انجا م مراسم كليسا كه بايد از « ليفي » عبور كنيم ، تا مراسم را تكميل كنيم ، به درون صومعه مي رفتم تا راهبه ها را تماشا كنم. ميتوانيد آنهارا درنوعي قفسهاي كوچك طلائي ، پشت محراب مجسم كنيد،در حالي كه ازلباسهاي سفيدشان با حمايلهاي آبي ، تسبييح بزرگ نقره اي آويزان است .آنها مانند فرشتگان بودند؛ صادق با خداوند.اگر برايتان اتفاق نيافتاده است كه صداي عطسه يا سرفه شان را بشنويد،بايد مطمئن باشيد كه هيچوقت هم اتفاق نخواهد افتاد .اين همان چيزي بود كه ميخواستم باشم ، ولي « سيس» - دوست من- گفت آنها همه « بانو» هستند. بعضي از آنها القابي نيز دارند.

ومن بايد يك خواهر معمولي باشم. ديگر به اين مسئله فكر نكرده بودم ، اگر اين تمام آرزويم بود مي توانستم برا انجام كارهاي خانگي خانه را ترك كنم ، ولي اين كار قلب مادرم را مي شكست اگر ما را در حال سائيدن زمين مي ديد . او هيچ وقت تا اين اندازه نزول نكرده بود اگر اگر چه چهر ده تا از انها در فاميل بودند، و فقط يازده تاي آنها از ما بود . زمانيكه پدرم با مادرم آشنا شد . هرگز كمتر از مسئول بخش در بيمارستان« متير« نبود. و لابد، هم، به او يك پيشنهاد يك شغل عالي در« جيري» خيبان « پارنل» شده بود. بنابراين ، اونا اجازه ندارن يه نوشيدني گرم تو تختشون بخورن ، و هنگام زانو زدن انتهغاي نماز خ ونه اجازه ندارن پارچه مخملي قرمز را زير زانو هاشان بندازن تا زانوهاشان درد نگيره» اگر از من بپرسيد اين خيلي عجيب است كه كليسا بين آنها فرق بگذارد .

او براي راهبه ها و مادران روحاني ، احترام زيادي قائل مي شود و مي گفت:« آنها زنان با شكوهي هستند.» شما فكر مي كنيد، وقتي بفهمد كه من تصميم گرفته ام به آنها پيوندم ، چقدر خوشحال مي شود و لي او آنقدر با من مخالف بود كه هيچ كدام از آنها نبودند . فرياد زد:« فقط به خاطر اينكه ديگر كسي بهت نگاهاي حريصانه نكنه ، مي خاهي دنبال اين كار بري ؟ دليلت همينه ؟ اين تناقض بود كه نزديك بود ديوانه ام كند. اگر اينجر ادامه مي دادم ممكن بود ، دق مرگ بشم. مي دانيد هيچ گاه اينها درباره چيزهايي كه به دنبالشان مي رفتم ، با من مخالف نبودند . اگر بدانيد آن زمان كه اعلام كردم ، تصميم دارم يك دختر رروستايي كشتكار د ر گايتي شوم ، چه سوگواري به راه انداختند .« پادوين» گفت:« حتي اگر قدت بي اندازه بلند باشه، اين كاري كه بايد انجام بدي ؟» و چشمان مادرم پر از اشك شد . او گفت:« وقتي بچه بودم، من هم مي خواستم به دنبال اين كار بروم» و رو كرد به پدرم و گفت:« ايا شخص با نفوذي پيدا مي شود تا از او كمك بخواهي ؟» چون اطمينان داشت داشتن شخص با نفوذ تناه ، عامل پيدا كردن شغل است. ولي براي دختران روستايي اين طور نبود. آن چيزي كه مهم بود ، پاهايشان بود و من مي دانستم كه پاهايم هرگز نقطه قدرتم نيست ، بنا براين از اين فكر صرف نظر كردم . بعد به اين فكر افتادم كه يك خدمتكار بشوم ، حتي اگر « پادوين» با تر شرويي بگويد كه بلند نيستم .

ولي بايد رفتاري كه در پيش گر فته اند را ميديد. مادرم گفت:« مقداري رنگ مسئله موهاتو حل مي كنه، اگر چه معتقدم كه تمام پيشخدمتها دخترا ي خوبيند ولي اين به خودشون و به نوع خانوادشون بستگثي داره .» آنها درباره اينكه يكي از اين كارها را قبول كنم، شك داشتند ، ولي سد راهم نيز نشدند، و هيچ وقت بمن نخنديدند بجز در اين مورد.

پدرم گفت:« و وقتي دنبال جهيزيه ات بيان، پولش را از كجا بياورم ؟ برا ي رفتن به صومعه اگر تحصيلكرده نباشي ، بايد پول بپردازي .» اما من توجهي به او نكردم و با صدايي كه خيلي سعي كردم شبيه خواهران را هبه باشد گفتم:« خداوند مخارجش را خواهد پرداخت ، اگر در اين راه بخواهم خدمت كنم روزنه اي براي رهايي از اين مصغائب پيدا خواهد كرد .» ولي اميد زيادي براي ورود به جمعشان نداشتم. قبلا بمن مي گفتند : « اميدوارم دختر خوب و سر به زير ي باشي .» و مي دانيد كه منظورشان چه بود .« پسره8ا براي گذراندن ساعتي خوش ، به دخترهاي زرنگ و بذله گو رو مي آرن، ولي برا انتخاب همسر به سراغ دخترهاي م< دب با شخصيت مي روند.» و چيز هايي مثل اين، ولي اگر مي دانسند، چه د ر سر دارم ، هيچوقت پا از اين فراتر نمي گذاشتند. و يك روز در خيابان يك آگهي ديدم كه با حروف بزرگ نوشته شده بود: « خدمتگزاران جديدي براي كليسا پذيرفته مي شوند» و زير آن با حروف كوچيكتري آدرس مادر روحاني بود كه بايد از او در خواست و تقاضاي شغل مي كرديد. و با حروف ريزتر در پائين آگهي چيزي نوشته شده بود كه توجهم را جلب كرد« بدون جهزيه». « خودش است» و بعد به خانه رفتم و نامه اي به آنه نوشتم و قضيه را تنها « سيس» گفتم. « سيس » بيچاره . بايد ميديد چقدر سخت قبول كرد. أ‌.

چندين بار و پشت سر هم مي گفت:« باورم نمي شه!» و بعد دستهايش را بدورم حلقه زد و بغضش تركيد و گريه را سر داد .« سيس» هميشه دختر خوبي بود. هر دفعه كه مرا نگاه مي كرد از شدت گريه منفجر مي شد . من مي دغانستم كه اين انتظاري است كه از بقيه نيز داشتم. زمان زيادي طول نكشيد كه همه دچار احساس بدي شدند، چون اتفاقي كه بعد از آن افتاد ، رسيدن تلگرام از طرف ما در روحاني در جواب نامه ام بود. هنگامي كه مادرم آن را باز كرد. گفت:« اين نمي تونه مال تو باشه ، آخه كي برات تلگرام مي فرسته؟» ب‌. و من هم تا وقتي كه نتوانستم امظاء را ببينم، نمي دانستم چه كسي تلگرام فرستاده است . او خواهر « ماري آ لاكوك» بود. نام راهبه اي كه در كاغذ نوشته شده بود. آنوقت گفتم :« اين مال منه؟ من بهشون نامه نوشتم.» كمي احساس ناراحتي كردم. مادرم نامه را از چنگم ربود. او گفت:« خدا كمكمون كنه.» ولي فكر نمي كنم. منظورش دعا كردن باشد. « مي دوني چي نوشته؟ امروز بعد از ظهر از شما دديدار مي كنم. رحمت خداوند شامل شما باشد.» محكم و با اطمنيان جواب دادم. « خوب، وقتي به شما گفتم كه مي خواهم راهبه بشم باور نكرديد، شايد وقتي با ور كنيد كه وسط قبائل وحشي باشم.» چون بايد كار يك مبلغ مذهبي را انجام مي دادم ، بخاطر همين بود كه به جهيزيه اهميت نمي دادند. مردم در وصيت نامه هايشان براي مبلغان مذهبي پولي در نظر مي گيرد . و براي تدريس در قبائل وحشي غاحتاجي نيست به اينكه از دانش بالاي برخوردار باشيد.

مادرم تكرار كرد:« خدا بدادمون برسه» و بعد رو كرد بمن « زود باش ! پاشو ! قبل از اينكه بيان بغايد سر و ساماني به خونه داد. قسم مي خورم كه دو نفر هم هستند. چون راهبه ها هيچوقت جايي تنها نمي رن! عجله كن! پاشو!» هرگز در زندگيتان شخص را نخواهيد ديد كه مانند مادرم در آن روز ، آن رفتار را داشته باشيد. يكي دو ساعتي كه از آن روز صبح بخاطرم مي آيد، او مانند ديوانه اي كار مي كرد. در اتاق ، چون مرغ سر كنده اي مي دويد و اشياء خانه را زير تخت يا دغاخل كشو هاي جالباسي مي چپاند و روي صند ليها را جارو مي كرد. گفت:« بالاخره مي خواهند صندلي را كه رويش بنشينند، ببينند و بايد چيزي هم براي خوردن داشته باشيم.» پدرم گفت:« آه ، يك فنجان چائي». ولي مادرم فكرهاي بزرگي در سر داشت:« شنيدم كه به راهبه ها و كشيشها ، خوردني هاي خوب ميدن، اونا در دنياي خارج مي تونن غذاهايي رو بخورن كه حق ندارن ، توي صومعه بخورن. چيزي كه من شنيدم اينه كه تا وقتي ازت سئوالي نكردن ، حرف نزني و هي نگي :« امكان داره:؟ يا اشكالي نداره؟» و ساكت جلوشون بشيني.» اين را براي مادرم مي گويم، او برابر ديگران تغيير جهت مي داد، چون هنگامي كه خواهر راهبه ها حتي خواهراني كه اعانه جمع مي كردند دعوت شدند، هيچگجاه از اين درياي بي انتهاي علم مادرمان بر خوردار نشده بوديم.

اگر چه بعضي وقتها مي توان از نگاهشان فهميد كه كارشان را با غذاي بسيار كمتري انجام مي دهند اما نه : هرگز چنين هياهو و قيل و قالي كه او آن روز بپا كرد، ديده نشده است. در حاليكه مرا به خارج هل مي داد ، فرياد زد :« برو بيرون و از خانم مولينز كه توي اتاق روبروي زندگي مي كند، حفاظ بخار يشو نو قرض بگير . و ببين اگر آقاي « دافي » از سر كار بر گشته، مطمئنأ اونقدر مهربان اغست كه صندلي روكش ابريشميشو به ما بده .» و در حاليكه فرياد مي زد، پشت سر من به پاگرد آمد. زمانيكه از خانم مولينز جدا شدم. ت.انستم مادرم را ببينم كه نزديك در ايستگاه بود و مي خواست در باره چيزي تصميم بگيرد و زمانيكه داشتم حفاظ بخاري را به زور مي كشيدم، او به طرفم آمد و آن را از من گرفت. گفت:« مثل يك دختر خوب رو تو اتاق بغلي و از خانم « دالي » پير رو ميزيشو كه حاشيه اي تور داره و از آمريكا آورده را ازش قرض بگير.» و وقتي بي ميلم را براي انجام اين كار نشان دادم گفت :« يه اشاره كوچكي هم بكن ، به اين كه چي داره مي گذره . تا وقتي كه راهبه ها برسن هيچكس نمي فهمه قضيه چيه و اين رضايتشو جلب ميكنه كه زودتر از بقيه با خبر شده.»

ولي گفتن اينكه چه كسي سريعتر از بقيه خبر دار شده بود ، سخت بود. چون تازه به ته پله ها و به طرف اتاق كناري مي رفتم كه صداي باز و بسته شدن درها را در پاگرد شنيدم. به جرأت مي توانم بگويم كه دقيقه اي بعد يك بازي جديد را به نمايش گذاشته بودند ، و هر كس يكي از لوازم خانگيش را به دست گرفته بود و جابجا مي كرد و تا آنجايي كه به خاطر دارم، همسايه ها و دوستانمان كه از پاگرد عبور مي كرادند ، بدين قرار بودند:« مادون» پير با ساعتي كه يك پرنده چوبين وقتش را اعلام مي كرد . و خانم« مك برايد» كه نبايد چيز هاي سنگيني بلند مي كرد ، سبد كهنه ما ، در دستش بود و با يكي از سبد هاي نويخودش عوض كرده بود. و مطمئن بودم كه قصد داشت پيانواش هم به داخل خانه مان هل بدهد، حيف وقتش را نداشت! و اين جالبترين نكته در خيابات « دوردست» بود: شما دوستان زيادي داريد كه هواي شما را دارند و مي توانيد به تمام موقعيتها و فرصت هاي ايده آل دست پيدا كنيد ، و در ظرف چند دقيقه هر آنچه را كه مي خواهيد مي توانيد به دست آوريد ، بدون اينكه لازم باشد ، پايتان را از ساختمان بيرون بگذاريد . مادرم هميشه مي گفت كه آدمهايي كه خانه شان اين پاگرد است ، مانند يك خانواده بزرگ هستند و البته اين شامل آپارتمان كناري نيز مي شد. تنها چيزي كه مي خواستند ، اين بود كه نگاهي به درون خانه مان بيندازند.

با خودم فكر كردم :« تا قبل از اينكه را هبه ها از راه برسند، جلوي كسي را نخواهم گرفت.» بمحض اينكه با خانم « دالي » گفتم راهش را بطرف طبقه بالا گرفت و رفت مادرم را بوسيد و گفت: « « اين خبر خوبيه مگر نه؟ ولي شما استحقاقش را داشتيد ، تا حالا كشيش يا راهبه اي را نديدم كه مادر خوب پشت سرشان باشد.» و بعد خانم « مك برايد» سر رسيد و او را با خود تو كشيد . فرياد زد:« مگه نه خانم مك برايد ؟ فكر مي كردم شما قضيه را مي دانستيد؟» خانم « مك برايد» جواب داد: « در واقع مي دانستم. براي همين بود كه تعجب نكردم .» ولي فكر كردم ، مي خواستم بزرگتر از آنچه كه بود ، خود را نشان دهد . چون همانطور «سيس» مي توانست به شما بگويد من با « راهبه مقدس» بسيار فا صله داشتم. آن چيزي كه آقاي « دافي » پير گفت انتظارش را بيشتر داشتيد :« خب حالا جا نخورين.» وقتي كه اخبار به گوشش رسيده بود ، آمده بود و روي آخرين پله ايستاده بود .« خب من شنيده بودم كه بزرگترين شي طانها ، بهترين كشيشها مي شن ، و حالا دارمم با چشمهام مي بينم.» و د رحالي كه مر ا به طرفي مي خداند ، پرسيد: « مأموريت خارجه است ؟ مي خام بدوني كه با هر قرعخ كشي كه راه مي انداز ي، مي توني به بليت بخت آزمايي هم براي من بفرستي و من هم برات بهر شو مي فرستم و ته چكهايش را با پولش در زماني مناسب ازت مي گيرم و تازه ...» او همچنان مشغول بود كه ناگهان خانم« مولينز» فرياد زد: « بمن نگفتي كه اينها مبلغ هستند ! اوه، خدا كمكت كنه دختر بيچاره ، ديگر چطور مي تونيم خيالمون راحت باشه ، در حالي كه دار به ته دنيا مي ري و تا روزي كه زنده اي ، مجبوري فقط كاكا سياها رو ببيني ، خدا كمكت كنه ، هيچ وقت نفهميدم چه كسي بين ما بود.» از بعضي جهات ، همانطور بود كه انتظارش را داشتم و بعضي مواقع دوست نداشتم با چنان ترحمي نگاهم كنند .

خانم« دالي » پير قضيه را بزرگ كرد :« يك قديش، هموني كه هستي فرزند» و مرا در آغوشش فشرد و گ فت :« بمن گفتن مي خواهي بروي پيش جذاميا؟» و اين اولين بار بود كه كلمه جذامي ها بگوشم مي خورد . تا اندازه اي حدس زدم ، تقصير آن اشيا ء قديمي بود كه آنها به اين فكر افتادند ولي خوب چه فرقي مي كند، من هم يك گره به دستمالم زدم و توي جيبم گذاشتم تا يادم نرود به كجا مي خواهم بروم. البته مي تونستم مطمئن باشم كه با جذامي ها كاري ندارم ، در آن زمان به هيچ وجه به فكر صرف نظر كردن نيفتادم، ولي اگر قرار باشد سر و كله ام با جذامي ها بيفتد، مطمئن باشيد كه اين كار را خواهم كرد! تصور جذامي ها مر وحشتزده كرد. آيا تا بحال فكر كرديد چه احساسي به شما دست مي دهد اگر نام چيزي مطرح شود كه مربوط به شماست؟ خوب اين حالي بود كه من داشتم .

مرتب به سراغ لنگي مي رفتم كه پشت پرده بود . گلويم خشك شد هنگامي كه صداي ايستادن كالسكه را در جلوي در خانه شنيدم. پدرم دستش را طوري بالا برد كه انگار مي خواست فرمان شروع مسابقه سگدواني را دهد، فرياد زد «دارن ميان.» خانم« مولنيز» فرياد زد:«بزنين به چاك، با همه تونم» و براي اينكه عبرتي براي ديگران شود اول از همه و با عجله خارج شد. مادرم گفت:«خدا به داد برسه» ولي فكر نمي كنم منظورش دعا كردن بود. اما دليلي وجود نداشت كه باعث نگراني مادرم بشود.اتاق مجلل و با شكوه شده بود. يك چيزي ديگرهم بود:فكر كردم از ديدن اتاق لذت ببرند ، ماهرگز چنين وضعي را مخصوصا" براي خواهران راهبه راه نيانداخته بوديم ولي آنها هميشه ميگفتند كه چقدر زيباست.

شايد فقط به خاطر دلتنگي مادرم بود ولي در هر صورت اين نشان دهنده محبتشان بود.اما بعد از اينكه مسئولين استخدام رسيدند( اين اسمي بود كه پدرم بعد از رفتنشان برآنها نهاد)، در مقابل كاري كه انجام داده بوديم بنظر نمي آيد كه به اتاق توجه زيادي كرده باشند. آيا مي دانيد آن يكي به ديگري چه گفت:«به هرحال به نظر مياد كه تميزه.»

و من از كلمه « به نظر مي آد» خوشم نيامد و مي خواهم بدانم منظورشان از « به هر حال » چه بود؟ اين طرز حرف زدن مرا از اول نا اميد كرد. ميتوانيد باور كنيد؟ و نگاه كردنشان.حتي يك ريزه هم شبيه به خواهران راهبه نبودند. و يا خواهراني كهاعانه جمع ميكردند، كه همه شان مانند مجسمه ها، حالتهاي دوست داشتني به خود ميگرفتند. يكي از آنها لاغر بود و من از نگاهش خوشم نيامد، با يك نظر چاق نمي نمود ،اما تكيده شده بود، ايا ميتوانيد بفهميد كه منظورم چيست؟ و ديگري چاق بود. انقدر چاق كه نگران بودم اگر در راه پله به زمين ميخورد، مانند يك توپ به زمين مي غلتيد. رئيس، او بود . همان چاقه ، آيا ميدانيد اولين سًوالي كه از من كرد، چه بود؟ هيچ وقت نميتوانيد حدس بزنيد. حتي به خاطر آوردنش مرا آزار مي دهد .

او با دستش موهايم را گرفت و پرسيد :« اميدوارم كه خوب نگهشان داري.» شما چطور به آن فكر مي كنيد ؟ خوشحال بودم كه مادرم آن را نشنيد اگر درباره چيزي ديوانه مي شد ، به كلي خودش را فراموش مي كرد ، گرچه سئوال را نشنيد و من با خود فكر كردم . اگر مجبور بودند . اينطور سئوال كنند بايد دختري از طبقه بسيار پايين ملاقات مي كردند. آنوقت آنكه تكيده بود ، چيزي مشكوك و غريبي بديگري گفت:« با اين حال، سر حال و قوي بنظر مي رسد.» و دوباره به فكر افتادم كه منظورش سلامتيم نبود. نمي توانسنم تعريف مشخصي از شخصيت او به دست آورم ولي انديشيدم كه در موقعيت مطلوبي قرار گرفتم.

اما خود را براي هر آنچه كه پيش خواهد آمد ، آماده كردم . اين من هستم: اگر چه باور نكنيد ولي بسيار مصمم بودم .« سيس» اغلب مي گفت كه اگر همينطور ادامه مي دادم ، از پس قبائل وحشي بر مي آمدم . ولي من ادامه ندادم و به خاطر يك سر مو اختلاف آن را از دست دادم . تمام مصاحبه را براي شما شرح نمي دهم، ولي بالاخره آنها نام صومعه اي را كه براي دوره كار آموزي بايد به آنجا مي رفتم ، بمن دادند و گفتند كه چه روزي بايد مي رفتم و فهرستي از لباسهايي را كه بايد تهيه مي كردم. يكي از آنها، در حالي كه به طرف پدرم چرخيد ، گفت:« آيا توانايي خريد آنها را داريد؟» و اين اولين بار بود كه به پدرم توجه مي شد. او گفت:« خوب البته چيزهاي مختلفي برايش خريدم، وقتي دارم مي بينم كه اين آخرين باري است كه اسباب و اثغاث سوگواري مي خرم ، مي توانم كه پولش را بپردازم ، براي چي پرسيديد؟» و من حس كردم كه احترام زيادي نسبت به پدرم قائل هستم ، وقتي كه آن سئوال آخر به گوشم رسيد .

آنكه چاق بود گفت:« آه ، ما بايد براي هر احتمالي آماده باشيم.» بعد از آن وقتي «سيس» و من به آن كلمات فكر كرديم ، از خنده روده بر شديم . ولي در آن موقع گومشهايمان را تيز كرده بودم تا بشنوم چه مي گويند . چون براي انجام دستوري كه محول شده بود ، مجبور بودم بيرون بروم . آنها از من خواسته بودند تا كالسكه اي پيدا كنم ، و براي پيدا كردن كالسكه ، آنقدر مشخصات دادند ، كه سر گيجه گرفتم . آ نها اسبي ابي نمي خوغاستند كه گيج و ترسو باشد . و نمي بايست ارتفاع كالسكه از زمين زياد باشد و همچنين، كالسكه چي بايد شخص محترمي بنظر آيد.

در آن زمان، اگر چه كالسكه هاي زيادي براي كرايه كردن وجود داشت ، ولي بهيچ عنوان نمي توانستيم دقيقأ آن چيزي را كه مي خواستند پيدا كنم ، و مي دانستم كه مجبور بودم تمام كالسحكه ها را دانه به دانه ، برسي كنم. اما فكر مي كردم از بيشتر جهات بد شانسي آوردم ، و چون هنگاميكه به ايستگاه كالسكه ها رفتم ، در ميان كالسكه هاي مشكي و براق كه اسبهاب بزرگشان بمن نگاه مي كردند ، كالسكه قديمي بود و رنگ آن سبز خاكي بود. كالسكه چي بيشتر از آنچه كالسكه اش نشان مي داد ، خاكي بود. خب درباره اسب ، هم فكر مي كردند كه خاكي باشد. ولي از سر اتفاق ، اسب خاكي نبود. روي هم رفته اين كالسكه ، بيشتر از بقيه به مشخصات داده شده نزديك بود و معتقد بودم كه اين اسب بود كه چهره كالسكه را خراب كرده بود. شايد هم اسب دلش براي كالسكه چي مي سوخت. ولي چيزي نگذشته بود كه من تمام اينها را شنيدم . فكر كردم ، كارم را خوب انجام دادم . به خانه بر گشنتم ، ترتيب سوار شدن شدنشان را را دادم و هنگام رفتن، آن لاغر برايم دست تكان داد . من هم برايش دست تكان مي دادم ، كه ناگهان متوجه شدم ، اسب شروع به جست و خيز كرد . اولين فكري كه به سرم زد ، دويدن بود ولي فهميدم كه دوباره بايد با آنها روبرو مي شدم، بنابر اين اين كار را نكردم. بجاي آن از پشت كالسكه بدنبال انها دويدم و فرياد زدم تا راننده، كالسكه را نگه دارد. شايد اين فرياد من بود كه باعث ديوانگي اسب شدم، چون به محض شنيدن صداي من ، روي دو پاي عقبش بلند شد و شهيه بلندي كشيد . تصادف ترسناكي روي داد و بعد صداي خرد شدن چيزي . آنگاه ديدم كه ته كالسكه . با صداي مهيبي به زمين خورد . فكر كردم شايد به خاطر فشار زيادي بود كه به حيوان آمده بود و اين معجزه بود كه آن راهبه روي زمين پرت نشدند و براي من هم يك معجزه بود كه مجبور نبودم كمكشان كنم تا از روي زمين بلند شوند، چون در آن صورت مطمئن بودم كه در كل موقعيت بدتري نزد آنها پيدا مي كردم. ولي چيزي كه اتفاق افتاد ، آن نبود . اسب رم كرد، شروع به جست و خيز كرد و دو راهبه بايد متوجه مي شدند وخود را محكم به كالسكه مي چسباندند، چون از زير كالسكه، ديدم كه اسب بيشتر از چهار پا داشت و هر كه بود براي زندگي عزيزش ، مي بايست بدود.

اگر راستش را بخواهيد ، ناگهان خنده ام گرفت. چه افتضاحي؟ آنها ممكن بود كشته شوند ، و من اين را مي دانستم ، اگر اتفاقأ ، كسي توانست افسار اسب را بگيرد و آن را متوقف كند ، قبل از اينكه به خيابان « پارنل» برسد. راهبه ها نيز كالسكه شان را عوض كردند. وفلي وقتي شروع به خنديدن كردم ، ديگر نتوانستم جلوي خودم را بگيرم و بهر حال- آيا مي توانيد چنان چيزي را تصور كنيد ؟- با خنده از خير شغلم گذشتم ، آيا اين وحشناك نيست؟ با اين حال به را هبه ها احترام زيادي مي گذاشتم ، حتي تا امروز ، اگر چه فكر مي كنم كه را هبه هايي اين روزها مي بينمشان ، با راهبه هاي خيابان « دوردست » تفاوت زيادي دارند.

ولي خوب آنها زنان بزرگي هستند. قصد دارم وقتي بچه دار شدم. آنها با راهبه ها به مدرسه بفرستم. كه البته براي اين كار مرد پولداري لازم است ، چون اين روزها بايد براي تحصيل فرزندانتان پول داشته باشيد ، هميشه« سيس» - بياد داريد كه او دوست من است مي گويم كه يك دختر ، بايد آينده نگر باشد. خب، قرار است من « سيس» اموز به « دالي ماونت» برويم و نمي تونيد حدس بزنيد دنبال چه كسي مي رويم. فعلا خداحافظ.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837