جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

خرس
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: ويليام فالكنر

پسر ده ساله بود. اما داستان پيش از آن شروع شده بود، مدتي پيش از آن شروع شده بود، مدتي پيش از آن روزي كه بالاخره سن خود را با دوعدد نوشت، روزي كه براي اولين بار اردويي را ديد كه در آن پدرش و سرگرد «دي‌اسپين» و «ژنرال كامپسان» و ديگران هر سال دو هفته در نوامبر و دو هفته ديگر در ژوئن مي‌گذراند. تا آن وقت بدون اينكه آن را ديده باشد خرس را به ارث برده بود ـ آن خرس عظيم و مهيب با پاي له شده در تله كه در ناحيه‌اي به وسعت نزديك صد ميل مانند يك آدم براي خودش نام و نشاني معين كسب كرده بود.

سال‌‌ها به آن داستان گوش كرده بود: داستان طولاني و افسانه‌اي غارت خرمن‌‌ها، ربودن بچه خوك‌‌ها و خوك‌هاي بزرگ و حتي گوساله‌‌ها كه درسته به جنگل برده شده و در آنجا دريده و خورده مي‌شدند. داستان دام‌‌ها و تله‌هاي برانداخته و به هم زده، سگ‌هاي دريده و كشته شده، داستان گلوله‌هاي تفنگ‌هاي دولول و تفنگ‌هاي خانداري كه حتي وقتي در فاصله نزديك در مي‌رفتند اثرشان از تأثير نخودهايي كه پسري از توي لوله فوت مي‌كند بيشتر نبود. از ميان دالاني از خرابي‌‌ها و ويراني‌‌ها كه ابتداي آن پيش از تولد پسر بود، آن هيكل عظيم و پر پشم حركت مي‌كرد، نه با سرعت بلكه مانند يك لوكوموتيو، مصمم، بي‌رحم و مقاومت‌ناپذير.

پيش از آنكه خرس را ديده باشد در خاطر پسر سير مي‌كرد. در خواب‌هاي او مي‌نگريست و كوه مانند نمودار مي‌شد، حتي پيش از آنكه آن جنگل تبر نخورده‌اي را ببيند كه در آن حيوان جاي پاي كج خود را بر جا گذاشته بود. پر پشم و تنومند بود با چشمان قرمز، بدن‌‌ها نبود بلكه فقط خيلي بزرگ بود، بزرگ براي سگ‌هاي شكاري‌اي كه كوشش مي‌كردند او را دور بگيرند، براي اسب‌هايي كه سعي مي‌كردند او را منكوب كنند، براي انسان‌‌ها و گلوله‌هايي كه آنها در بدن او خالي مي‌كردند و حتي براي سرزميني كه محصوركننده قلمرو او بود. مثل اين بود كه پسر با غيب‌بيني كامل يك طفل، تمامي آن را مي‌ديد پيش از آنكه نگاهي به هيچيك نهاده باشد: به طرف اول ماجرا، يعني جنگل رام‌نشدني و محكوم به فنا كه اطراف آن به‌طور مدام، گرچه به ميزان كم و ناچيز، توسط انسان‌هاي مسلح به تبر و گاوآهن فرسوده مي‌شد ـ انسان‌هايي كه به خاطر طبيعت وحشي آن از آن مي‌ترسيدند، انسان‌هاي بي‌شمار و بي‌نام حتي نسبت به يكديگر، در سرزميني كه خرس سالخورده در آن نامي براي خود كسب كرده بود و از وسط آن سرزمين جانوري سير مي‌كرد كه حتي فاني نبود بلكه نابهنگام و تسليم نشدني و شكست‌ناپذير، نماينده روزگاري كهنه و از بين رفته، شبحي كه تجسم و تجليل آن زندگي رام‌نشدني گذشته بود كه انسان‌هاي كوچك و قليل در هيجاني از تنفر و هراس به آن هجوم مي‌آوردند و ضربت مي‌زدند: همانند كوتوله‌ها به دور مچ‌هاي فيل خواب‌آلود. اين طرف دوم ماجرا بود: خرس سالخورده، مجرد، شكست‌ناپذير و تنها، بي‌همسر و بي‌بچه و از حكم فنا رها شده ـ مثل پريام پير كه زنش را ربوده بودند و از تمام پسرانش بيشتر عمر كرده بود.

تا ده سالگي، هر ماه نوامبر پسر ارابه حامل سگ‌هاي شكاري، رختخواب، غذا و تفنگ‌ها و پدرش و «تنيز جيم» سياهپوست و «سام فادرز»، سرخپوستي كه مادرش كنيز سياه و پدرش رئيس قبيله چيكاساها بود، را تماشا مي‌كرد كه روانه شهر جفرسن است تا در آنجا سرگردي دي اسپين و ديگران به آنان ملحق شوند. وقتي كه هفت، هشت، نه سالي داشت به نظرش مي‌آمد كه آنان به دره بزرگ نه براي شكار خرس و گوزن مي‌روند بلكه براي ديدار ساليانه با خرسي كه حتي قصد كشدن آن را نداشتند. دو هفته بعد برمي‌گشتند: بدون نشاني از پيروزي، بدون سر و پوست. پسر حتي انتظار نداشت كه غير از اين باشد. حتي نترسيده بود چنان نشاني را در ارابه ببيند. معتقد بود كه حتي بعد از ده سالگي، وقتي كه پدرش اجازه مي‌داد كه براي آن دو هفته نوامبر همراه آنان بيايد، او فقط يك نفر ديگر خواهد بود كه به جمع پدرش و سرگرد دي اسپين و ژنرال كامپسان افزوده مي‌شود. به سگ‌هايي كه مي‌ترسيدند خرس را احاطه كنند و تفنگ‌ها و دو لول‌هايي كه قادر نبودند حتي قطره‌اي از خون آن را بريزند، در نمايش سالانه فناناپذيري خشمگين خرس سالخورده.

سپس صداي سگ‌ها به گوشش رسيد. در دومين هفته بار اولي بود كه به اردو آمده بود. همراه با سام فادرز به درخت بلوط تنومندي در كنار گذرگاهي ناپيدا كه براي نه روز متوالي در سحرگاه ايستاده بودند تكيه داده بود و به صداي سگ‌ها گوش مي‌كرد. قبلاً يكبار صداي آنها را شنيده بود، يك روز صبح در هفته گذشته: رمزمه‌اي بدون منشاء كه در جنگل مرطوب مي‌پيچيد و به زودي زياد شده به صورت مجموعه‌اي از صداهاي جداگانه درآمد كه هركدام آنها را مي‌توانست بشناسد و نام برد. تفنگ را بالا برده و چخماق آن را كشيده بود، همانطور كه سام به او گفته بود و دوباره بيحركت ايستاد درحالي كه هياهو و شكار نامرئي به سرعت نزديك شده از كنار او رد شد و به تدريج خاموش گرديد.

به نظرش آمد كه واقعاً مي‌توان گوزن نر را ببيند، بور، دودي، كشيده و سريع، درحال فرار تا اينكه محو شد ـ و جنگل و تنهايي خاكستري، حتي بعد از خاموش شدن زوزه سگ‌ها، طنين مرتعش آن را منعكس مي‌كرد. سام گفت: «حالا چخماق‌ها رو آزاد كن». پسر جواب داد: «تو هم مي‌دونستي كه اونها اينجا نميان». «آره. دلم مي‌خواهد كه تو ياد بگيري چه كار كني وقتي كه تيراندازي نمي‌كني. هميشه بعد از آمدن و رفتن فرصت براي تيراندازي به خرس يا گوزنه كه آدم‌ها و سگ‌ها كشته ميشن». پسر گفت: «به هرحال اون فقط يك گوزن بود».

سپس صبح روز دهم دوباره صداي سگ‌ها به گوشش رسيد. تفنگ را كه براي او زياد دراز و سنگين بود آماده كرد همانطور كه سام يادش داده بود و حتي قبل از اينكه سام به او حرفي بزند. اما اين دفعه گوزني نبود. صداي طنين هم آواي سگ‌ها نيز نبود كه به دنبال بويي آزاد، تند مي‌دويدند بلكه عوعويي پريشان و بيش از حد بلند بود كه در آن چيزي بيش از ترديد، حتي شرمساري، شنيده مي‌شد، صدايي كه با سرعت هم حركت نمي‌كرد بلكه طي مدت طولاني از كنار شنونده رد مي‌شد و سپس انعكاسي در هوا مي‌گذشت، نازك و كمي هيجان زده، سرافكنده و رانده و حتي غمگين، كه در آن هيچ مفهومي از شكي گريان و نامرئي، دودي رنگ و علف‌خوار كه پيشاپيش آن از انعكاس مي‌دويد وجود نداشت.

آن وقت سام ـ كه يادش داده بود قبل از همه چيز چگونه چخماق را كشيده موضعي را انتخاب كند كه از آن بتواند همه چيز را ببيند و يدگر تكان نخورد ـ جلو آمد و كنار او ايستاد. مي‌توانست صداي تنفسش را كنار شانه خود بشنود و قوس منخرين پيرمرد را كه نفس به داخل مي‌كشيد ببيند. سام گفت: «هان، نمي‌دويد، راه مي‌رفت». پسر گفت: «بن پير» و آن وقت فرياد زد: «اما اينجا ـ به اين دوري» سام جواب داد: «هر سال اين كارو مي‌كنه. يكبار، شادي مي‌خواد ببينه اين بار كي به اردو اومده: تيراندازي بلده يا نه؟ كه ما هنوز سگي داريم كه مي‌تونه اونو دور كنه و نگهش داره؟ حالا سگ‌ها را مي‌بره دنبالش تا رودخانه و بعد اون‌‌ها رو به جاي خود برمي‌گردونه. بهتره ما هم برگرديم تا ببينيم وقتي اونها به اردو برمي‌گردن چه قيافه‌اي دارن».

وقتي به اردو برگشتند سگ‌ها جلوتر رسيده بودند، ده تا از آنها زير آشپزخانه قوز كرده بودند. پسر و سام چمباتمه زدند تا با دقت نگاه كنند به تيره گاهي كه در آن سگ‌ها درهم و برهم مخفي شده بودند، ساكت، با چشمان نوراني كه گاهي به طرف آنان مي‌تابيد و گاهي محو مي‌شد. آنجا كوچكترين صدايي به گوش نمي‌رسيد ـ فقط يك نوع تراوش چيزي كه از سگ بيشتر بود و از سگ تندتر و حتي جانور و يا وحش نبود. چون كه به هرحال جلوي آن عوعوي شرمسار و تا حدي دردناك چيزي نبوده است غير از تنهايي و جنگل رام‌نشدني، چنان كه ظهر وقتي سگ يازدهم برگشت و درحالي كه بقيه تماشا مي‌كردند ـ حتي عمواش پير كه قبل از هر چيز ديگر خود را آشپز مي‌دانست ـ سام، گوش پاره شده و شانه چنگ زده سگ را با تربانتين و روغن چرخ مي‌ماليد، پسر هنوز تصور مي‌كرد كه موجود زنده‌اي نبود بلكه خود جنگل رام‌نشدني بود كه براي يك لحظه به پايين انعطاف كرده جسارت سگ را يكبار آهسته نوازش كرده بود.

سام گفت: «درست مثل يك آدم. مثل مردم. تا مي‌تونه شجاع بودن رو عقب مي‌اندازه، درحالي كه هميشه مي‌دونه كه دير يا زود بايد شجاع باشه تا بتونه با خودش زندگي كنه و هميشه مي‌دونه كه نتيجه شجاع بودن چه خواهد بود». بعداظهر همان روز پسر سوار بر قاطر ارابه‌كش يك چشم كه از بوي خون ـ و حتي، چنان كه به او گفتند، از بوي خرس ـ نمي‌ترسيد و سام سوار بر قاطر ديگر، بيش از سه ساعت در روز زودگذر و كوتاه زمستاني راندند. تا آن جايي كه او مي‌توانست هيچ راهي و هيچ معبري را دنبال نمي‌كردند و خيلي زود به ناحيه‌اي رسيدند كه آن را هرگز نديده بود. آن وقت دانست كه چرا سام او را مجبور كرده بود سوار قاطري شود كه از چيزي نمي‌ترسد. قاطر سام ناگهان ايستاد و سعي كرد بچرخد و بپرد حتي وقتي كه سام پائين آمد، نفس‌نفس مي‌زد و عنان را با زور مي‌كشيد، درحالي كه سام او را نگاه داشته و سعي مي‌كرد با حرف‌هاي ملايم او را به جلو بكشاند ـ چون نمي‌توانست براي بستن حيوان خطر كند ـ و هنگامي كه پسر از قاطر معيوب پياده شد سام قاطرش را جلوتر آورد.

آنگاه وقتي كه پهلوي سام ايستاد، در تيرگي بعدازظهر پژمرده، به پايين، به تنه درخت برانداخته و پوسيده، تهي كرده و با اثر چنگ‌ها خراشيده نگاه كرد و در كنار آن در خاك تر رد آن پاي عظيم و كج را كه فقط دو تا انگشت داشت ديد. حالا فهميد كه آن بويي كه وقتي به زير آشپزخانه ـ آنجا كه سگ‌ها مخفي بودند ـ نگاه مي‌كرد حس كرده بود چه بوده است. براي اولين بار درك كرد كه خرسي كه در شنوايي او دويده و در خواب‌هاي او پديدار شده بود حيواني است فناناپذير. اين حيوان مي‌بايست در شنوايي و خواب‌هاي پدرش و سرگرد دي اسپين و حتي ژنرال پير كامپسان هم وجود داشته باشد، حتي قبل از آنكه آنان به نوبه خود به ياد بياورند ـ و اگر هر ماه نوامبر آنان به سوي اردو روانه شده بودند بدون اميد واقعي براي آوردن جسد حيوان، براي اين نبود كه نمي‌توانستند آن را بكشند، بلكه به اين جهت بود كه چون تا آن موقع درواقع هيچ‌وقت چنين اميدي نداشتند.

پسر گفت: «فردا». سام جواب داد: «فردا سعي خودمونو مي‌كنيم. هنوز سگي رو كه مي‌خواهيم نداريم». پسر گفت: «ولي يازده تا سگ داريم. امروز صبح دنبالش مي‌كردن». سام گفت: «فقط يكي لازمه. اون اينجا نيست. شايد هيچ جا نباشه. تنها راه ديگه اينه كه خرسه تصادفاً كسي رو كه تفنگ دستشه زير كنه». «من كه نخواهم بود» پسر گفت. «والتر خواهد بود يا رگرد يا...» سام گفت: «ممكنه. فردا صبح خوب مواظب باش، اون خيلي زرنگه. واسه اينه كه اين همه زنده مونده. اگر دورش كنن و مجبور بشه يكي رو زير كنه تو رو انتخاب مي‌كنه». پسر پرسي: «آخه چطور»؟ از كجا مي‌دونه كه... و حرف خود را قطع كرد. «منظورت اينه كه به اين زودي منو شناخته و مي‌دونه كه من هيچ‌وقت اينجا نبودم و هنوز فرصتي نداشتم ببينم آيا من...» دوباره حرفش را قطع كرد و به سام نگاه كرد ـ به پيرمردي كه تا لبخند نمي‌زد چهره‌اش را آشكار نمي‌كرد. با تواضع و حتي بدون اينكه تعجب كند گفت: «پس اون داشت منو تماشا مي‌كرد. گمون نمي‌كنم احتياج داشت پيش از يك دفعه بياد».

صبح روز بعد سه ساعت قبل از سحر اردو را ترك كردند. اين دفعه سوار ارابه حركت كردند. چون مقصد براي پياده‌روي خيلي دور بود، حتي سگ‌ها را توي ارابه گذاشتند. دوباره با اولين روشنايي خاكستري پسر خود را در جايي يافت كه آن را هرگز نديده بود و سام او را در آنجا گذاشته و به او گفته بود آنجا بماند و بعد خود سام آنجا را ترك كرده بود. با تفنگي كه براي اندازه او زياد بزرگ بود، كه حتي مال خودش نبود بلكه مال سرگرد دي اسپين بود و آن را فقط يك دفعه آتش كرده بود ـ روز اول به يك كنده درخت، تا پس زدن آن را آزمايش كند و پر كردن آن را نيز ياد بگيرد ـ به درخت صمغي تكيه داده، كنار شاخابه‌اي ايستاد كه آب ساكت و راكد آن بدون حركت آهسته‌آهسته از نيزاري بيرون مي‌آمد و از منطقه صاف و بي‌درختي عبور كرده وارد نيزار ديگري مي‌شد كه در آنجا يك پرنده نامرئي ـ آن داركوب بزرگي كه سياهپوستان آن را «جل‌الخالق» لقب داده بودند ـ با سر و صدا روي شاخه خشك تق‌تق مي‌زد. بيشه‌اي بود مانند هر بيشه ديگر كه تنها در جزئيات با آن يكي كه هر روز صبح براي ده روز متوالي در كنارش ايستاده بود تفاوت داشت.

اينجا براي او ناحيه تازه‌اي بود ولي با وجود اين ناآشناتر از آن يكي كه بعد از نزديك دو هفته دريافته بود كه آن را اندكي مي‌شناسد، نبود ـ همان گوشه خلوت و انزوا، همان تنهايي، كه از ميان آن انسان‌ها فقط عبور كرده بودند بدون اينكه آن را تغيير دهند، بدون اينكه روي آن اثري يا حتي جاي زخمي بگذارند. آنجا به نظر آن چنان مي‌نمود كه در زمان اولين جد اجداد چيكاسا و سام فادرز درون آن خزيده و دور و بر خود را نگاه كرده بودند، با چماق يا تيشه سنگي يا تير استخواني، كشيده و آماده. با حال قبلي فقط به خاطر اين تفاوت داشت كه پسر درحالي كه كنار آشپزخانه چمباتمه زده بود مي‌توانست بوي سگ‌ها را كه در زير آن قوز كرده و مخفي شده بودند بكشد و گوش و شانه خراشيده آن ماده سگ را ديده بود كه به قول سام مجبور شده بود شجاع باشد تا بتواند با خود زندگي كند و همچنين در اينكه ديروز در خاك كنار تنه تهي شده درخت، رد آن پاي زنده را مشاهده كرده بود.

اصلاً صداي سگ‌ها را نشنيد. هيچوقت آنها را نشنيد. فقط متوجه شد كه صداي تق‌تق داركوب ناگهان قطع شد و آن گاه فهميد كه خرس دارد او را تماشا مي‌كند. اصلاً او را نديد. نمي‌دانست آيا حيوان جلوي او ايستاده يا پشتش. تكان نخورد، تفنگ بي‌فايده را كه هيچ اخطاري براي كشيدن چخماق آن حس نكرده بود و حتي اكنون نيز آن كار را نكرد، در دست نگه داشت. در آب دهان خود آن مزه برنج مانند را چشيد و آن شناخت چون بوي آن را وقتي به سگ‌هاي مخفي زير آشپزخانه نگاه مي‌كرد استشمام كرده بود.

آن گاه ناپديد شد. به همان ناگهاني كه قبلاً قطع شده بود، تق‌تق خشك و يكنواخت داركوب دوباره آغاز شد و بعد از مدتي پسر تصور كرد كه حتي مي‌تواند صداي سگ‌ها را بشنود ـ زمزمه‌اي كه به نظر مي‌آمد حتي صدا نبود. احتمالاً مدتي قبل از اينكه متوجه شده باشد آن را ناآگاهانه مي‌شنيد، صدايي كه نزديك مي‌شد و بعد دوباره دور شده كم‌كم خاموش گرديد. نزديك او اصلاً نيامدند. اگر خرسي را شكار مي‌كردند، خرس ديگري بود. فقط سام بود كه بالاخره از نيزار بيرون آمد و از شاخابه عبور كرد و به دنبالش ماده سگ زخمي ديروز. ماده سگ مانند سگ‌هاي مخصوص شكار پرنده‌ها درست پا به پاي او مي‌آمد بدون كوچكترين صدا. رسيد به كنار پسر و چسبيده به پاي او قوز كرد و درحالي كه مي‌لرزيد چشمانش به نيزار خيره بود.

گفت: «من اونو نديدم، سام، نديدم». سام گفت: «مي‌دونم. اون بود كه داشت تو رو تماشا مي‌كرد. صداش رو هم نشنيدي، شنيدي؟» پسر گفت: «نه، من ـ». سام گفت: «اون زرنگه. خيلي زرنگه». به پايين نگاه كرد، به طرف سگ كه بغل زانوي پسر آهسته و پيوسته مي‌لرزيد. از شانه خراشيده حيوان چند قطره خون تازه چكيده و به او چسبيده بود. «خيلي بزرگه. هنوز سگي را كه بتونه حريف اون باشه نداريم. ولي شايد يك روزي داشته باشيم. شايد دفعه بعد هم نباشه، اما يك روز اونو خواهيم داشت».

پسر پيش خود فكر مي‌كرد، «پس بايد اونو ببينم. بايد بهش نگاه كنم». والا تصور مي‌كرد كه موضوع براي هميشه همانطور ادامه خواهد داشت، همانطور كه در مورد پدرش و سرگرد دي اسپين كه از پدرش مسن‌تر بود و حتي در مورد ژنرال پير كامپسان كه در سال 1865 سن كافي داشته كه فرمانده تيپ باشد، ادامه داشته، والا تا ابد همانطور ادامه خواهد داشت، دفعه بعد و دفعه بعد از آن و بعد و بعد و بعد. به نظرش مي‌آمد كه هيچوقت نمي‌تواند آن دو تا را ببيند ـ خودش و خرس را ـ كه اكنون سايه‌وار در برزخي قرار داشتند كه زمان از آن خارج مي‌شد، درحال زمان گشتن ـ خرس پير، بخشوده از فنا و خود پسر، داراي سهمي كوچك ولي كافي از آن، اكنون دانست كه آنچه را كه در سگ‌هاي مخفي شده استشمام كرده و در آب دهان خود چشيده بود چه بوده است. ترس را شناخت. «پس بايد اونو ببينم» پيش خود فكر مي‌كرد، بدون هيچ بيمي و حتي هيچ اميدي، «بايد بهش نگاه كنم».

ژوئن سال بعد، پسر يازده ساله بود. بار ديگر در اردو جمع شده بودند و تدارك جشن تولد سرگرد دي اسپين ژنرال كامپسان را مي‌‌گرفتند. با وجودي كه يكي در سپتامبر و ديگري در وسط زمستان و در دهه ديگري به دنيا آمده بودند، براي دو هفته دور هم جمع شده بودند به مقصد ماهيگيري و صيد سنجاب و بوقلمون و شكار شبانه راكون و گربه وحشي با كمك سگ‌ها. به عبارتي ديگر پسر و «بون هاگن بك» و سياهپوستان ماهيگيري و صيد سنجاب و شكار راكون و گربه وحشي مي‌كردند، چون شكارچيان آزموده و نه تنها سرگرد دي اسپين و ژنرال پير كامپسان، كه اين يكي تمام دو هفته را لميده در صندلي مي‌گذراند، جلوي يك ديگ آهني بزرگ پر از آبگوشت «برو نزويك» كه آن را هم مي‌زد و مي‌چشيد، با اش پير كه راجع به درست كردن آبگوشت با او جر و بحث مي‌كرد و «تنيز جيم» كه ويسكي را از قرابه توي چمچمه‌اي كه از آن ژنرال مي‌نوشيد مي‌ريخت، بلكه پدر پسر و والتر ايول كه هنوز به حد كافي جوان بودند ـ اين نوع شكار را تحقير مي‌كردند مگراينكه گاهي به بوقلمون‌هاي وحشي با هفت تير تيراندازي مي‌كردند، آن هم جهت شرط‌بندي نسبت به نشانه‌گيري خود.

يا به عبارت صحيح‌تر پدرش و ديگران تصور مي‌كردند كه پسر مشغول شكار سنجاب است و تا روز سوم گمان داشت كه سام فادرز نيز همان تصور را در. هر روز صبح درست بعد از صرف صبحانه اردو را ترك مي‌كرد. حالا تفنگ خود را داشت كه به عنوان هديه عيد ميلاد به او رسيده بود. به آن درخت واقع در كنار شاخابه، همانجا كه آن روز صبح ايستاده بود، برگشت. از آن نقطه، با كمك قطب‌نمايي كه ژنرال پير كامپسان به او هديه داده بود، جنگل را مي‌پيمود. بدون اينكه متوجه باشد به خود مي‌آموخت كه جنگل‌نشيني بهتر از معمول باشد. روز دوم حتي توانست آن تنه تهي كرده درخت را پيدا كند كه در كنار آن براي اولين بار رد آن پاي كج را مشاهده كرده بود. اكنون تنها درخت تقريباً به كلي خرد شده بود، با سرعت باورنكردني التيام يافته، در حالت تسليم عاطفي و تقريباً چشمگيري به خاكي كه از آن روئيده بود باز مي‌گشت. پسر سراسر جنگل تابستاني را پيمود، كه با تيرگي سبز بود، درواقع تيره‌تر از زوال خاكستري نوامبر، چون حتي موقع ظهر، آفتاب فقط در لكه‌هاي پراكنده روي خاكي مي‌تابيد كه هيچوقت كاملاً خشك نمي‌شد و پر از انواع مارهاي خزنده بود ـ ماكاسين‌ها، مارهاي آبي، مارهاي زنگي كه خودشان همان رنگ تيره لكه‌دار را داشتند، به‌طوري كه گاهي تا تكان نمي‌خوردند پسر نمي‌توانست آنها را ببيند. هر روز كمي ديرتر برمي‌گشت، روز اول، روز دوم، تا اينكه در تاريك روشن غروب روز سوم از كنار حصاري كه از كنده درخت ساخته شده بود گذشت كه طويل چوبيني را احاطه مي‌كرد و در آنجا سام به اسب‌ها علوفه شب را مي‌داد.

سام گفت: «تو هنوز خوب نگشتي». پسر ايستاد و براي لحظه‌اي جواب نداد. سپس با آرامش و با يك نوع انفجار آرام، مانند موقعي كه سد كوچكي كه كودكي در جويباري ساخته است خراب مي‌شود، گفت: «باشه، اما چه جوري؟ رفتم به شاخابه. حتي اون تنه درخت رو دوباره پيدا كردم. من ـ » «گمونم كار درستي بود. لابد داشته تو رو تماشا مي‌كرده. تو پاشو اصلاً نديدي؟» پسر گفت: «من ـ نه. هيچوقت فكر نمي‌كردم كه ـ».

سام گفت: «به خاطر تفنگه». بي‌حركت در كنار حصار ايستاده بود ـ پيرمرد، سرخپوست، با شلوار گشاد از شكل افتاده و رنگ رفته و كلاه كاهي پنج سنتي كه در ميان نژاد سياهپوستان علامت بردگي او بوده و الان نشان آزادي او گشته بود. اردو زمين، طويله و محوطه كوچك آن كه با آن سرگرد دي اسپين به نوبه خود، گرچه به‌طور ناچيز و ناپايدار، جنگل رام‌نشدني را خراشيده بود ـ در تاريك روشن غروب محو شد و به تاريكي ديرين جنگل بازگشت. «تفنگ» پسر انديشيد. «تفنگ». سام گفت: «واهمه داشته باش. واهمه رو كاريش نمي‌توني بكني. اما نترس. تو جنگل هيچي نيست كه به تو آزار برسونه مگه اينكه اون را در تنگنا بزاري يا از بوي تو بفهمه ازش مي‌ترسي. يك خرس، حتي يك گوزن هم حق داره از آدم جبون بترسه، همانطور كه مرد شجاع حق داره از چنين آدمي بترسه». پسر پيش خود فكر كرد، تفنگ.

سام گفت: «بايد انتخاب كني». پسر قبل از سحر اردو را ترك كرد، مدت زيادي قبل از اينكه عمواش پيچيده در لحاف خود روي كف آشپزخانه بيدار شود و آتش را براي صبحانه روشن كند. فقط قطب‌نما و يك چوب براي دفاع از مارها همراه خودش برد. مي‌توانست نزديك ميل برود قبل از اينكه به قطب‌نما احتياج پيدا كند. روي تنه درختي نشست و قطب‌نماي نامرئي را در دست نامرئي خود گرفت و صداهاي مرموز شب كه در اثر حركات او خاموش شده بودند دوباره تحرك گرفتند و سپس دوباره براي هميشه خاموش شدند. صداي جغد قطع شد و جاي خود را به پرندگان روز داد و آنگاه پسر توانست قطب‌نما را ببيند. سپس به راه افتاد، با سرعت ولي هنوز بدون صدا. مهارت او به عنوان يك مرد جنگل روزبه‌روز افزايش مي‌يافت بدون آنكه خود دريافته باشد.

موقع طلوع آفتاب ماده گوزني را با بچه‌اش از خواب پراند و آنها را از خوابگاه خود بيرون راند، آنقدر نزديك بود كه مي‌توانست آنها را به خوبي ببيند ـ سر و صداي شكستن بوته‌ها، دم كوتاه سفيد و بچه كه دنبال مادرش تند و سبك مي‌دويد با سرعتي بيش از آنچه پسر تصور مي‌كرد ممكن باشد. او به درستي مشغول شكار بود، برخلاف جهت باد، همانطور كه سام به او ياد داده بود. البته الان ديگر اهميتي نداشت. تفنگ را در اردو جا گذاشته بود و با اراده و ميل خود چيزي را قبول كرده بود كه نه يك انتخاب بود و نه تظاهري براي كسب امتياز بيشتر، بلكه حالتي بود كه در آن نه فقط بي‌نام و نشاني تابه‌حال خدشه‌ناپذير خرس بلكه تمامي مقررات و معيارهايي نيز كه بين شكار و شكارچي وجود داشت لغو شده بودند. ديگر حتي ترس نخواهد داشت، حتي در آن لحظه‌اي كه ترس تمامي وجود او را در بر گيرد ـ خون و پوست و روده و استخوان و خاطرات، از دور زمان در گذشته، قبل از آنكه آنها خاطرات او شوند ـ همه وجود او به استثناي آن شفافيت نازك، صاف و فناناپذير كه به تنهايي بين او و اين خرس تفاوت به وجود مي‌آورد، در مقايسه با تمامي خرس‌ها و گوزن‌هاي ديگر كه در تواضع و غرور مهارت و شكيبايي خود آنها را خواهد كشت، همان تواضع و شكيبايي كه سام درباره‌شان ديروز، وقتي در تاريك روشن به حصار محوطه تكيه داده بود، صحبت مي‌كرد.

ظهر كه رسيد به كلي از شاخابه دور شده و بيشتر و دورتر از هميشه به قلب ناحيه تازه و بيگانه‌اي وارد شده بود. الان تنها با كمك ساعت نقره قديمي و سنگيني كه به كلفتي يك بيسكويت بود و به پدربزرگ او تعلق داشته، سفر مي‌كرد. سرانجام وقتي توقف كرد، براي اولين بار بود، بعد از سحرگاه كه از روي تنه درخت برخاسته و توانسته بود قطب‌نما را ببيند. به حد كافي دور شده بود. نه ساعت پيش اردو را ترك كرده بود و نه ساعت ديگر يك ساعت از اوان تاريكي خواهد گذشت. ولي به آن فكر نمي‌كرد. فكر مي‌كرد كه «خيلي خوب. آري. اما چه؟» و براي لحظه‌اي ايستاد، كوچك و بيگانه در تنهايي سبز و بلند و بي‌انتها و به سؤال خود حتي قبل از اينكه تشكيل و سپس محو شده باشد جواب داد. به خاطر ساعت و قطب‌نما و عصا بود ـ آن سه تا ابزار بيجان كه به وسيله آنها براي مدت نه ساعت جنگل وحشي را از خود دور كرده بود. با دقت ساعت و قطب‌نما را روي يك بوته آويزان كرده عصا را پهلوي آنها تكيه داد و خود را تماماً به جنگل تسليم نمود.

در دو ساعت اخير زياد تند نمي‌رفت و اكنون هم تندتر نمي‌رفت چون فاصله ديگر اهميت نداشت حتي اگر او مي‌توانست تند حركت كند. پسر سعي مي‌كرد جهت درختي را كه در نزديكي آن قطب‌نما را گذاشته بود در ذهن خود حفظ كند و دايره‌اي را طي كند كه دوباره او را به آنجا برگرداند يا اقلاً با خود تقاطع كند، چون اكنون جهت نيز ديگر اهميت نداشت. ولي درخت در انتهاي دايره واقع نبود و سپس همانطور كه سام يادش داده بود دايره دوم را در جهت عكس طي نمود تا اينكه دو تا شكل دايره در يك نقطه يكديگر را تقاطع كنند ولي اثري از رد پاي خود نديد و سرانجام وقتي درخت را پيدا كرد در جاي عوضي بود، جايي كه نه بوته‌اي نه قطب‌نمايي نه ساعتي ديده مي‌شد و حتي درخت نيز همان درخت نبود زيرا در كنارش تنه درخت افتاده‌اي قرار داشت و سپس آنچه را كه سام فادرز به او گفته بود كه عمل بعدي و آخر باشد انجام داد.

هنگامي كه روي تنه درخت نشست رد پاي كج را ديد ـ آن فرو رفتگي پر پيچ و عظيم دو انگشتي كه حتي درحالي كه به آن نگاه مي‌كرد پر از آب گرديد. وقتي به بالا نگاه كرد جلوي چشمش جنگل در هم فرو رفت و منجمد شد ـ بيشه، درختي كه در جست‌وجويش بود، ساعت و قطب‌نما كه با تماس اشعه آفتاب مي‌درخشيد. سپس خرس را ديد. از جايي خارج و يا ظاهر نشد. فقط آنجا بود، بي‌حركت و جامد، ثابت در لكه‌هاي داغ ظهر سبز و بدون باد. آنقدر بزرگ نبود كه در خواب ديده بود، ولي همانقدر بزرگ كه انتظارش را داشت، حتي بزرگتر، بدون اندازه و بعد معيني در مقابل تيرگي لكه دار و به او نگاه مي‌كرد، در آنجا كه آرام روي تنه درخت نشسته بود و به خرس مي‌نگريست.

سپس به حركت افتاد. هيچ صدايي نكرد. شتاب نكرد. از بيشه عبور كرد و براي لحظه‌اي در درخشندگي تند آفتاب قدم زد. وقتي به آن سوي بيشه رسيد دوباره متوقف شد و از روي شانه‌اش به پسر نگاه كرد درحالي كه نفس آرامش سه بار به درون رفت و بيرون آمد. سپس ناپديد شد. به ميان جنگل يا بوته‌ها نرفت بلكه محو شد، به اعماق جنگل بازگشت، همانطور كه پسر قبلاً ديده بود كه يك ماهي سالخورده و تنومند حتي بدون اينكه پره‌هايش را تكان دهد در اعماق تيره بركه خود فرو رفته و محو شده بود.

پسر فكر كرد كه «پاييز آينده خواهد بود». ولي نه پاييز آينده بود نه پاييز بعدي يا حتي بعد از آن. آنگاه چهارده ساله بود. گوزني را كشته بود و با خون داغ آن سام فادرز روي صورتش نقاشي كرده بود و سال بعد خرسي را نيز كشت. ولي حتي قبل از آن شاهكار همانقدر در راه و رسم جنگل ورزيده شده بود كه بسياري از مردان بالغ با همان مقدار تجربه و در چهارده سالگي حتي از اغلب مردان بالغ پر تجربه‌تر بيشتر ورزيده و ماهر شده بود. به شعاع سي ميلي اردو، ناحيه‌اي نبود كه آن را نشناسد شاخابه، پشته، نيزار، نشانه، درخت و راه. مي‌توانست هر كسي را به هر نقطه از آن منطقه بدون اشتباه هدايت كند و از آنجا نيز بيرون بياورد.

گذرگاه‌هاي وحوش را مي‌شناخت كه حتي سام فادرز از آنها بي‌خبر بود. در سيزده سالگي خوابگاه گوزن نري را پيدا كرد و بدون اينكه پدرش بفهمد تفنگ والتر ايول را قرض كرد و سحرگاه در كمين نشست و گوزن را كه به خوابگاه خود برمي‌گشت كشت، همانطور كه سام براي او تعريف كرده بود كه اجداد چيكاساو او در گذشته مي‌كردند.

ولي خرس سالخورده شكار او نمي‌شد، با وجود اينكه اكنون رد پاي آن را از رد پاي خود بهتر مي‌شناخت و نه تنها رد آن پايي كه كج بود. مي‌توانست اثر هركدام از سه تا پاي سالم را هم ديده آن را از هر اثر ديگر تشخيص دهد و نه فقط روي اندازه‌اش. درحدود اين محوطه سي ميلي خرس‌هاي ديگري هم بودند كه رد پاي آنها تقريباً به بزرگي آن خرس بود، ولي موضوع از اين بزرگتر بود. اگر سام فادرز معلم او و خرگوش‌ها و سنجاب‌هاي محوطه خانه‌اش كودكستان او بوده، پس جنگل كه در آن خرس سالخورده حكومت مي‌كرد دانشگاه او بود و خرس نر سالخورده، كه چنان درازمدت بدون زن و بچه مانده بود كه مي‌توانست حد خود گرديده باشد، آموزشگاهي بود كه پسر در آن پرورش يافته بود. اما خرس را هيچوقت نديد.

اكنون مي‌توانست آن رد پاي كج را تقريباً هر وقتي كه مي‌خواست پيدا كند، در حدود پانزده يا ده يا حتي پنج ميل از اردو و گاهي حتي نزديكتر. در طي آن سه سال دو مرتبه درحالي كه در كمين نشسته بود صداي سگ‌ها را كه برحسب تصادف به اثر خرس برخورده بودند شنيد. دفعه دوم به نظر آمد كه سگ‌ها خرس را از جا پرانده بودند و صداي آنها بلند و شرمسار و از شدت هيجان مشابه صداي انسان به گوشش رسيد، مانند آن نخستين صبح در دو سال پيش. ولي خود خرس را نديد. آن ظهر سه سال پيش را به ياد آورد، بيشه، خودش و خرس را، در آن لحظه ثابت، در ميان آن درخشندگي لكه‌دار بدون باد و به نظر او مثل اين بود كه آن برخورد درواقع هرگز اتفاق نيفتاده بود، كه آن را نيز در خواب ديده بود. ولي آن واقعه اتفاق افتاده بود. آنها به يكديگر نگاه كرده بودند، از آن جنگل وحشي كه به سن خود زمين بود خارج شده بودند، در يك لحظه با هم و همبسته، به وسيله چيزي بيش از خوني كه گوشت و استخوان‌هايي را كه حامل آنها بودند حركت مي‌داد، همديگر را لمس كرده چيزي را تعهد كردند، تأكيد كردند، كه دوام آن بيش از آن تار نازك استخوان و گوشت بود كه هر تصادفي مي‌تواند آن را براي هميشه محو و نابود سازد.

سپس بار ديگر او را ديد. چون درباره چيز ديگري فكر نمي‌كرد يادش رفته بود كه حيوان را بجويد. هنوز با تفنگ والتر ايول شكار مي‌كرد. خرس را ديد كه از انتهاي انبوه درازي از درخت‌هاي انداخته عبور مي‌كرد، از دالاني كه از ميان طوفاني تند و سريع رد شده بود و خرس از وسط، نه از روي آن آشفتگي تنه‌ها و شاخه‌ها با سرعت مي‌رفت مانند يك لوكوموتيو، تندتر از آنچه پسر گمان كرده بود مي‌تواند حركت كند، تقريباً با سرعت يك گوزن، تقريباً زيرا گوزن بيشتر اوقات در هوا مي‌باشد، تندتر از آنكه پسر بتواند نشانه‌هاي تفنگ را در مقابل آن بالا بياورد. اكنون فهميد كه در طي تمام آن سه سال اشتباه چه بوده است. روي تنه درختي نشست و چنان مي‌لرزيد كه گويا قبلاً نه جنگل را ديده بود و نه چيزي را كه در آن مي‌دويد و با شگفتي باورنكردني از خودش پرسيد كه چطور ممكن بود موضوعي را كه سام فادرز به او گفته بود فراموش كند، موضوعي را كه خود خرس روز بعد ثابت كرده بود و اكنون بعد از سه سال بازگشته تا دوباره آن را تأكيد نمايد.

و حالا فهميد كه منظور سام فادرز از سگ لايق چه بوده است، سگي كه در مورد آن اندازه و قد موضوع كاملاً بي‌اهميتي است. درنتيجه وقتي كه آوريل سال بعد به تنهايي برگشت ـ زماني كه مدرسه تعطيل شده بود تا پسران از زارعين بتوانند در كشت زمين كمك كنند و بالاخره پدرش به او اجازه داده بود به شرط اينكه چهار روزه برگردد سگ همراهش بود. مال خودش بود، يك سگ دو رگه از نوعي كه سياهپوستان آن را «فايس» مي‌گفتند. سگ موش‌گيري بود كه خودش زياد از موش بزرگتر نبود و داراي آن نوع شجاعتي بود كه ديگر از حد دليري گذشته به حد بي‌پروايي رسيده بود.

چهار روز هم طول نكشيد. دوباره تنها، صبح روز اول توانست رد پا را پيدا كند. اين دفعه شكار نبود بلكه كمين بود. وقت ملاقات را چنان دقيق معين كرد كه با يك آدم قرار گذاشته باشد. خودش كه فايس را در گوني خوراك پيچانده نگاه داشته بود، همراه با سام فادرز كه دو تا از سگ‌هاي شكاري را با تكه‌اي از طناب گاوآهن بسته بود، سحرگاه روز دوم در جهت بادي كه از طرف راه مي‌وزيد در كمين نشستند. آنقدر نزديك بودند كه خرس، بدون اينكه بدود، گويي متعجب از سر و صداي تيز و ديوانه‌وار فايس رها شده كه غافلگيرش كرده بود، برگشت و به حالت دفاع به تنه درختي تكيه داد. روي پاهاي عقبي خود بلند شد و به نظر پسر آمد كه هرگز برخاستنش تمام نخواهد شد، بلندتر و بلندتر مي‌شد و مثل اين بود كه حتي دو سگ ديگر از فايس يك نوع دلاوري نوميدانه و مأيوسي كسب كرده و درحالي كه او به طرف خرس حمله‌ور بود دنبال او رفتند.

آنگاه فهميد كه حقيقتاً فايس قصد توقف ندارد. تفنگ را پرت كرد و دويد و وقتي به سگ كوچولو كه ديوانه‌وار دور خودش مي‌چرخيد رسيد و آن را در بغل گرفت، به نظرش آمد كه درست زير پاي خرس است. بوي خرس به مشامش مي‌رسيد، تند و داغ و زننده. پهن شده روي زمين به بالا نگاه كرد، به جايي كه خرس كوه مانند بالاي او سر برافراشته بود، مانند رگباري تند و به رنگ صاعقه، كاملاً آشنا، آرام و به وضوح آشنا، تا به خاطر آورد كه درست مانند وقتي بود كه درباره‌اش خواب مي‌ديد. سپس ناپديد گشت. رفتنش را نديد. فايس هيجان‌زده را با دو دست گرفته به زانو نشست و صداي ناله شرمسار سگ‌ها را شنيد كه دورتر و دورتر مي‌شد، تا اينكه سام به او نزديك شد. تفنگ در دستش بود. آن را به آرامي روي زمين پهلوي پسر گذاشت و ايستاده به او نگاه مي‌كرد.

گفت: «حالا ديگه دو دفعه ميشه كه تفنگ به دست اونو ديدي. اين دفعه محال بود كه خطا كني». پسر بلند شد. هنوز فايس را در بغل داشت كه حتي در بغل او و دور از زمين ديوانه‌وار عوعو مي‌كر د و دنبال سر و صداي دو سگ ديگر كه به تدريج دورتر و كمتر مي‌شد مانند يك حلقه سيم فنري به هم پيچيده تقلا مي‌كرد.

حالا كمي له‌له مي‌زد ولي ديگر تنش نمي‌لرزيد. پسر گفت: «تو هم نتونستي. تفنگ هم داشتي. تو هم نكردي». پدرش گفت: «پس تيراندازي نكردي؟ چقدر فاصله داشتي»؟ پسر گفت: «نمي‌دونم آقا. يك كنه بزرگ توي پاي راستش بود، اونو ديدم. اما اون موقع تفنگ دستم نبود». پدرش گفت: «ولي وقتي هم كه تفنگ دستت بود تيراندازي نكردي. چرا؟» اما پسر جواب نداد و پدرش نيز منتظر جواب نماند، برخاست و به آن سوي اتاق رفت، از روي پوست خرسي كه دو سال پيش پسر كشته بود و پوست خرس بزرگتري كه خودش قبل از اينكه پسر به دنيا بيايد كشته بود، به طرف قفسه كتابي كه زير كله نصب شده اولين گوزن پسر بود حركت كرد. همان اتاق بود كه پدرش دفتر مي‌ناميد، كه در آن تمامي معاملات مزرعه صورت مي‌گرفت. پسر در اين اتاق، در طي چهارده سال عمرش، بهترين صحبت‌ها را شنيده بود.

سرگرد دي اسپين به آنجا مي‌آمد و گاهي ژنرال پير كامپسان و گاهي نيز «والتر ايول» و «بون هاگن بك» و «سام فادرز» و «تنيز جيم» كه همه آنان شكارچي بودند كه با جنگل و آنچه در آن مي‌دويد آشنايي كامل داشتند. آن صحبت‌ها را مي‌شنيد، درحالي كه خودش چيزي نمي‌گفت، فقط گوش مي‌داد داستان سرزمين وحشي، جنگل بزرگ كه بزرگتر و كهنه‌تر بود از هر سند ثبت شده سفيدپوستي كه آنقدر نادان باشد تا باور كند كه قطعه‌اي از آن را خريده، يا از هر سرخپوستي كه آنقدر بي‌شفقت باشد تا ادعا كند كه قطعه‌اي از آن مال او بوده و حق واگذاري آن را دارد. سخن درباره مردها بود، نه سفيد يا سياه يا سرخ، بلكه مردها، شكارچي‌ها با اراده و گستاخي لازم براي تحمل و تواضع و مهارت لازم براي دوام و سگ‌ها و خرس‌ها و گوزن‌ها، همه برجسته و حك شده در برابر سرزمين وحشي، به ترتيبي كه در ميان آن سرزمين و توسط آن بالاجبار معين شده، قرار داشتند، در تقلايي ديرين و مداوم براساس قوانين باستاني و مطلق كه در آنها هيچ پشيماني را اعتبار نيست يا تسليمي را امكان، صداها آرام و سنگين و سنجيده مي‌شدند براي گذشته‌نگري و تجديد خاطره و يادآوري دقيق، درحالي كه پسر در نور درخشان آتش چمباتمه مي‌زد، مانند تنيز جيم كه چمباتمه مي‌زد و فقط براي افزودن هيزم به آتش و رد كردن بطري از گيلاسي به گيلاس ديگر از جاي خود تكان مي‌خورد.

چون بطري هميشه حاضر بود، تا بعد از مدتي به نظرش آمد كه در آن لحظه‌هاي تند دل و مغز و شجاعت و زرنگي و سرعت در آن مايع قهوه‌اي رنگ كه نه زنان و نه پسران و نه كودكان بلكه فقط شكارچيان از آن مي‌نوشيدند، تغليظ و تقطير شده بودند و نه از خوني كه ريخته بودند مي‌نوشيدند بلكه از يك عرقي كه از روحيه وحشي و فناناپذير و از آن با ملايمت و حتي با تواضع مي‌نوشيدند، نه به آرزوي دون يك كافر به كسب محاسن زيركي و نيرو و سرعت بلكه در تعظيم به آن محاسن.

پدرش همراه با كتاب بازگشت و دوباره نشست و كتاب را باز كرده گفت: «گوش كن». پنج تا بند را بلند خواند و صدايش آرام و سنجيده بود، در اتاقي كه حالا ديگر در آن آتش نبود چون بهار فرا رسيده بود. سپس به بالا نگاه كرد. پسر به او مي‌نگريست و پدرش گفت: «خيلي خوب. گوش كن». دوباره خواند ولي اين دفعه فقط بند دوم را، تا انتهاي آن، تا آن دو سطر آخر خواند و سپس كتاب را بست و روي ميز در كنار خود گذاشت و گفت: «و او هرگز نمي‌تواند پژمرده شود، گرچه تو سعادت خود را نيافتي. تو تا ابد عاشق خواهي بود و او تا ابد زيبا خواهد ماند». پسر گفت: «راجع به يك دختره». پدرش گفت: «بايد راجع به چيزي صحبت مي‌كرد». و سپس گفت: درباره حقيقت صحبت مي‌كرد. حقيقت تغيير نمي‌كند. حقيقت چيز واحدي است كه تمام آن چيزهايي را كه با قلب آدم ارتباط دارند فرا مي‌گيرد ـ شرافت و غرور و شفقت و عدالت و شجاعت و عشق. حالا فهميدي؟»

مطمئن نبود. به نظرش مسأله از اين ساده‌تر بود. يك خرس سالخورده بود. درنده و بي‌رحم نه تنها به خاطر زنده ماندن، بلكه با غروري شديد به آزادي و آزادگي، ببيند. گاهي حتي به نظر مي‌آمد كه عمداً آن آزادي و آزادگي را در خطر مي‌انداخت تا مزه آنها را دوباره بچشد، تا به گوشت و استخوان سالخورده و نيرومند خود يادآور شود كه نرم و سريع بمانند تا بتوانند از آنها دفاع و حفاظت كنند. يك پيرمرد بود، فرزند برده‌اي سياهپوست و شاهي سرخپوست كه از يك طرف وارث تاريخ ديرين ملتي بود كه در رنج تواضع را آموخته و در شكيبايي غرور را و با وجود رنج و ظلم باقي مانده بودند و از طرف ديگر وارث تاريخ ملتي كه بيشتر زماني از اولي در آن سرزمين اقامت داشته ولي حال ديگر در آنجا وجود نداشتند جز به صورت برادري تنها و منزوي خون بيگانه سياهپوست پير و در روح وحشي و شكست‌ناپذير يك خرس سالخورده.

يك پسر بود كه آرزو داشت تواضع و غرور را بياموزد تا در جنگل ماهر و لايق گردد، كه ناگهان دريافت كه چنان با سرعت ماهر مي‌شود كه بيم داشت هرگز لايق نشود چون با وجود همه كوشش‌هايش هنوز تواضع و غرور را فرا نگرفته بود، تا اينكه يك روز به همان ناگهاني دريافت كه پيرمردي كه هيچكدام از آنها را نمي‌تواند تعريف كند او را راهنمايي كرده، گويي كه دستش را گرفته و به نقطه‌اي آورد كه يك خرس سالخورده و يك سگ كوچك دو رگه به او نشان دادند كه اگر يك چيز ديگري را تصاحب كند هر دو آنها را نيز تصاحب خواهد كرد.

و يك سگ كوچك دو رگه و بي‌نام و كثيرالاجداد، بالغ ولي با وزني كه از شش پوند كمتر بود، كه گويي پيش خود مي‌گفت: «من نمي‌توانم خطرناك باشم چون تقريباً چيزي نيست كه از من كوچكتر باشد و نمي‌توانم سبع و درنده باشم چون خواهند گفت كه فقط سر و صداست. نمي‌توانم متواضع باشم چون آنقدر به زمين نزديك هستم كه نمي‌توانم زانو بزنم. نمي‌توانم پر غرور باشم چون به حد كافي نزديك چيزي نمي‌شوم تا كسي بفهمد كي است كه سايه را مي‌اندازد و حتي نمي‌دانم كه به بهشت خواهم رفت زيرا قبلاً تصميم گرفته‌اند كه روح جاوداني ندارم. پس تنها چيزي كه مي‌توانم باشم اين است كه شجاع باشم. ولي باشد، عيب ندارد، آن مي‌توانم باشم حتي اگر هنوز بگويند كه فقط سر و صداست».

فقط همين بود. ساده بود، ساده‌تر از حرف‌هاي كسي در كتابي درباره جواني و دختري كه او هيچوقت نيازي نخواهد داشت غصه‌اش را بخورد چون او هيچوقت نمي‌تواند به دختر نزديكتر شود و هيچوقت احتياج نخواهد داشت از او دورتر شود. پسر درباره يك خرس چيزي شنيده بود و بالاخره به حد كافي تفنگ در دست با حيوان روبه‌رو شد و تيراندازي نكرد. زيرا يك سگ كوچولو ـ اما مدتي قبل از آنكه سگ كوچولو فاصله بيست متري را بين خود و جايي كه خرس منتظرش بود طي كند، پسر مي‌توانست تيراندازي كند و سام فادرز نيز هر لحظه در آن يك دقيقه بي‌پاياني كه بن پير، روي پاهاي عقبي خود بالاي سر آنها ايستاده بود مي‌توانست تيراندازي كند. پسر توقف كرد. پدرش از وراي تاريك روشن پر بهار اتاق موقرانه به او نگاه كرد و وقتي كه صحبت كرد حرف‌هايش نيز مانند همان تاريك روشن آرام بودند، نه بلند، چون احتياج نبود بلند باشند زيرا كه دوام خواهند داشت. پدرش گفت: «شجاعت و شرافت و غرور، ترحم و عشق و عدالت و آزادي. تمامي اينها قلب را لمس مي‌كنند و آنچه را قلب در بر مي‌گيرد، به حقيقت مبدل مي‌شود، تا حدي كه ما حقيقت را مي‌شناسيم. حالا متوجه شدي؟»

پسر انديشيد: سام و بن پير و نيپ و خود او نيز درست عمل كرده بودند. پدرش نيز همان را گفته بود و جواب داد: «بله، آقا».

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837