جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  30/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

سگ كوچك
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: لنگستون هيوز

خانم بريكز به تنهايي در آپارتمان كوچكي در يك عمارت چهار طبقه در خيابان اكود، درست در محلي كه اين خيابان از كنار پارك و درياچه مي‌گذشت، زندگي مي‌كرد. آن طرف خيابان جلو پنجره آپارتمان خانم بريگز در زمستان بچه‌ها روي برف بازي مي‌كردند و سر مي‌خوردند و در بهار تمام آن محوطه از سبزه و گياه پوشيده مي‌شد. در شب‌هاي ماهتابي تابستان دلباختگان جوان با هم قدم مي‌زدند و يكديگر را مي‌بوسيدند و نرد عشق مي‌باختند و در پاييز وزش باد برگ‌هاي طلايي و سرخ و قهوه‌اي را به سوي درياچه مي‌برد و چون زورق‌هاي كوچكي بر روي آب روان مي‌ساخت.

خانم بريگز هر شب ساعت 8 از محل كار به خانه برمي‌گشت، مگر در مواقعي كه پس از اتمام كار به سينما مي‌رفت يا در جلسات انجمن بانوان شركت مي‌جست. در غروب‌هاي يكشنبه معمولاً خانم بريگز به يكي از جلسات سخنراني درباره مسائل ديني و رموز ماوراءالطبيعه و نظريات مربوطه به حلول روح مي‌رفت.

ولي هرگز وقت خود را به عياشي و خوشگذراني و پرسه زدن در خيابان نمي‌گذارند. خانم بريگز نه تنها از اتلاف وشت خوشش نمي‌آمد بلكه زيادي كار مجالي نيز براي او باقي نمي‌گذاشت. او رئيس دفتر شركت ويلكينز و بريانت كه به تجارت هيزم و ذغال‌سنگ اشتغال داشتند بود و از سال 1930 به بعد كه آنها از تعداد كارمندان خود كاسته بودند خانم بريگز فقط يك دستيار بيشتر نداشت و اين دو نفر مي‌بايست به دفاتر و صورت‌حساب‌ها و تمام كارهاي ديگر رسيدگي كنند. ولي خانم بريكز خيلي در كارش ماهر و منظم بود. او بيست و يكسال در شغل رئيس دفتري باقي مانده بود و ويلكينز و بريانت نمي‌دانستند بدون او چه بكنند.

خانم بريگز نسبت به شغل رئيس دفتري خود احساس غرور مي‌كرد. يك وقت از خانم بريگز دعوت به عمل آمده بود كه در شهرداري محل به كار مشغول شود، ولي ويلكينز و بريانت به او اظهار داشتند «نه، هرگز با رفتن شما موافقت نخواهيم كرد. ما هر مبلغي كه شهرداري بپردازد و حتي بيشتر از آن را به شما خواهيم پرداخت. دليلي ندارد كه شما بخواهيد از پيش ما برويد». خانم بريگز هم همانجا ماند، چه او كسي نبود كه هوس عوض كردن كار و جابه‌جا شدن را در سر داشته باشد.

در دوران جواني خانم بريگز با كوشش هرچه تمامتر در كالج مربوط به امور اداري و دفترداري درس خوانده بود بي‌آنكه وقتي براي گردش و عياشي داشته باشد. مادر بيوه او كه هميشه محتاج به كمك او بود در اواخر عمر فلج هم شده بود و كاملاً به او متكي بود. ولي اكنون شش سال از مرگ مادرش مي‌گذشت.

شايد علت اينكه خانم بريگز در ايام جواني به جاي رفتن به نمايش يا شركت در شب‌نشيني‌ها تمام شب‌هاي خود را در منزل مي‌گذراند همين بيماري طولاني مادرش بود. آنها هرگز نتوانسته بودند خدمتكاري را براي كمك در كارهاي منزل استخدام كنند، چون حتي پس از آنكه حقوق خانم بريگز خيلي هم زياد شده بود معذالك مخارج دكتر و دارو كمرشكن بود مخصوصاً كه در ماه‌هاي آخر زندگي مي‌بايست يك پرستار دوره ديده از مادر خدا بيامرز او مراقبت نمايد.

حالا كه ديگر خانم بريگز تنها شده بود معمولاً شام را در رستوران شكوفه صرف مي‌كرد. تعدادي از بانوان اشرافي و ثروتمند نيز در آنجا خوراك مي‌خوردند و پيشخدمت‌هاي سياه‌پوست رستوران خيلي معقول و مؤدب بودند. سه چهار سال بود كه شام او را جو يا پري دو پيشخدمت پير سياه‌پوست رستوران شكوفه در جلو او نهاده بودند. آنها ديگر با سليقه خانم بريگز كاملاً آشنا بودند و در مواقعي كه حال او خيلي خوب نبود به آشپز مي‌گفتند كه خوراك مخصوصي براي او تهيه كند.

پس از صرف شام خانم بريگز پياده روانه منزل مي‌شد و پس از چند صد قدم راه‌پيمايي درختان و چراغ‌هاي پارك را مي‌ديد و كمي بعد عمارت چهار طبقه‌اي كه در آن سكني داشت از وسط درخت‌ها نمايان مي‌گشت. چه جاي قشنگي براي زندگي بود، درست روبه‌روي پارك. خانم بريگز پس از مرگ مادرش به آنجا منتقل شده بود. اداره منزل به تنهايي برايش مشكل بود و مردي را نيز كه بتواند با او ازدواج كند سراغ نداشت. به علاوه در اين سن و سال بيشتر مردهايي هم كه به او علاقه نشان مي‌دادند فقط در بند پول و پله او بودند. زندگي با يك زن ديگر نيز به اين زودي پس از مرگ مادرش براي خانم بريگز ناخوشايند بود و آن را نوعي بي‌حرمتي به خاطره مادر مرحومه خود مي‌دانست. از آن گذشته زن ديگري را كه مثل خودش تنها و بي‌كس و كار باشد نمي‌شناخت. هر زن ديگر به هرحال براي خود كسي را داشت. تمام زن‌هاي ديگري را كه مي‌شناخت يا شوهر داشتند، يا خواهر داشتند و يا با يكي از دوستان قديمي و نزديك خود زندگي مي‌كردند. ولي خانم بريگز هيچكس را نداشت، هيچكس.

خانم بريگز زياد هم به اين تنهايي نمي‌انديشيد. او عادت داشت كه يك تنه به نبرد زندگي برود، به كار خود مشغول باشد و راه مستقل خويش را در پيش گيرد. ولي يك روز تابستاني پس از گذراندن دو هفته تعطيلات خود در ايالت ميشيگان در سر راه خود در شهر كليولند درحالي كه از قايق پياده شده و سوي استگاه راه‌آهن مي‌رفت چشمش به يك مغازه سگ‌فروشي افتاد كه پر از سگ‌هاي كوچك و سفيد و پشمالو بود. خانم بريگز از راننده تاكسي تقاضا كرد كه جلو آن مغازه توقف كند. او از تاكسي پياده شد و به داخل مغازه رفت. وقتي كه از مغازه به تاكسي مراجعت مي‌كرد يك سگ سفيد كوچكي را كه ملوس نام داشت در آغوش گرفته بود. صاحب مغازه گفته بود كه او نام ملوس را خودش براي آن سگ انتخاب كرده است و سپس او لبخندي به روي خانم بريگز زده و گفته بود: «گوش‌هاي ملوس درست مثل گوش‌هاي خرگوش دائم به اين‌ور آن‌ور تكان مي‌خورند».

خانم بريگز سگ را بلند كرده و پرسيده بود «قيمت اين سگ چقدر است؟» فروشنده جواب داده بود «براي شما فقط 25 دلار تمام مي‌شود». خانم بريگز سگ را روي زمين گذاشته و با خود انديشيده بود كه اين مبلغ گران است. ولي چيزي در ملوس بود كه او را به طرف خود جلب كرده بود. لذا مجدداً سگ را بغل گرفته و با او از مغازه بيرون آمده بود. خانم بريگز با اين فكر كه او خيلي ولخرجي نمي‌كند خودش را قانع كرده بود، به علاوه در تابستان امسال او دلش نمي‌خواست كه تن‌ها در آپارتمانش زندگي كند اگرچه پنجره آپارتمانش هم به سوي پارك باز مي‌شد.

شايد علت اينكه خانم بريگز در اين اواخر در آپارتمانش اينقدر احساس تنهايي مي‌كرد همين بود كه پنجره آن روي پارك باز مي‌شد. خانم بريگز در منزل قديميش حتي پس از مرگ مادرش چندان احساس تنهايي نكرده بود، اما از وقتي كه به آپارتمان جديد منتقل شده بود تنهايي اينقدر او را زجر مي‌داد. برخي از شب‌ها، خصوصاً شب‌هاي تابستان، احساس مي‌كرد كه ديگر نمي‌تواند اين وضع را تحمل كند كه تنها در جلو پنجره آپارتمانش بايستد و شاهد رفت و آمد اين همه مردم باشد ـ مردان و زنان دو به دو، درحالي كه بازوهايشان را درهم قفل كرده بودند، يا در گروه‌هاي بزرگتر خندان و گرم گفت‌وگو از جلو پنجره او مي‌گذشتند. او فقط كارمندان شركتي را كه در آنجا كار مي‌كرد مي‌شناخت ولي با آنها نيز تماسي نداشت چون كه دلش نمي‌خواست كسي از زندگي او سر در بياورد. البته عده‌اي از اعضاء انجمن بانوان را هم مي‌شناخت ولي اين آشنايي نيز فقط در سطح تماس‌هاي اجتماعي و فرهنگي بود. با هيچيك از آنها گرمي دوستي را احساس نكرده بود و روابط او با آنان از حد آشنايي‌هاي خشك و معمولي تجاوز نمي‌كرد. به جز يك يا دو نفر از اعضاء انجمن بانوان ديگر هرگز كسي به ديدن او نيامده بود.

خانم بريگز خودش نيز علاقه‌مند بود كه از ديگران دوري بگيرد. مادرش مكرر به او گفته بود كه آنها افرادي فقير ولي مغرور هستند و بايد به همين صورت نيز باقي بمانند.

مادر او هميشه مي‌گفت «مردها بايد خيلي استثنايي باشند تا كلارا به آنها توجهي بكند. آنها كلارا را به آساني به دست نخواهند آورد». همينطور هم بود، خصوصاً حالا كه خانم بريگز با اندام لاغر و بلند خود مثل يك نرده كنار خيابان جاذبه‌اي نيز نداشت كه مردان براي جلب‌نظر او كوشش زيادي به خرج دهند. درنتيجه در سني كه جواني ديگر سپري شده بود خانم بريگز تنها و بي‌شوهر باقي مانده بود. با اين ترتيب در سن چهل‌وپنج سالگي در هنگام مراجعت از تعطيلات دو هفته‌اي كه آن را در پانسيوني در ميشيگان گذرانده بود خانم بريگز سگ سفيد كوچكي را براي خود خريد. وقتي كه به منزل رسيد از دربان منزل خواهش كرد كه جعبه‌اي براي سگ او پيدا كند. دربان منزل كه جواني سوئدي با صورتي باريك و دراز بود يك جعبه خالي پيدا كرد و براي او آورد و خانم بريگز نيز آن جعبه را در آشپزخانه آپارتمانش گذاشت.

او از دربان همچنين تقاضا كرد كه سه بار در هفته ده سنت گوشت ارزان يا استخوان براي سگ او بخرد و آن را جلو درب عقب آپارتمانش بگذارد تا وقتي كه به منزل برمي‌گردد آن را با خود به داخل ببرد. در شب‌هاي ديگر هم خودش براي ملوس بيسكويت مخصوص سگ‌ها را مي‌خريد.

ملوس و خانم بريگز به زودي به يك زندگي يكنواخت خو گرفتند. هر شب وقتي كه او به منزل برمي‌گشت به سگش خوراك مي‌داد و سپس او را براي قدم زدن به داخل پارك مي‌برد. اين بهانه‌اي براي خود خانم بريگز نيز بود كه كمي از منزل بيرون برود. در شب‌هاي گرم سگش را با ريسماني كه به گردنش بسته بود به اطراف درياچه كوچكي كه در جلو آپارتمانش قرار داشت مي‌برد. گهگاه لبخندي هم به افراد ديگري كه با سگ‌هايشان در اطراف درياچه تفرج مي‌كردند مي‌زد. سگ‌ها وسيله خوبي براي شروع ارتباط و ايجاد محيط دوستانه بين افراد بودند. او از اينكه بعضي اوقات ديگران متوجه او و سگش مي‌شدند و به او لبخند مي‌زدند احساس نشاط مي‌كرد. ولي اگر اتفاقاً (كه خيلي به ندرت هم اتفاق مي‌افتاد) كسي با سگ يا بدون سگ سعي مي‌كرد با خانم بريگز وارد گفت‌وگو شود او مؤدبانه ولي به سرعت از كنار وي رد مي‌شد. خانم بريگز با خود مي‌گفت: «آدم چه مي‌داند كه اين مردم چه كساني هستند و يا از او چه مي‌خواهند. نه، صحيح نيست كه انسان با غريبه‌ها در پارك صحبت بكند. به علاوه او رئيس دفتر شركت وليكينز و بريانت بود و در اين روزها كه دزدي و آدم‌ربايي فزوني گرفته است ممكن است كه آنها قصد بدي نسبت به او داشته باشند و يا بخواهند بدانند كه روز پرداخت حقوق‌ها در آن شركت چه روزي است و چه مبلغ پول نقد رد و بدل مي‌شود. نه، او نبايد به ديگران اعتماد كند».

هميشه قبل از ساعت ده شب خانم بريگز با ملوس به آپارتمانش برمي‌گشت. يك فنجان شير گرم مي‌خورد و كمي را نيز در بشقابي براي ملوس مي‌ريخت و سپس به رختخواب مي‌رفت. صبح‌ها اجازه مي‌داد كه ملوس چند دقيقه‌اي از پله‌هاي عقب آپارتمان پايين و بالا برود، پس از آن باز مقداري شير در بشقاب او مي‌ريخت و يك كاسه آب نيز براي او مي‌گذاشت و سپس روانه شركت مي‌شد.

اين يك برنامه مرتب و تغييرناپذير بود چون كه خانم بريگز مراقبت كردن از ملوس را خيلي جدي تلقي مي‌كرد. شب‌ها وقتي كه از رستوران شكوفه مراجعت مي‌كرد بيسكويت مخصوص به ملوس مي‌داد، يا اگر نوبت گوشت بود درب عقب آپارتمان را باز مي‌كرد و گوشتي را كه دربان برايش خريده بود برمي‌داشت. (هر هفته خانم بريگز پنجاه سنت به دربان پو مي‌داد و به او مي‌گفت كه باقيمانده پول را به عنوان انعام نزد خود نگاه دارد).

ولي يك شب وقتي كه خانم بريگز درب عقب آپارتمان را باز كرد گوشتي آنجا نديد. فكر كرد كه شايد دربان فراموش كرده است ولي دو سال بود كه او مرتباً و بدون وقفه گوشت را آنجا مي‌گذاشت. شايد هواي گرم بهاري حواس دربان جوان را پرت كرده بود. به هرحال خانم بريگز آن شب به سگش بيسكويت داد. ولي دو شب بعد هم كه باز نوبت خريدن گوشت بود بسته گوشت آنجا نبود. «اين باورنكردني است». خانم بريگز سگش را صدا كرد و گفت: «ملوس بيا برويم پايين و ببينيم ماجرا از چه قرار است. من مطمئنم كه اين هفته هم پنجاه سنت براي خريد گوشت و استخوان به دربان داده‌ام».

خانم بريگز و حيوان سفيد كوچك با هم از پله‌ها پايين رفتند تا علت نبودن گوشت را جويا شوند. وقتي كه به درب آپارتمان دربان كه در زيرزمين قرار داشت رسيدند قهقهه خنده و صداي بازي بچه‌هاي از داخل شنيده مي‌شد. صداي آنها شبيه صداي سوئدي‌ها نبود. خانم بريگز كمي از زنگ زدن خجالت مي‌كشيد ولي بالاخره همراه بودن با ملوس به او جرأت داد و زنگ را به صدا درآورد. ناگهان همهمه داخل آپارتمان به سكوت تبديل شد. كسي از داخل آپارتمان بانگ زد «لروي، برو درب را باز كن».

صداي دويدن كودكي به گوش رسيد و درب به سرعت باز شد و پسربچه سياهپوستي جلو درب ورودي ايستاده و مي‌خنديد. خانم بريگز درحالي كه از ديدن او تعجب كرده بود از او پرسيد: «دربان، آقاي دربان كجاست؟» پسرك كه به اين خانم دراز سفيدپوست خيره شده بود پرسيد: «با پدرم كار داريد؟ او همينجاست». سپس به داخل دويد تا پدرش را صدا كند.

پس از چند لحظه مرد سياهپوستي كه شانه‌هايي ستبر و قيافه‌اي دوست‌داشتني و قدي بلند ولي كمي خميده داشت و درحدود چهل سال از عمرش مي‌گذشت درحالي كه عده زيادي كودك دورش را گرفته بودند جلو درب ظاهر شد و با گرمي سلام كرد. خانم بريگز درحالي كه صدايش كمي مي‌لرزيد با لكنت پرسيد: «شما دربان اين عمارت هستيد؟ همانطور كه خانم بريگز حرف مي‌زد ملوس با قيافه‌اي شاداب از سر و پاي مرد سياه‌‌پوست بالا مي‌رفت. مرد سياه‌پوست با صدايي گرم و آرام درحالي كه در وسط انبوه فرزندانش ايستاده بود جواب داد: «بله، من دربان جديد هستم. فرمايشي داشتيد»؟

خانم بريگز گفت: «من كمي استخوان و گوشت براي سگم مي‌خواستم. دو نوبت است كه او گوشت نخورده. مي‌توانيد كمي گوشت براي او بخريد»؟ «بله خانم با كمال ميل، به شرط اينكه همه مغازه‌ها تعطيل نشده باشند». مرد سياه‌پوست به قدري از خانم بريگز بلندتر بود كه براي اينكه خانم بريگز بتواند به صورت او نگاه كند مي‌بايست سر خود را بالا بگيرد. «خيلي متشكر خواهم شد اگر بتوانيد براي او گوشت تهيه كنيد». وقتي كه خانم بريگز از پله‌ها بالا مي‌رفت صداي مردانه دربان جديد را مي‌شنيد كه از زنش مي‌پرسيد: «لرا، به نظر تو آن مغازه گوشت‌فروشي هنوز بازه»؟ و صداي زن و بچه‌ها نيز كه به او جواب مي‌دادند در منزل طنين انداخته بود.

مغازه ديگر تعطيل شده بود، ولي خانم بريگز ده سنت به دربان سياه‌پوست داد و از او خواهش كرد كه براي شب بعد گوشت تهيه كند. سپس رو به سگش كرد و گفت: «ملوس، دربان اين منزل هر كه باشد تو از گرسنگي نخواهي مرد» و سگ نيز با يك وق زدن او را جواب گفت.

ولي شب بعد هم وقتي كه خانم بريگز به منزل برگشت گوشتي در جلو درب عقب آپارتمانش نيافت، خيلي تعجب كرد و كمي هم آزرده شد. آيا مرد سياه‌پوست فراموش كرده بود؟ اما هنوز به آشپزخانه برنگشته بود كه كسي درب عقب را كوبيد و وقتي كه درب را گشود مرد سياه را ديد كه گوشت را در دست داشت. حالا كه مجدداً به مرد سياه نگاه مي‌كرد فكر كرد كه او حتماً هم سن و سال خود اوست. او خيلي جوان نبود، ولي خيلي بلند قد و خوش قيافه و قهوه‌اي رنگ بود و نگاهي مهربان داشت و درحالي كه بسته گوشت را به خانم بريگز مي‌داد از حركاتش نمايان بود كه نسبت به خودش و به زندگي احساس اطمينان مي‌كرد.

مرد سياه‌پوست گفت: «من فكر كردم اگر گوشت را جلو درب بگذارم ممكن است سگ ديگري آن را بخورد. از اين‌رو آن راه پايين نگاه داشتم تا شما بياييد». خانم بريگز كه از اين دقت دربان خوشش آمده بود از او خيلي تشكر كرد. وقتي كه دربان رفته بود خانم بريگز يادش آمد كه به او نگفته است چند بار در هفته برايش گوشت بخرد. شب بعد مجدداً دربان استخوان‌ها را آورد و پس از آن هم هر شب اين كار تكرار شد. خانم بريگز به او نگفت كه فقط هفته‌اي سه بار بايد گوشت بخرد. هر شب كمي پس از ساعت هشت همين كه خانم بريگز وارد آپارتمان مي‌شد صداي پاي مرد سياه‌پوست را مي‌شنيد كه از پله‌هاي عقب بالا مي‌آمد و گوشت را با خود مي‌آورد. بعضي اوقات دو سه تا از بچه‌هايش او را همراهي مي‌كردند. بچه‌ها رنگ قهوه‌اي براق متمايل به سياه داشتند و اگرچه كمي كثيف بودند ولي مؤدب و قشنگ بودند و از خانم بريگز كمي خجالت مي‌كشيدند.

در بهار يكي دو بار روزهاي شنبه به جاي دربان زن او گوشت را به آپارتمان خانم بريگز آورد و ملوس به شدت به سوي او پارس كرد. خانم بريگز هم از آن زن چندان خوشش نمي‌آمد. او چاق و زرد رنگ بود و ظاهراً براي توليد بچه‌هاي ديگر پير به نظر مي‌رسيد، اگرچه مرتب آبستن بود. ولي دربان درعوض بزرگ و قوي و ستبر بود. شب‌هايي كه خود دربان گوشت را مي‌آورد خانم بريگز خوشحال‌تر بود و احساس بهتري داشت. نه، او از زن دربان خوش نمي‌آمد.

در ماه ژوئن آن سال، در شب‌هاي گرم همين كه خانم بريگز وارد منزل مي‌شد درب عقب را باز مي‌كرد تا هواي تازه وارد منزل شود. او با باز كردن درب صداي پاي دربان را هم كه گوشت‌ها را در دست داشت و از پله‌هاي عقب بالا مي‌آمد بهتر مي‌شنيد. ولي البته هرگز غير از كلمات «شب به خير، متشكرم» يا «اين هم يك دلار براي اين هفته، لطفاً بقيه پول را براي خودتان نگاه داريد»، چيزي به او نمي‌گفت.

در آن بهار ملوس گوشت زيادي خورد. يك شب درحالي كه دربان گوشت‌ها را به خانم بريگز تحويل مي‌داد گفت: «سگ شما حيوان گوشت‌خواري است». خانم بريگز از شنيدن اين كلمات بدون هيچ دليل قرمز شد. دربان ادامه داد: «او خيلي گوشت مي‌خورد. شب به خير».

درحالي كه خانم بريگز داشت استخوان‌ها را براي ملوس روي زمين مي‌گذاشت احساس كرد كه دستش مي‌لرزد. او ملوس را با گوشت‌هايش تنها گذاشت و به اتاق نشيمن رفت، ولي نتوانست فكر خود را روي مطالب كتابي كه مي‌خواند متمركز كند. در مغزش هيكل درشت و صورت دوست داشتني مرد سياه‌پوست نقش بسته بود. از اينكه آن قيافه زيبا متعلق به يك مرد سياه‌پوست بود و از اينكه نمي‌توانست آن را از مغزش خارج كند احساس ناراحتي مي‌كرد. شب بعد خانم بريگز براي شنيدن صداي پاي دربان و گرفتن گوشت از او از سگش هم كم صبرتر و مضطرب‌تر بود. وقتي كه بالاخره دربان آمد و گوشت را به او تحويل داد خانم بريگز قبل از اينكه صورتش مجدداً قرمز بشود فوراً درب را بست.

دربان درحالي كه از پله‌ها پايين مي‌رفت با خود گفت: «عجب پيره‌زن عجيبي است. ديوانه آن سگ است» و به زنش گفت: «من بايد به آن خانم بگويم كه اينقدر گوشت براي سگ خوب نيست». ولي زنش گفت: «اگر او دلش مي‌خواهد سگش گوشت بخورد به تو چه مربوطه»؟ روز بعد خانم بريگز در هنگام كار كردن در شركت مرتب دچار اشتباه مي‌شد. هنگام غروب با عجله به منزل برگشت تا حتماً در موقعي كه دربان گوشت را به آپارتمان او مي‌آورد در منزل باشد، شايد او امشب زودتر از معمول گوشت را بياورد.

ولي با ناراحتي به خودش گفت: «من چرا اينطور رفتار مي‌كنم و با اين شتاب به منزل مي‌روم كه به ملوس خوراك بدهم؟ مگر من ديوانه شده‌ام»؟ ولي در تمام طول خيابان در آن غروب گرم و دلپذير صداي عميق دربان را مي‌شنيد كه به او شب بخير مي‌گفت.

وقتي كه به منزل رسيده بود و دربان اين دفعه واقعاً درب را كوبيد او چنان مي‌لرزيد كه نتوانست به آشپزخانه برود و گوشت را از دست دربان بگيرد و فقط به زحمت توانست بگويد: «لطفاً گوشت را همان جا پهلوي دستشويي بگذاريد، متشكرم». او صداي مرد را شنيد كه درحالي كه از پله‌ها پايين مي‌رفت آهنگي را زمزمه مي‌كرد و يكي دو تا از فرزندانش نيز پشت سر او راه مي‌رفتند.

خانم بريگز احساس كرد كه دارد از حال مي‌رود ولي ملوس دائم به او مي‌پريد و گوشت را مي‌خواست. او گفت: «اوه ملوس، من چقدر گرسنه هستم». ولي مي‌خواست بگويد: «تو چقدر گرسنه هستي». از اين‌رو جمله خود را اصلاح كرد و گفت: «تو خيلي گرسنه هستي، آره، ملوس من»؟ از سر و صدايي كه سگ به راه انداخته بود معلوم بود كه او خيلي گرسنه است. او به گوشت خيلي علاقه‌مند بود.

شب بعد وقتي كه دربان گوشت را آورد خانم بريگز در آشپزخانه ايستاده بود و درحالي كه سعي مي‌كرد به او نگاه نكند گفت: «لطفاً گوشت را همان جا بگذاريد، متشكرم». ولي وقتي كه دربان از پله‌‌ها پايين مي‌رفت خانم بريگز از دريچه به بدن درشت و قوي او كه با برداشتن هر قدم به‌طور موزون و زيبايي تكان مي‌خورد و به گردن قهوه‌اي و ستبر او كه حركت كمتري داشت نگاه مي‌كرد.

او با عصبانيت ملوس را كه براي به دست آوردن گوشت پارس مي‌كرد از خود راند و با حالتي جدي به خود گفت: «من بايد از اين منزل بروم. من نمي‌توانم از مغازه گوشت‌فروشي يا از رستوراني كه در آن شام مي‌خورم اينقدر دور باشم. من بايد به مركز شهر كه مغازه‌ها هر شب باز هستند بروم. ماندن در اينجا صحيح نيست. از همه گذشته بيشتر دوستان من در مركز شهر زندگي مي‌كنند».

ولي در همان لحظه‌اي كه اين كلمات را بر زبان مي‌راند با خود انديشيد كه آيا مقصودش از دوستاني كه در شهر زندگي مي‌كنند چه كساني است؟ او سگ كوچكي داشت به نام ملوس و ديگر هيچ. او چند نفري را هم كه در شركت ويلكينز و بريانت كار مي‌كردند مي‌شناخت ولي با آنها رابطه‌اي نداشت. او رئيس دفتر بود. چند زني را نيز در انجمن بانوان مي‌شناخت. دو مستخدم پير سياه‌پوست رستوران شكوفه را هم مي‌شناخت و البته اين دربان را هم مي‌شناخت.

خانم بريگز فكر كرد كه ديگر نمي‌تواند تاب ديدن دربان را كه هر شب از پله‌ها براي آوردن استخوان و گوشت بالا مي‌آمد داشته باشد. مطمئن بود كه دربان با زن چاق و زرد رنگ و فرزندان فراوان خود زندگي پر مسرتي را در آپارتمان زيرزميني خود مي‌گذراند. پس بهتر آن بود كه او را به زندگي محقر خود كه استحقاق آن را داشت وا بگذارد. او ديگر مايل نبود كه هرگز روي دربان را ببيند، هرگز.

شب بعد قبل از مراجعت به منزل خانم بريگز به تماشاي فيلمي رفت و وقتي كه به منزل برگشت به ملوس بيسكويت خوراند. در همان هفته خانم بريگز به جست‌وجوي آپارتمان جديدي پرداخت، يك آپارتمان كوچك دو نفره براي او و سگش. خوشبختانه آپارتمان خالي زياد بود چون كه تعداد زيادي از مستأجرين به علت عدم توانايي پرداخت كرايه از آپارتمان‌ها بيرون رانده شده بودند، سرنوشتي كه هرگز به سراغ خانم بريگز نمي‌آمد زيرا كه او شكر خدا پول كافي ذخيره كرده بود. وقتي كه آپارتمان مناسبي را پيدا كرد كرايه يك ماه را از پيش پرداخت و تصميم گرفت كه در اولين بعدازظهر شنبه كه تعطيلي داشت جابه‌جا شود.

جمعه شب وقتي كه دربان با گوشت به آپارتمان او آمد خانم بريگز تصميم گرفت كه كمي نسبت به او خوش رفتاري كند. شايد ديگر هرگز او را نبيند. خوبست يك دلار به عنوان انعام به او بدهد تا بدان وسيله دربان از او خاطره خوشي داشته باشد. وقتي كه دربان به طرف آپارتمان نزديك مي‌شد خانم بريگز با بي‌صبري منتظر آمدنش بود. صداي پاي او را مي‌شنيد كه نزديكتر و نزديكتر مي‌شد. ملوس شروع كرد به پارس كردن. خانم بريگز درب را باز كرد، بسته گوشت را با يك دست گرفت و با دست ديگر يك اسكناس يك دلاري به دربان داد.

«از اينكه مدت‌ها است براي سگ كوچك من گوشت خريده‌ايد خيلي متشكرم. اين يك دلار به خاطر زحمات شما است. لطفاً آن را بگيريد».دربان كه هرگز از خانم بريگز چنين سخاوتي را نديده بود از اين عمل بهت‌زده شده بود و با حالت تعجب اظهار داشت: «متشكرم، خيلي متشكرم. سگ كوچك شما واقعاً به گوشت علاقه دارد». خانم بريگز درحالي كه دستش را به درب آپارتمان گرفته بود گفت: «اين سگ كوچك از بس گوشت مي‌خورد دارد مرا ورشكست مي‌كند».

دربان گفت: «بله درست است، ولي لابد شما مخارج زياد ديگري نداريد براي اينكه مثل من عيالوار نيستيد. مثل اينكه شما خانواده و قوم و خويش زيادي نداريد و تنها هستيد»؟

خانم بريگز جواب داد: «صحيح است، ولي يك سگ كوچك هم خيلي آدم را مشغول مي‌سازد و احساس تنهايي را از بين مي‌برد». دربان كه آماده رفتن شده بود گفت: «بله سگ همنشين خوبي است، باز هم متشكرم. شب بخير». «شب بخير، جو».

درحالي كه بدن بزرگ قهوه‌اي رنگ و شانه‌هاي پهن و ستبر دربان از پله‌ها سرازير شده بود خانم بريگز به آرامي رويش را برگرداند و درب را بست و استخوان‌ها را روي زمين جلو ملوس گذاشت. سپس بي‌اختيار شروع به گريستن كرد. روز بعد همانطور كه از قبل ترتيب داده بود به آپارتمان جديد نقل‌مكان كرد. آن دربان ديگر هرگز او را نديد. براي چند روزي افرادي كه به‌طور معمول در كنار درياچه قدم مي‌زدند با خود مي‌گفتند كه راستي آن زن نسبتاً بلند قد كه شب‌ها با سگ سفيدش در اينجا راه مي‌رفت ديگر پيدايش نيست. ولي در مدت كوتاهي آنها و همه همسايگان ديگر هم خاطره او را به كلي فراموش كردند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837