موقعي كه آنها به شهر «فاير تاون» نقل مكان كردند همه چيز به هم ريخته، جابهجا شده و تغيير مكان يافته بود. نيمكت قرمز رنگي كه پشتي خيزران داشت و روزگاري قطعه مبل عمده اتاق پذيرايي اين خانواده در شهر «اولينگر» به شمار ميرفت همچون خاكروبه به كناري انداخته شده بود زيرا براي اتاق نشيمن كوچك روستايي بيش از حد بزرگ بود، همچنين براي انبار غله و آن را زير يك چادر مشمع پوشانيده بودند. ديگر «ديويد» نميتوانست سرتاسر بعدازظهرها روي آن دراز بكشد، كشمش بخورد و افسانههاي اسرارآميز و داستانهاي علمي و آثار «پي ـ جي ـ وودهاس» را بخواند.
آن صندلي آبي رنگ دسته بلندي كه سالها در اتاقخواب مخصوص ميهمانان شهر اولينگر قرار داشت و گويي از پشت پنجرههايي كه از آنها پردههاي گلدار آويزان بود به سيمهاي تلفن بيرون و به درختان فندق خانههاي روبهرو نگاه ميكرد امروز در اين خانه روستايي كنار بخاري كوچك كثيفي كه آن روزهاي سرد آوريل تنها حرارت خانه را تأمين ميكرد جايي به خود اختصاص داده بود. «ديويد» از ايام كودكي هميشه از اتاق خواب مخصوص ميهمانيها ميترسيد، زيرا همين جا بود كه سرخك گرفته و ميله سياهي به اندازه نيم گز بزازها از كنار تختخوابش يك ور بيرون زده و با جيغ وحشتبار او از جلو چشمش ناپديد شده بود. اكنون برايش ناراحتكننده بود كه يكي از عناصر آن فضاي جن زده در كنار بخاري، در ميان خانواده، با چهرهاي سياه از دوده، لميده باشد. كتابهايي كه در منزل شهري در جعبه كنار پيانو خاك ميخورد، اينجا با عجله بدونترتيب در قفسهاي كه نجار با ارتفاعي كم كنار ديوار ساخته بود روي هم ريخته بودند. «ديويد» در چهار سالگي بيش از هركس تحت تأثير اين كتابها قرار گرفته بود. او هم مثل اسباب و اثاثه ديگر ميبايست جاي نوي براي خودش پيدا كند و روز شنبه هفته دوم كوشيد كه با جا دادن كتابها مقداري از ناهماهنگيهاي منزل بكاهد.
كتابها براي او مجموعهاي كسالتآور بود، كتابهايي كه مادرش در ايام جواني به دست آورده بود، ازجمله مجموعهاي از نمايشنامههاي يوناني و اشعار رمانتيك، تاريخ فلسفه «ويل دورانت»، كليات شكسپير با جلد چرمي مندرس كه نخي براي علامتگذاري به شيرازهاش دوخته شده بود، داستان قصرهاي سبز كه در جعبه منبتكاري قرار داشت كتاب «من، ببر بزرگ» اثر مانول كومرف، داستانهايي مشهور مانند آثار «گلزورتي»، «آلن گلاسگو»، «دروين كاپ»، «سينكلر لويس» و «اليزابت». بوي سليقههاي كهنه در او احساسي به وجود ميآورد كه فاصله تنفرآوري بين خودش و پدر و مادرش ببيند، فاصله توهينآميز زمان كه پيش از تولد او بين ديگران نيز وجود داشت ـ ناگهان در او وسوسهاي پديد آمد كه بنشيند و لحظاتي در آن «زمان» گشت و گذار كند.
از ميان انبوه كتابهايي كه دور تا دور او روي كف چوبي اتاق ريخته بود او جلد دوم سري چهار جلدي «تاريخ مختصر» اج ـ جي ـ ولز را برداشت. جلد قرمزرنگ آن كتاب با گذشت زمان به صورتي متمايل به نارنجي درآمده بود. موقعي كه جلد كتاب را بلند كرد بوي كهنه صندوقخانه به مشامش رسيد و نام دوشيزگي مادرش با دستخطي ناآشنا روي برگ اول عنوان كتاب نوشته شده بود، با حروفي درشت و راست ولي با امضايي دقيق و روشن كه ربطي به دستخطهاي صورتحسابها، ارقام بودجهبندي خانه و يادداشتهاي كارت كريسمس براي دوستان كالج كه در حواشي كتاب و روي قطعات متعدد كاغذ ديده ميشد نداشت بلكه مربوط به مدتها زمان پيش بود.
او كتاب را ورق زد، هر جا تصويري به چشم ميخورد مكث ميكرد، تصويرهاي خطي به سبكهاي قديم، تصوير نيمتنههاي برجسته پهلوانان رومي كه چشمشان مردمك نداشت، زر و زينت لباسهاي باستاني، خورده شكستههاي سفال و امثال آنها و خط كتاب به سهولت خوانده ميشد، مثل كتابهاي درس روشن و تميز بود. او روي صفحات كتاب خم شده بود، صفحاتي كه كنارههاشان زرد شده بود و به آئينههاي گردآلودي ميماند كه او از لابهلاي آنها دنيا را به اشكالي غيرواقعي و غيرطبيعي ميديد. او احساس ميكرد كه اشياء با سنگيني و تنبلي حركت ميكنند و در گير و دار اين افكار بغض آزاردهندهاي گلويش را گرفت. مادر و مادربزرگش در آشپزخانه با هم كلنجار ميرفتند. توله سگي كه آنها براي پاسباني خانه روستايي همراه آورده بودند، درحالي كه چنگالهايش را با حالي عصبي بيرون فشرده بود، زير ميز ناهارخوري كه در خانه سابق شهري براي روزهاي مخصوصي نگاهداري ميشد و در اينجا براي صرف غذاي معمولي به كار ميرفت، كز كرده بود.
ولي «ديويد» پيش از آنكه بتواند چشمانش را در اختيار نگاه دارد بياختيار به داستان «عيسي» اثر «ولز» توجه يافت كه نوشته بود «...او يك آشوبگر سياسي گمنام بود، نوعي كارگر دورهگرد در يكي از مستعمرات امپراتوري روم... ناگهان برحسب اتفاق كه نميتوان به شرح و بسط آن پرداخت او از چوبه دار جان بدر برد و روايت است كه چند هفته بعد جان به جان آفرين سپرد... بدينسان مذهبي به دنبال اين واقعه بياساس به وجود آمد. خوشباوري ابناء زمان در عالم تصور معجزات و كشف و كراماتي به او نسبت داد و اسطورهاي به وجود آمد و به دنبالش كليسايي كه مكتب خداشناسي آن در اكثر موارد با معتقدات ساده جامعه گاليله فرق فاحش داشت...».
گويي قطعه سنگي كه هفتهها و حتي سالها در ميان تارهاي نازك اعصاب ديويد فشار ميآورد ناگهان سنگين شد و تارها را پاره كرد و آنها را به ميان صفحات و صدها قشر كاغذ زير آن غلطانيد. اين دروغهاي آلوده به اغراض و اوهام (اينها دروغ محض است براي اينكه كليسا همه جا به چشم ميخورد و تمام ملل دنيا زير سايه خدا زندگي ميكنند). در وهله اول او را مرعوب ساخت. اينگونه افكار ترديدآميز در مغز هر انسان زندهاي ممكن است راه يافته باشد ولي اين اولين اثر مكتوب بود كه در آن سياهي و تباهي مغزي با رد روحانيت مسيح انعكاس داشت.
چگونه جهان اجازه ميداد كه بشر در ضلالت كفر و گمراهي به حيات خود ادامه دهد، پير شود. افتخاراتي كسب كند، كلاه بپوشد، كتاب بنويسد و همه را در ويرانههاي ترس و وحشت مدفون كند؟ ناگهان يادش آمد ـ آن خانه شهري ـ آن دريچههاي قرمز با قرنيزهاي پهن، آن درخت گردو كه به رنگ سبز تازهاش ميباليد، همه بهشتي به نظر ميآمد كه او براي ابد از آن طرد شده بود. خيلي ناراحت بود، مثل اينكه حولهاي داغ به صورتش فشار ميآورد. ديويد آن شرح را دوباره خواند. او خيلي كوشيد كه در ذهن خود موانعي به وجود آورد تا از جريان آزاد مفاهيم و مقاصد آن كلمات سياه جلوگيري كند. اما چيزي به نظرش نيامد. در روزنامههاي هر روز خبرها و مقالاتي شامل سوء تفاهمات و بدآموزيهايي زشتتر و بدتر زياد به چشم ميخورد. اما هيچكدام از آن لاطائلات باعث نشده ود كه كليسايي در شهري برپا شود. او كوشيد از داخل كليساها ـ از نماهاي بلند و سرافراشته آنها ـ از ميان طاقهاي كهنه و بينظم آنها به اعصار دور و به وقايع اورشليم برگردد و در همين حال بود كه ناگهان خود را در ميان سايههاي خاكستري متحرك، ميان قرنها تاريخ كه از آنها اطلاعي نداشت محصور يافت... آيا ممكن است كه مسيح بر «ديويد» ظاهر شده و زخمهاي پهلويش را شفا كرده باشد؟ به هرحال دعاي «ديويد» مستجاب شده بود. مگر نه؟ يك بار ديگر دعا كرد كه «رودي موهن» نميرد و او نمرد درحالي كه چنان او را به قصد كتك زده بود كه سرش به رادياتور گوشه اتاق خورد ولي با همه خونريزي كه داشت جز بريدگي كوچكي بر پيشانيش نماند و همان روز درحالي كه فقط سرش بانداژ شده بود، كاملاً سرحال برگشت و همان كلمات ناراحتكننده را كه باعث دعوا شده بود تكرار كرد. يك بار ديگر ديويد دعا كرد كه دو عكس ستاره سينما را كه سفارش داده بود هرچه زودتر دريافت كند و اگرچه فوراً واصل نشد، ولي بالاخره شد، چند روز بعد هر دو عكس را با هم از توي شكاف نامههاي پستي به داخل انداخته بودند. گويي خدا سرزنشكنان ميگفت «من به دعاي شما به راهي كه خودم ميدانم جواب ميدهم و در زمان خودرم. از آن پس «ديويد» دعا و نمازش را به طرز خاص و غيرمعين ميخواند و حساسيتي كمتر داشت كه گرفتار سرزنش خدا شود.
اما اين وقايع چه تقارن كوچك ولي مسخرهاي به وجود آورده بود تا او عليه ادعاي اچ ـ جي ـ ولز به مبارزه برخيزد. درواقع اين اثر همان نظر دشمنان را تأمين ميكرد، نظر دشمناني كه معتقدند اميد باعث ميشود كه انسان به فرضها و به حوادث اتكاء كند، آنهايي كه ميگويند اميد انسان را خوشبين ميكند كه هر نقطه را به عبارات و جملاتي تعبير كند و هر قطره را به دريايي مربوط بداند.
پدرش به خانه آمد. آنها شام خوردند. هوا تاريك شد. ديويد ميخواست به حمام برود. چراغ قوه خود را برداشت و از ميان چمن خيس راه خود را به ساختمان آن طرف چمن ادامه داد. يك لحظه ترس از عنكبوتها در او ناچيز نمود. چراغ قوه را روشن كرد، يك حشره كوچك از اثر نور چراغ از جا برخاست، حشرهاي ريز بود، مثل يك مگس ـ و به قدري ظريف كه نور چراغ سايه اسكلت آن را روي ديوار چوبي انداخت. حاشيه نازك بالهايش و الياف نازك و ظريف آنها كه روي ديوار كمرنگ بزرگتر از اندازه طبيعي انعكاس يافته بود، دست و پاي مفصلي و مخروط تيرهرنگ ميان دست و پا روي هم تشريح كامل حشره را روي ديوار نشان ميداد... و اين لرزش كه حتماً ضربان قلب اوست... ديويد بدون سايه قبلي ناگهان با قيافه مرگ روبهرو شده بود:... «سوراخ بزرگي در زمين، به بزرگي هيكل انسان، همان جا كه او را درحالي كه قيافهاش به سردي و زردي ميگرايد فرو ميكنند... و تو سعي ميكني به آنها كه دور و ورت ايستادهاند دست بزني ولي بازوانت را بستهاند. بيل ها روي صورتت خاك ميريزند... آنجا تو براي هميشه خواهي ماند، سر بالا، كور، خاموش و چندي بعد ديگر هيچكس از تو باد نميكند، همانگونه كه رگه صخرهها به مرور زمان تغيير ميكنند، انگشتان تو دراز ميشوند، دندانهايت به يك طرف ميچرخند، يك نوع نيشخند زيرزميني كه پس از مدتي آن را از يك رده سنگ و گچ تميز نتوان داد و روزي خاك روي آن ميريزد و آفتاب خاموش ميشود و تاريكي ابدي و يكنواخت حكمفرمايي ميكند و در فضايي كه روزي ستارگان ميدرخشيدند...»
روي پيشانيش عرق نشست. مثل اينكه افكارش از جمود بيرون آمد. اين خاموشي خطر بزرگتر و دردي جانگدازتر نبود. اصلاً چيز ديگري بود و كاري به اين كارها نداشت. اعصاب معترضش مانند جرقههاي شهاب برافروخت. يوسف سينهاش در تلاش براي رد و نفي اين معما خيس شده بود. در همان حال كه ترس در دل او غليان داشت و دلهرهاي عجيب او را احاطه كرده بود احساس ميكرد كه مثل يك توده خاك به سوي ستارگان پرتاب شده و فضا به يك گوي درهم فشرده تبديل يافته است. موقعي كه او به پا ايستاد بياختيار سرش را خم كرد كه به تارهاي عنكبوت نخورد. احساسي گنگ در او پديد آمده بود كه گويي ميان دو قشر متحجر فشرده ميشد. آزادي محدود كه به او اجازه نميداد به دلخواه خود حركت كند او را متحير ميكرد. در زير سقف آن خانه مخروبه، درحالي كه شلوارش را بالا ميكشيد لحظهاي موج ظريف آرامش را احساس كرد، چون ديد در اين جهان بزرگ خيلي كوچكتر و حقيرتر از آنست كه خورد و نابود شود. او از ساختمان بيرون آمد. حركت در هواي آزاد، درحالي كه نور چراغ قوه با ارتعاشي آميخته با ترس روي ديوار انبار كاه و سپس روي شاخههاي درختان مو و كاج عظيمالجثه كناره جاده جنگلي حركت ميكرد، از ترس و وحشت او كاست.
او در ميان علفهاي خودرو كه پنجه به هم يافته بودند پا به دويدن گذاشت، درحالي كه حيوان وحشي او را تعقيب نميكرد، يا اجنه كه پدربزرگ خرافاتيش به ذهن او القاء كرده بود، بلكه شبح افسانههاي علمي ـ آن ماههاي نيم سوخته بسيار بزرگي كه نصف آسمان فيروزهاي را پر ميكرد... تا ديويد شروع كرد به دويدن ستاره خاكستري رنگ بزرگي در فاصله نزديك پشت گردنش به گردش و چرخش درآمد و اگر او به عقب نگاه ميكرد شايد نابود ميشد. در آن گير و دار وحشتزا، احتمالات مشئوم، باد كردن خورشيد، جشن و شادي حشرات و امثال آنها از خلاء زودباوري ذهن او بيرون ميآمدند و به سنگيني افكار او ميافزودند.
او به خانه رسيد و در را به سرعت و شدت باز كرد. چراغهاي داخل خانه شعله كشيدند. فتيلههايي كه اينجا و آنجا ميسوختند گويي تصوير يكديگر را منعكس ميساختند مادرش داشت در يك ظرف كوچك كه پر از آب گرم بود بشقاب ميشست. مادربزرگش درست در زير آرنج مادرش داشت به اشياء ور ميرفت. در طبقه پايين آن خانه چهارگوش كوچك دو اتاق دراز بود ـ پدرش در جلو بخاري دود زده و سياه نشسته با حالي عصبي روزنامهاي را زير و رو ميكرد.
ديويد دست پيش برد و كتاب نعمت بزرگ و «بستر» را همانجا كه خودش آن روز بعدازظهر گذاشته بود برداشت و صفحات نازك آن را كه مثل پارچه نرم بود ورق زد تا رسيد به آنجا كه خودش علامت گذارده بود و چنين خواند: «روح، چيزي كه آن را جوهر زندگي، مايه و نيروي حيات ميخوانند ـ حيات فرد، مخصوصاً حياتي كه در حركات و فعاليتهاي جسماني تجلي ميكند، وسيله بقاء وجود كه از جسم جدا است و عقيده عمومي بر اين است كه از دنياي جسماني جداييپذير است... «شرح اين نعمت همچنان ادامه داشت و به ريشههاي يوناني و نظرههاي مصري اشاره ميكرد ولي ديويد همينجا، در حاشيه بياعتبار تاريخ توقف كرد. او ديگر لازم نبود بيشتر بخواند و بيشتر برود، گويي مفاهيم دقيق و درعينحال دو پهلوي كلمات پناهگاه موقتي برايش به وجود آورده بود».... و عقيده عمومي بر اين است كه از دنياي جسماني جداييپذير است... «ـ چه چيز ميتوانست منصفانهتر و عادلانهتر و مطمئنتر از اين باشد؟
رفت طبقه بالا. احساس ميكرد بر ترسهايش فايق آمده است. ملافههاي روي تختخوابش تميز بود. مادربزرگش آنها را با يك جفت اتو كه از اشياء خانه اولينگر براي خودش برداشته بود صاف ميكرد. وي اتوها را يكي پس از ديگري روي بخاري ميگذاشت و لباسها و ملافهها را اتو ميكرد و خيلي تعجبآور بود كه اين كار را چگونه با مهارت انجام ميدهد. در اتاق پهلويي پدر و مادرش درحالي كه چراغ كوچكي را اين طرف و آن طرف حمل ميكردند روي كف چوبي اتاق راه ميرفتند و صداي تق و تق قدمهايشان آرامبخش بود. در ميان در اتاق شكافي بود و او ميديد كه چراغ جابهجا ميشود و بالا و پايين ميرود. شايد در آخرين لحظه يك شعاع سريع نور از شكاف در، دو اتاق را به هم متصل كرد. ناگهان افكار گذشته در او بيدار شد و او را آشكارا ترسانيد... «زمان مرگ خودش در يك اتاق مثل اين ـ روي يك تختخواب مانند اين و نوعي ديوار شبيه به اين ديوارها كه با كاغذ نقشدار پوشيده شدهاند... سوت خشك تنفسش، زمزمه دكترها ـ بستگان ناراحت و عصبي كه بيرون وتو ميكنند... اما خودش راه فراري ندارد، فقط يك راه به سوي گودال گور...» صداي آهسته نجوايي به گوشش رسيد و سپس چراغ پدر و مادرش خاموش شد ديويد از شدت ترس دست به دعا بلند كرد و با اينكه از اين آزمايش واهمه داشت دستها را تا برابر صورتش بلند كرد و از مسيح تقاضا كرد آنها را لمس كند. لمسي محسوس و طولاني لازم نبود. ملايمترين و كوتاهترين احساس لمس براي يك عمر كافي بود. دستانش را به انتظار در هوا نگاه داشت.
هوا خود جسمي محسوس بود، مثل اينكه چيزي توي انگشتانش جريان ميكرد، آيا آن فشار و ضربان نبضش بود؟ او دستانش را پايين آورد و مطمئن نبود كسي آنها را لمس كرده باشد. مگر لمس مسيح به وجهي نامحدود نرم و لطيف نبايد باشد؟
|