جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  05/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

پرهاي كبوتر
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: جان اپدايك

موقعي كه آنها به شهر «فاير تاون» نقل ‌‌مكان كردند همه چيز به هم ريخته، جابه‌جا شده و تغيير مكان يافته بود. نيمكت قرمز رنگي كه پشتي خيزران داشت و روزگاري قطعه مبل عمده اتاق پذيرايي اين خانواده در شهر «اولينگر» به شمار مي‌رفت همچون خاكروبه به كناري انداخته شده بود زيرا براي اتاق نشيمن كوچك روستايي بيش از حد بزرگ بود، همچنين براي انبار غله و آن را زير يك چادر مشمع پوشانيده بودند. ديگر «ديويد» نمي‌توانست سرتاسر بعدازظهرها روي آن دراز بكشد، كشمش بخورد و افسانه‌هاي اسرارآميز و داستان‌هاي علمي و آثار «پي ـ جي ـ وودهاس» را بخواند.

آن صندلي آبي رنگ دسته بلندي كه سال‌ها در اتاق‌خواب مخصوص ميهمانان شهر اولينگر قرار داشت و گويي از پشت پنجره‌هايي كه از آنها پرده‌هاي گلدار آويزان بود به سيم‌هاي تلفن بيرون و به درختان فندق خانه‌هاي روبه‌رو نگاه مي‌كرد امروز در اين خانه روستايي كنار بخاري كوچك كثيفي كه آن روزهاي سرد آوريل تنها حرارت خانه را تأمين مي‌كرد جايي به خود اختصاص داده بود. «ديويد» از ايام كودكي هميشه از اتاق خواب مخصوص ميهماني‌ها مي‌ترسيد، زيرا همين جا بود كه سرخك گرفته و ميله سياهي به اندازه نيم گز بزازها از كنار تختخوابش يك ور بيرون زده و با جيغ وحشت‌بار او از جلو چشمش ناپديد شده بود. اكنون برايش ناراحت‌كننده بود كه يكي از عناصر آن فضاي جن زده در كنار بخاري، در ميان خانواده، با چهره‌اي سياه از دوده، لميده باشد. كتاب‌هايي كه در منزل شهري در جعبه كنار پيانو خاك مي‌خورد، اينجا با عجله بدون‌ترتيب در قفسه‌اي كه نجار با ارتفاعي كم كنار ديوار ساخته بود روي هم ريخته بودند. «ديويد» در چهار سالگي بيش از هركس تحت تأثير اين كتاب‌ها قرار گرفته بود. او هم مثل اسباب و اثاثه ديگر مي‌بايست جاي نوي براي خودش پيدا كند و روز شنبه هفته دوم كوشيد كه با جا دادن كتاب‌ها مقداري از ناهماهنگي‌هاي منزل بكاهد.

كتاب‌ها براي او مجموعه‌اي كسالت‌آور بود، كتاب‌هايي كه مادرش در ايام جواني به دست آورده بود، ازجمله مجموعه‌اي از نمايشنامه‌هاي يوناني و اشعار رمانتيك، تاريخ فلسفه «ويل دورانت»، كليات شكسپير با جلد چرمي مندرس كه نخي براي علامت‌گذاري به شيرازه‌اش دوخته شده بود، داستان قصرهاي سبز كه در جعبه منبت‌كاري قرار داشت كتاب «من، ببر بزرگ» اثر مانول كومرف، داستان‌هايي مشهور مانند آثار «گلزورتي»، «آلن گلاسگو»، «دروين كاپ»، «سينكلر لويس» و «اليزابت». بوي سليقه‌هاي كهنه در او احساسي به وجود مي‌آورد كه فاصله تنفرآوري بين خودش و پدر و مادرش ببيند، فاصله توهين‌آميز زمان كه پيش از تولد او بين ديگران نيز وجود داشت ـ ناگهان در او وسوسه‌اي پديد آمد كه بنشيند و لحظاتي در آن «زمان» گشت و گذار كند.

از ميان انبوه كتاب‌هايي كه دور تا دور او روي كف چوبي اتاق ريخته بود او جلد دوم سري چهار جلدي «تاريخ مختصر» اج ـ جي ـ ولز را برداشت. جلد قرمزرنگ آن كتاب با گذشت زمان به صورتي متمايل به نارنجي درآمده بود. موقعي كه جلد كتاب را بلند كرد بوي كهنه صندوق‌خانه به مشامش رسيد و نام دوشيزگي مادرش با دست‌خطي ناآشنا روي برگ اول عنوان كتاب نوشته شده بود، با حروفي درشت و راست ولي با امضايي دقيق و روشن كه ربطي به دست‌خط‌هاي صورتحساب‌ها، ارقام بودجه‌بندي خانه و يادداشت‌هاي كارت كريسمس براي دوستان كالج كه در حواشي كتاب و روي قطعات متعدد كاغذ ديده مي‌شد نداشت بلكه مربوط به مدت‌ها زمان پيش بود.

او كتاب را ورق زد، هر جا تصويري به چشم مي‌خورد مكث مي‌كرد، تصويرهاي خطي به سبك‌هاي قديم، تصوير نيم‌تنه‌هاي برجسته پهلوانان رومي كه چشمشان مردمك نداشت، زر و زينت لباس‌هاي باستاني، خورده شكسته‌هاي سفال و امثال آنها و خط كتاب به سهولت خوانده مي‌شد، مثل كتاب‌هاي درس روشن و تميز بود. او روي صفحات كتاب خم شده بود، صفحاتي كه كناره‌هاشان زرد شده بود و به آئينه‌هاي گردآلودي مي‌ماند كه او از لابه‌لاي آنها دنيا را به اشكالي غيرواقعي و غيرطبيعي مي‌ديد. او احساس مي‌كرد كه اشياء با سنگيني و تنبلي حركت مي‌كنند و در گير و دار اين افكار بغض‌ آزاردهنده‌اي گلويش را گرفت. مادر و مادربزرگش در آشپزخانه با هم كلنجار مي‌رفتند. توله سگي كه آنها براي پاسباني خانه روستايي همراه آورده بودند، درحالي كه چنگال‌هايش را با حالي عصبي بيرون فشرده بود، زير ميز ناهارخوري كه در خانه سابق شهري براي روزهاي مخصوصي نگاهداري مي‌شد و در اينجا براي صرف غذاي معمولي به كار مي‌رفت، كز كرده بود.

ولي «ديويد» پيش از آنكه بتواند چشمانش را در اختيار نگاه دارد بي‌اختيار به داستان «عيسي» اثر «ولز» توجه يافت كه نوشته بود «...او يك آشوبگر سياسي گمنام بود، نوعي كارگر دوره‌گرد در يكي از مستعمرات امپراتوري روم... ناگهان برحسب اتفاق كه نمي‌توان به شرح و بسط آن پرداخت او از چوبه دار جان بدر برد و روايت است كه چند هفته بعد جان به جان آفرين سپرد... بدينسان مذهبي به دنبال اين واقعه بي‌اساس به وجود آمد. خوش‌باوري ابناء زمان در عالم تصور معجزات و كشف و كراماتي به او نسبت داد و اسطوره‌اي به وجود آمد و به دنبالش كليسايي كه مكتب خداشناسي آن در اكثر موارد با معتقدات ساده جامعه گاليله فرق فاحش داشت...».

گويي قطعه سنگي كه هفته‌ها و حتي سال‌ها در ميان تارهاي نازك اعصاب ديويد فشار مي‌آورد ناگهان سنگين شد و تارها را پاره كرد و آنها را به ميان صفحات و صدها قشر كاغذ زير آن غلطانيد. اين دروغ‌هاي آلوده به اغراض و اوهام (اينها دروغ محض است براي اينكه كليسا همه جا به چشم مي‌خورد و تمام ملل دنيا زير سايه خدا زندگي مي‌كنند). در وهله اول او را مرعوب ساخت. اينگونه افكار ترديدآميز در مغز هر انسان زنده‌اي ممكن است راه يافته باشد ولي اين اولين اثر مكتوب بود كه در آن سياهي و تباهي مغزي با رد روحانيت مسيح انعكاس داشت.

چگونه جهان اجازه مي‌داد كه بشر در ضلالت كفر و گمراهي به حيات خود ادامه دهد، پير شود. افتخاراتي كسب كند، كلاه بپوشد، كتاب بنويسد و همه را در ويرانه‌هاي ترس و وحشت مدفون كند؟ ناگهان يادش آمد ـ آن خانه شهري ـ آن دريچه‌هاي قرمز با قرنيزهاي پهن، آن درخت گردو كه به رنگ سبز تازه‌اش مي‌باليد، همه بهشتي به نظر مي‌آمد كه او براي ابد از آن طرد شده بود. خيلي ناراحت بود، مثل اينكه حوله‌اي داغ به صورتش فشار مي‌آورد. ديويد آن شرح را دوباره خواند. او خيلي كوشيد كه در ذهن خود موانعي به وجود آورد تا از جريان آزاد مفاهيم و مقاصد آن كلمات سياه جلوگيري كند. اما چيزي به نظرش نيامد. در روزنامه‌هاي هر روز خبرها و مقالاتي شامل سوء تفاهمات و بدآموزي‌هايي زشت‌تر و بدتر زياد به چشم مي‌خورد. اما هيچكدام از آن لاطائلات باعث نشده ود كه كليسايي در شهري برپا شود. او كوشيد از داخل كليساها ـ از نماهاي بلند و سرافراشته آنها ـ از ميان طاق‌هاي كهنه و بي‌نظم آنها به اعصار دور و به وقايع اورشليم برگردد و در همين حال بود كه ناگهان خود را در ميان سايه‌هاي خاكستري متحرك، ميان قرن‌ها تاريخ كه از آنها اطلاعي نداشت محصور يافت... آيا ممكن است كه مسيح بر «ديويد» ظاهر شده و زخم‌هاي پهلويش را شفا كرده باشد؟ به هرحال دعاي «ديويد» مستجاب شده بود. مگر نه؟ يك بار ديگر دعا كرد كه «رودي موهن» نميرد و او نمرد درحالي كه چنان او را به قصد كتك زده بود كه سرش به رادياتور گوشه اتاق خورد ولي با همه خونريزي كه داشت جز بريدگي كوچكي بر پيشانيش نماند و همان روز درحالي كه فقط سرش بانداژ شده بود، كاملاً سرحال برگشت و همان كلمات ناراحت‌كننده را كه باعث دعوا شده بود تكرار كرد. يك بار ديگر ديويد دعا كرد كه دو عكس ستاره سينما را كه سفارش داده بود هرچه زودتر دريافت كند و اگرچه فوراً واصل نشد، ولي بالاخره شد، چند روز بعد هر دو عكس را با هم از توي شكاف نامه‌هاي پستي به داخل انداخته بودند. گويي خدا سرزنش‌كنان مي‌گفت «من به دعاي شما به راهي كه خودم مي‌دانم جواب مي‌دهم و در زمان خودرم. از آن پس «ديويد» دعا و نمازش را به طرز خاص و غيرمعين مي‌خواند و حساسيتي كمتر داشت كه گرفتار سرزنش خدا شود.

اما اين وقايع چه تقارن كوچك ولي مسخره‌اي به وجود آورده بود تا او عليه ادعاي اچ ـ جي ـ ولز به مبارزه برخيزد. درواقع اين اثر همان نظر دشمنان را تأمين مي‌كرد، نظر دشمناني كه معتقدند اميد باعث مي‌شود كه انسان به فرض‌ها و به حوادث اتكاء كند، آنهايي كه مي‌گويند اميد انسان را خوشبين مي‌كند كه هر نقطه را به عبارات و جملاتي تعبير كند و هر قطره را به دريايي مربوط بداند.

پدرش به خانه آمد. آنها شام خوردند. هوا تاريك شد. ديويد مي‌خواست به حمام برود. چراغ ‌قوه خود را برداشت و از ميان چمن خيس راه خود را به ساختمان آن طرف چمن ادامه داد. يك لحظه ترس از عنكبوت‌ها در او ناچيز نمود. چراغ قوه را روشن كرد، يك حشره كوچك از اثر نور چراغ از جا برخاست، حشره‌اي ريز بود، مثل يك مگس ـ و به قدري ظريف كه نور چراغ سايه اسكلت آن را روي ديوار چوبي انداخت. حاشيه نازك بال‌هايش و الياف نازك و ظريف آنها كه روي ديوار كمرنگ بزرگتر از اندازه طبيعي انعكاس يافته بود، دست و پاي مفصلي و مخروط تيره‌رنگ ميان دست و پا روي هم تشريح كامل حشره‌ را روي ديوار نشان مي‌داد... و اين لرزش كه حتماً ضربان قلب اوست... ديويد بدون سايه قبلي ناگهان با قيافه مرگ روبه‌رو شده بود:... «سوراخ بزرگي در زمين، به بزرگي هيكل انسان، همان جا كه او را درحالي كه قيافه‌اش به سردي و زردي مي‌گرايد فرو مي‌كنند... و تو سعي مي‌كني به آنها كه دور و ورت ايستاده‌اند دست بزني ولي بازوانت را بسته‌اند. بيل ها روي صورتت خاك مي‌ريزند... آنجا تو براي هميشه خواهي ماند، سر بالا، كور، خاموش و چندي بعد ديگر هيچكس از تو باد نمي‌كند، همانگونه كه رگه صخره‌ها به مرور زمان تغيير مي‌كنند، انگشتان تو دراز مي‌شوند، دندان‌هايت به يك طرف مي‌چرخند، يك نوع نيشخند زيرزميني كه پس از مدتي آن را از يك رده سنگ و گچ تميز نتوان داد و روزي خاك روي آن مي‌ريزد و آفتاب خاموش مي‌شود و تاريكي ابدي و يكنواخت حكمفرمايي مي‌كند و در فضايي كه روزي ستارگان مي‌درخشيدند...»

روي پيشانيش عرق نشست. مثل اينكه افكارش از جمود بيرون آمد. اين خاموشي خطر بزرگتر و دردي جانگدازتر نبود. اصلاً چيز ديگري بود و كاري به اين كارها نداشت. اعصاب معترضش مانند جرقه‌هاي شهاب برافروخت. يوسف سينه‌اش در تلاش براي رد و نفي اين معما خيس شده بود. در همان حال كه ترس در دل او غليان داشت و دلهره‌اي عجيب او را احاطه كرده بود احساس مي‌كرد كه مثل يك توده خاك به سوي ستارگان پرتاب شده و فضا به يك گوي درهم فشرده تبديل يافته است. موقعي كه او به پا ايستاد بي‌اختيار سرش را خم كرد كه به تارهاي عنكبوت نخورد. احساسي گنگ در او پديد آمده بود كه گويي ميان دو قشر متحجر فشرده مي‌شد. آزادي محدود كه به او اجازه نمي‌داد به دلخواه خود حركت كند او را متحير مي‌كرد. در زير سقف آن خانه مخروبه، درحالي كه شلوارش را بالا مي‌كشيد لحظه‌اي موج ظريف آرامش را احساس كرد، چون ديد در اين جهان بزرگ خيلي كوچكتر و حقيرتر از آنست كه خورد و نابود شود. او از ساختمان بيرون آمد. حركت در هواي آزاد، درحالي كه نور چراغ قوه با ارتعاشي آميخته با ترس روي ديوار انبار كاه و سپس روي شاخه‌هاي درختان مو و كاج عظيم‌الجثه كناره جاده جنگلي حركت مي‌كرد، از ترس و وحشت او كاست.

او در ميان علف‌هاي خودرو كه پنجه به هم يافته بودند پا به دويدن گذاشت، درحالي كه حيوان وحشي او را تعقيب نمي‌كرد، يا اجنه كه پدربزرگ خرافاتيش به ذهن او القاء كرده بود، بلكه شبح افسانه‌هاي علمي ـ آن ماه‌هاي نيم سوخته بسيار بزرگي كه نصف آسمان فيروزه‌اي را پر مي‌كرد... تا ديويد شروع كرد به دويدن ستاره خاكستري رنگ بزرگي در فاصله نزديك پشت گردنش به گردش و چرخش درآمد و اگر او به عقب نگاه مي‌كرد شايد نابود مي‌شد. در آن گير و دار وحشت‌زا، احتمالات مشئوم، باد كردن خورشيد، جشن و شادي حشرات و امثال آنها از خلاء زودباوري ذهن او بيرون مي‌آمدند و به سنگيني افكار او مي‌افزودند.

او به خانه رسيد و در را به سرعت و شدت باز كرد. چراغ‌هاي داخل خانه شعله كشيدند. فتيله‌هايي كه اينجا و آنجا مي‌سوختند گويي تصوير يكديگر را منعكس مي‌ساختند مادرش داشت در يك ظرف كوچك كه پر از آب گرم بود بشقاب مي‌شست. مادربزرگش درست در زير آرنج مادرش داشت به اشياء ور مي‌رفت. در طبقه پايين آن خانه چهارگوش كوچك دو اتاق دراز بود ـ پدرش در جلو بخاري دود زده و سياه نشسته با حالي عصبي روزنامه‌اي را زير و رو مي‌كرد.

ديويد دست پيش برد و كتاب نعمت بزرگ و «بستر» را همانجا كه خودش آن روز بعدازظهر گذاشته بود برداشت و صفحات نازك آن را كه مثل پارچه نرم بود ورق زد تا رسيد به آنجا كه خودش علامت گذارده بود و چنين خواند: «روح، چيزي كه آن را جوهر زندگي، مايه و نيروي حيات مي‌خوانند ـ حيات فرد، مخصوصاً حياتي كه در حركات و فعاليت‌هاي جسماني تجلي مي‌كند، وسيله بقاء وجود كه از جسم جدا است و عقيده عمومي بر اين است كه از دنياي جسماني جدايي‌پذير است... «شرح اين نعمت همچنان ادامه داشت و به ريشه‌هاي يوناني و نظره‌هاي مصري اشاره مي‌كرد ولي ديويد همين‌جا، در حاشيه بي‌اعتبار تاريخ توقف كرد. او ديگر لازم نبود بيشتر بخواند و بيشتر برود، گويي مفاهيم دقيق و درعين‌حال دو پهلوي كلمات پناهگاه موقتي برايش به وجود آورده بود».... و عقيده عمومي بر اين است كه از دنياي جسماني جدايي‌پذير است... «ـ چه چيز مي‌توانست منصفانه‌تر و عادلانه‌تر و مطمئن‌تر از اين باشد؟

رفت طبقه بالا. احساس مي‌كرد بر ترس‌هايش فايق آمده است. ملافه‌هاي روي تختخوابش تميز بود. مادربزرگش آنها را با يك جفت اتو كه از اشياء خانه اولينگر براي خودش برداشته بود صاف مي‌كرد. وي اتوها را يكي پس از ديگري روي بخاري مي‌گذاشت و لباس‌ها و ملافه‌ها را اتو مي‌كرد و خيلي تعجب‌آور بود كه اين كار را چگونه با مهارت انجام مي‌دهد. در اتاق پهلويي پدر و مادرش درحالي كه چراغ كوچكي را اين طرف و آن طرف حمل مي‌كردند روي كف چوبي اتاق راه مي‌رفتند و صداي تق و تق قدم‌هايشان آرام‌بخش بود. در ميان در اتاق شكافي بود و او مي‌ديد كه چراغ جابه‌جا مي‌شود و بالا و پايين مي‌رود. شايد در آخرين لحظه يك شعاع سريع نور از شكاف در، دو اتاق را به هم متصل كرد. ناگهان افكار گذشته در او بيدار شد و او را آشكارا ترسانيد... «زمان مرگ خودش در يك اتاق مثل اين ـ روي يك تختخواب مانند اين و نوعي ديوار شبيه به اين ديوارها كه با كاغذ نقش‌دار پوشيده شده‌اند... سوت خشك تنفسش، زمزمه دكترها ـ بستگان ناراحت و عصبي كه بيرون وتو مي‌كنند... اما خودش راه فراري ندارد، فقط يك راه به سوي گودال گور...» صداي آهسته نجوايي به گوشش رسيد و سپس چراغ پدر و مادرش خاموش شد ديويد از شدت ترس دست به دعا بلند كرد و با اينكه از اين آزمايش واهمه داشت دست‌ها را تا برابر صورتش بلند كرد و از مسيح تقاضا كرد آنها را لمس كند. لمسي محسوس و طولاني لازم نبود. ملايم‌ترين و كوتاه‌ترين احساس لمس براي يك عمر كافي بود. دستانش را به انتظار در هوا نگاه داشت.

هوا خود جسمي محسوس بود، مثل اينكه چيزي توي انگشتانش جريان مي‌كرد، آيا آن فشار و ضربان نبضش بود؟ او دستانش را پايين آورد و مطمئن نبود كسي آنها را لمس كرده باشد. مگر لمس مسيح به وجهي نامحدود نرم و لطيف نبايد باشد؟

ديويد از آن پس تمام فكرش متوجه كشف و شهودي بود كه به او دست داده بود. آنجا، در آن قسمت بيروني خانه، او دست به جسم ملموسي زده بود كه از نظر كيفيت با هر چيز ديگر تفاوت داشت، جسمي به سختي سنگ، سنگي چنان پايدار و پابرجا كه مي‌توانست سنگيني و ارتفاع هر عمارتي را تحمل كند. نيازي جز اين نداشت كه از جايي تأييد شود، او را كمك كنند، كمكي حتي به صورت يك حركت، يك اشاره كه اگر به او ظاهر و محسوس مي‌شد براي هميشه از گزندها محفوظ مي‌ماند. اطميناني كه كتاب لغت از تعبير و تفسير روح و جاودانگي آن در او به وجود آورده بود تا پاسي از شب بيشتر دوام نيافت. امروز صبح يكشنبه بود، يك روز گرم و مطبوع و ناقوس كليسا از يك ميل فاصله مي‌گفت «بپاخيزيد، شادي كنيد، جشن بگيريد» از ميان جمع خانواده تنها پدر به نداي ناقوس جواب گفت و راه كليسا در پيش گرفت. او مثل هميشه، با قيافه‌اي گرفته، با چهره آميخته با احساس درد و شتاب درحالي كه كتش را روي آستين‌هاي بالا زده پيراهن پوشيد، سوار پليموت كهنه‌اي كه در كنار انبار كاه پارك شده بود شد و به سوي كليسا شتافت. موقعي كه دنده اتومبيل را با عجله عوض كرد، چرخ‌هاي عقب انبوهي گرد و غبار قرمزرنگ را از آن جاده خاكي به هوا بلند كرد. مادرش به مزرع رفت تا مقداري از بوته‌ها و علف‌هاي زائد را قطع كند. «ديويد» هم با اينكه ترجيح مي‌داد در خانه بماند با او به مزرعه رفت. توله سگ كوچولو تا مسافتي آنها را تعقيب كرد و هنگامي كه مسير آنها به مزرعه خشك فله رسيد، زوزه داد تا مگر يكي از آنها برگردد و او را همراه ببرد. موقعي كه به انتهاي مزرعه رسيدند مادر پرسيد: «ديويد، چه چيز تو را آزار مي‌دهد»؟ ـ «هيچ، مگر چطور»؟

مادرش نگاهي به او انداخت. جنگل سبز، فضاي آن طرف موهاي خاكستريش را زمينه‌اي تيره داده بود. وي ناگهان صورتش را تا نيمرخ برگردانيد و به خانه‌شان كه درحدود نيم ميل پشت سر گذاشته بود اشاره كرد و گفت «ببين، پسرم، خانه‌مان با چه وقاري در ميان صحرا جاي گرفته؟ اين روزها ديگر نمي‌دانند چطور در روستا خانه بسازند. پاپا هميشه مي‌گويد كه جهت شالوده اين بنا را با قطب‌نما تعيين كرده‌اند. بد نيست يك قطب‌نما به دست آوريم و امتحان كنيم. ظاهراً بايد جبهه خانه متوجه جنوب باشد. ولي مثل اينكه خوب بايد كمي آنطرف‌تر باشد. نيمرخ او همانطور كه صحبت مي‌كرد زيبا و جوان بود. جعد ملايم و گردش نرم موها روي گوشش با صفا و پاكي خاصي كه براي «ديويد» خيلي تازگي داشت، سفيد مي‌نمود. تا آن روز هيچگاه پدر و مادرش را تسلي‌بخش دل غم ديده و گرفتارش نيافته بود. از همان روزهاي نخستين چنان مي‌نمود كه آنها خودشان بيش از او با گرفتاري‌ها دست به گريبانند. همين گرفتاري‌ها در او واكنشي به وجود آورده و او را به وهم قدرت انداخته بود و بدينسان در اين دوره رشد و بلوغ با كمال نيرو از آنها در برابر هرگونه خطر دفاع مي‌كرد تا از احتمال اينكه زماني اين مناظر و اين زندگي در اعماق تاريكي فرو روند جلوگيري كند. مادرش تعصب زيادي داشت كه روزهاي يكشنبه كار نكند ولي همين كه امروز، آن هم بدون قيچي، آمده بود بوته‌ها را ببيند، او را تسلي مي‌داد. در راه بازگشت توله كوچولو به آنها ملحق شد و دنبال آنها به راه افتاد. گرد و خاكي كه از پشت رده درختان بلند شد اعلام كرد كه پدر از كليسا به خانه مي‌شتابد. موقعي كه آنها به خانه رسيدند پدر آنجا بود.

او همراه خود روزنامه يكشنبه را آورده بود و با صدايي مؤكد مي‌گفت «پدر دابسن، كشيش دهكده، براي اين مردم خيلي زياد است. آنها فقط دهان‌هاي باز مي‌نشستند و به گفتار او گوش مي‌دهند بدون آنكه يك كلمه از آنچه او مي‌گويد بفهمند». «ديويد» تا ساعت يك‌ونيم بعدازظهر در بخش فكاهي و ورزش روزنامه غرق شد. ساعت دو كلاس بحث و گفت‌وگو در كليساي فاير تاون تشكيل مي‌شد. او شاگرد كلاس بحث و مكالمه كليساي «لوتران» شهر بزرگ «اولينگر» بود كه اينك در كلاس روستا شركت مي‌كرد ـ و اين يك عقب‌گرد حقارت‌آميز بود. در شهر اولينگر بچه‌ها روزهاي چهارشنبه جمع مي‌شدند. خوشحال و سرحال، در يك فضاي شبيه به فضاي مجلس رقص، آميخته با تفريح و بازي، اما به تدريج، بچه‌ها از ديدن قيافه كشيش كه قيافه‌اي به سختي و سردي آجر داشت و كلمه «مسيح» از دهانش مثل يك تكه سنگ گداخته بيرون مي‌پريد خسته مي‌شدند. بچه‌هاي زرنگ‌تر و پر دل‌تر، كتاب‌هاي مقدس خود را برمي‌داشتند و به اتاق كوچك ناهارخوري مي‌رفتند و سيگار مي‌كشيدند. اما اينجا، در شهر «فاير تاون» دخترها مثل ماده گاوهاي سفيد گيج و منگ بودند و پسرها، با آن قيافه‌هاي دراز و صورت‌هاي كشيده به بزهاي قهوه‌اي شباهت داشتند. اينها در لباس مردان پير، بعدازظهرهاي يكشنبه، در زيرزمين كليساي كهنه‌اي كه بوي كاه از آن برمي‌خاست جمع مي‌شدند. امروز بعدازظهر، چون پدرش اتومبيل را براي انجام كاري ازجمله هزاران كار ديگر، برداشته و به «اولينگر» برده بود «ديويد» پياده مي‌رفت. از سكوت و از هواي آزادي كه پيرامون خود احساس مي‌كرد لذت مي‌برد. كلاس بحث و مذاكره هميشه او را ناراحت مي‌كرد ولي امروز، از آن به عنوان يك منبع الهام و ارشاد، همان چيزي كه بيش از همه بدان نياز داشت، ياد مي‌كرد.

پدر دابسون مردي ظريف بود با چشماني درشت و سياه و دستاني سفيد و خوش‌تراش كه هنگام وعظ در كليسا مثل كبوترهاي رميده به اطراف حركت مي‌كرد. اتومبيل فورد سبز رنگي كه فقط شش ماه پيش خريده بود تا زير شيشه‌ها از گل قرمز رنگ جاده‌ها كثيف و خاكي روستا پوشيده شده بود و دست‌اندازهاي جاده‌هاي گلي آن را به تلق و تلق انداخته بود، جاده‌هايي كه اغلب در آنها گم مي‌شد و سرگرداني او در بعضي‌ها رضايت شيطنت‌آميزي به وجود مي‌آورد. ولي مادر «ديويد» اور ا دوست مي‌داشت، همچنيني خانواده سرشناس «هايرز» و خانواده بازرگانان مواد غذايي و گردانندگان فروشگاه‌هاي روستا و فروشندگان تراكتور كه بر كليساي «فاير تاون» تسلط داشتند او را دوست مي‌داشتند. ديويد هم او را دوست مي‌داشت و احساس مي‌كرد كه كشيش هم او را به نوبه خود دوست دارد. گاهي سر كلاس، پس از مقداري گچ‌بازي بچه‌ها، پدر دابسن، با آن چشمان درشت نگاه ملايمي حاكي از بي‌اعتقادي به او مي‌انداخت، نگاهي كه هرچند به ظاهر تملق‌آميز مي‌نمود، درعين‌حال به وجهي بسيار ظريف، ناراحت‌كننده و سرزنش‌آميز بود.

آموزش كلاس بحث كليسا شامل قرائت مقداري از متن‌هاي مذهبي با صداي بلند از يك كتاب تمرين بود كه در آن به سؤالاتي كه طي هفته عنوان شده بود جواب داده مي‌شد و سپس ساعت سؤال و جواب مي‌رسيد كه اتفاقاً هيچكدام از بچه‌ها سؤال نمي‌كردند. موضوع قرائت امروز آخرين ثلث انجيل متي بود. موقعي كه برنامه سؤال و جواب آغاز شد، ديويد، درحالي كه گونه‌هايش سرخ شده بود اجازه خواست و سؤال كرد «با قبول زنده شدن جسم در روز قيامت، آيا ما از لحظه‌اي كه مي‌ميريم تا زماني كه روز قيامت فرا رسد، از احساسي برخورداريم)».

پدر دابسون چشمانش را چند بار به هم زد و دهان كوچك و ظريفش را جمع كرد. مثل اينكه مي‌خواست بگويد ديويد با طرح اين سؤال چيزهاي سخت را سخت‌تر مي‌كند. چهره ساير شاگردان كلاس بي‌تفاوت بود، گويي كسي، سر كلاس، كار نابجايي مرتكب شده بود. پدر دابسون جواب داد «نه، گمان مي‌كنم نه». «پس در اين فاصله روح ما كجا خواهد بود»؟ در كلاس احساسي به وجود آمد كه شيطنت دارد شروع مي‌شود. چشمان خجول دابسون آب افتاد، گويي بر آنها فشار مي‌آيد كه رسميت كلاس حفظ شود. يكي از دخترها، چاق‌ترين دختر كلاس، به خواهرش كه كمتر از او چاق بود، پوزخند زد. صندلي‌هاي شاگردان به شكل دايره چيده شده بود، حالتي كه گرد اين دايره به جريان افتاد ديويد را ناراحت كرد. آيا همه بچه‌هاي كلاس چيزي مي‌دانند كه او نمي‌داند؟

پدر دابسون گفت «شايد بتوان به‌طور مثال گفت كه روح ما به خواب مي‌رود». «و بعد بيدار مي‌شود؟ و زمين همانطور به جايش باقي مي‌ماند؟ با همه آنهايي كه روي آن زندگي كرده‌اند؟ پس بهشت كجاست؟» آنيتا هايرر «يكي از دختران كلاس پوزخند زد. دابسون با چشماني مصمم به ديويد خيره شده بود با حالتي مبهم و ناجور، درعين‌حال حاكي از عفو اغماض، گويي سري ميان آن دو وجود داشت كه ديويد داشت آن را در حضور ديگران فاش مي‌كرد. ولي ديويد از سري خبر نداشت. آنچه كه او مي‌خواست اين بود كه دابسون كلماتي را كه روزهاي يكشنبه مي‌گويد تكرار كند، ولي او نمي‌كرد، مثل اينكه آن كلمات شايسته گفت‌وگو و بحث و مذاكره آن روز نبود. «ديويد، تو ممكن است بهشت را اينطور تصور كني، مثلاً، همانطور كه خوبي‌هاي آبراهام لينكن پس از او باقي مي‌ماند».

«ولي آيا لينكن آگاه است كه زندگيش همچنان ادامه دارد»؟ ديويد ديگر از ناراحتي خجالت نمي‌كشيد بلكه احساس خشم مي‌كرد. او با اطمينان و اعتقاد به كلاس كليسا آمده بود ولي اكنون مورد تمسخر قرار گرفته بود. «آيا او اكنون از اين امر آگاهي داد؟ بايد بگويم نه. و گمان نمي‌كنم اين موضوع آنقدر هم اهميتي داشته باشد. چه فرق مي‌كند...» دابسون هنگام اداي اين جملات لحن محكم آدم‌هاي ترسو را داشت. اكنون او در مقام يك مخالف قرار گرفته بود. ديويد: «گمان نمي‌كني؟» دابسون: «نه، در نزد خدا هيچ اهميتي ندارد، نه». از تندي و جسارت مات‌كننده اين جواب اشك خشم در چشمان ديويد حلقه زد. او ناگهان نگاهش را به كتابش انداخت كه روي صفحه آن كلماتي مانند وظيفه، عشق، اطاعت، احترام به صورت يك صليب نوشته شده بود. دابسون با صداي ملايم‌تري سؤال كرد: «خوب، ديويد، ديگر سؤالي داري؟» ساير شاگردها جابه‌جا شدند و كتاب‌هاشان را جمع كردند.

ديويد با صدايي محكم، درحالي كه چشمانش را هنوز از روي كتاب بلند نكرده بود گفت «نه». «آيا جواب من براي سؤال تو كافي بود»؟ «بله». در اين سكوت، احساس خجالتي كه مي‌بايست در كشيش پديد آمده باشد، در وجود ديويد خزيدن گرفت. بار سنگين احساس تب‌آلود يك آدم منقلب بر دل او فشار آورد، درحالي كه او بيگناه بود ولي اكنون چنان احساس گناه مي‌كرد كه هنگام خروج از كليسا نمي‌توانست نگاه‌هاي آشفته دابسون را تحمل كند. پدر «آنيتا هايرر» ديويد را تا كنار جاده خاكي با اتومبيل برد. ديويد مي‌خواست بقيه راه را پياده طي كند. پيشنهاد او زود قبول شد زيرا آقاي هايرر مايل نبود بيوك براق آبي رنگش در جاده خاكي كثيف شود. فكري قابل‌قبول است. همه چيز قابل‌قبول است مشروط بر آنكه در آن ابهامي وجود نداشته باشد. ديويد احساس مي‌كرد كه به او و به اعتقادش خيانت شده، به مسيحيت خيانت شده و اين احساس او را سخت‌تر و پايدارتر مي‌كرد. جاده صعب‌العبور خاكي تجسمي از سختي و استحكام ايمان و اراده او بود. سنگ‌هاي قرمز رنگ از هر گوشه و كنار جاده سر بيرون كشيده بودند.

خورشيد آوريل از وسط آسمان بعدازظهر به شدت مي‌تابيد، هنوز بهار بيابان نرسيده آفتاب گرماي تابستان داشت و حاشيه‌هاي علف خودرو در كنار جاده با گرد و غبار مستور مي‌شد. او از ميان چمن‌هايي كه داشت دوباره سبز مي‌شد، در كنار مزارع، پياده پيش مي‌رفت. حشرات صداي سرد و يكسان و يكنواختي سر داده بودند. در مسافتي دور، شخصي باريك‌اندام با كت پدرش، در حاشيه جنگل قدم مي‌زد. او مادرش بود. ديويد نمي‌دانست كه او از اين گردش چه سودي مي‌برد. در نظر او، تنها چيزي كه دامنه پست و بلند و فراز و نشيب زمين بيان مي‌كرد كوفتگي و خستگي بود. مادرش كه از گردش در هواي آزاد جان گرفته و تر و تازه شده بود، آن روز خيلي زودتر از آنچه انتظار مي‌رفت به خانه برگشت و ديويد را درحالي كه كتاب مقدس پدربزرگش را مطالعه مي‌كرد غافلگير نمود... كتاب قطور سياه رنگي كه جلد آن، جايي كه اثر انگشتان آن مرد سالخورده ديده مي‌شد، سائيده و نازك شده بود. ديويد داشت دنبال جملاتي مي‌گشت كه مسيح از بالاي صليب خطاب به يك دزد مي‌گويد «امروز تو با من در بهشت خواهي بود». ديويد پيش از آن روز هرگز براي خودش كتاب مقدس نخوانده بود. آنچه او را ناراحت مي‌كرد وسايل و ابزار عبادت بود ـ كليساي كهنه و مندرس، سرودهايي كه با صداهاي دو رگه سر داده مي‌شد، معلم‌هاي زشت مدرسه‌هاي صبح يكشنبه و برگ‌هاي چايي مسخره... از همه آنها تنفر داشت. ولي همين اجتماع هفتگي خالي از لطف هم نبود، بعضي اوقات در نامساعدترين لحظات خيلي چيزهاي خوب را، مثل بازي فوتبال ـ شوخي با بچه‌ها، دختران پستان درشت، امكان پذير مي‌ساخت. او نمي‌توانست احساس خودش را براي مادرش بيان كند.

يك بار ديگر نگراني و دلواپسي و پرس و سؤال مادر شروع شد: «ديويد، با كتاب مقدس پدربزرگ چه مي‌كني»؟ «دارم مي‌خوانم. اينجا را يك كشور مسيحي مي‌گويند. مگر اينطور نيست»؟ مادرش روي نيمكت بزرگ سبزرنگي كه در شهر «اولينگر» توي ايوان آفتاب‌رو زير آئينه بزرگ زميني گذاشته مي‌شد، نشست. هنوز لبخند كوچكي از اثر گردش در كنار جنگل بر لبانش باقي بود. «ديويد، دلم مي‌خواهد با من صحبت مي‌كردي». «درباره چي». «درباره هرچه كه تو را آزار مي‌دهد. من و پدرت هر دو متوجه اين موضوع هستيم». «من از پدر دابسون درباره بهشت سؤال كردم او گفت چيزي است شبيه به آنچه بعد از آبراهام لينكن از او باقي مانده است». ديويد كمي صبر كرد تا ضربه اين گفتار اثر خودش را بر مادرش وارد كند و مادرش درحالي كه انتظار ادامه جمله را داشت گفت «خوب؟... و تو چرا از جواب پدر دابسون خوشت نيامد»؟ «خودت بايد بفهمي. خلاصه كلام او اينست كه اصلاً بهشتي وجود ندارد». «گمان نمي‌كنم منظور او چنين باشد. تو خودت بهشت را چگونه تصور مي‌كني»؟ «راستش را بخواهي نمي‌دانم. ولي دلم مي‌خواهد بالاخره چيزي باشد. فكر كردم پدر دابسون مي‌تواند بگويد چيست.

تصور مي‌كنم كار و وظيفه يك كشيش همين باشد». ديويد داشت از نگاه تعجب‌آميز مادرش عصبي مي‌شد. مادرش تصور مي‌كرد كه فكر بهشت سال‌ها است از ذهن پسرش محو شده است. او گمان مي‌كرد كه ديويد هم در دنياي سكوت دائمي خود دست به توطئه‌هايي عليه دين زده و مثل ديگران راه بي‌اعتقادي در پيش گرفته است. وي با صدايي آرام پرسيد: ـ «ديويد، تو نمي‌خواهي استراحت كني»؟ ـ «نه. نه براي هميشه». ـ «ديويد، تو هنوز بچه‌اي. موقعي كه بزرگتر شدي نسبت به همه چيز احساس ديگري خواهي داشت». ـ «پس چرا پدربزرگم اينطور نبود. ببين كتابش چطور پاره‌پاره است»؟ ـ «من هرگز نتوانستم پدربزرگت را بفهمم». ـ «من هم كشيش‌ها را كه مي‌گويند بهشت مثل خاطره لينكن است كه بعد از او باقي است نمي‌فهمم. فرض كنيم كسي لينكن نباشد». ـ «من فكر مي‌كنم پدر دابسون اشتباه كرده است. تو بايد او را ببخشي». ـ «موضوع اشتباه او نيست. موضوع بر سر مردن، هرگز حركت نكردن، نديدن و نشنيدن است».

مادر درحالي كه دچار هيجان و ناراحتي شده بود گفت «ولي... عزيزم، تو بيش از آنچه لازمست كنجكاوي مي‌كني. چه لزومي دارد؟ درحالي كه خداوند اين روز زيباي آوريل و اين مزرعه قشنگ را به ما داده و يك عمر فرصت به تو ارزاني داشته». ـ «پس تو قائلي كه خدايي وجود دارد»؟ ـ «البته كه قائلم» و اين جمله را با صدايي آميخته با آرامش گفت درحالي كه ديويد بالاي سرش ايستاده بود. خيلي نزديكتر از آنكه مادرش راحت باشد. او مي‌ترسيد مادر دست دراز كند و او را لمس نمايد. وي در اين حال پرسيد: «آيا او همه چيز را در جهان ساخته است؟ تو اينطور تصور مي‌كني»؟ «بله». «پس انسان، انسان» شادي اين جواب صورتش را روشن ساخت ولي سايه تنفري روي صورت ديويد مشاهده كرد. «پس به اين نتيجه مي‌رسيم كه اصلاً چيزي به نام خدا وجود ندارد».

مادرش دست دراز كرد كه مچ او را بگيرد ولي او عقب رفت. او چنين ادامه داد: «ديويد، اين ديگر جزو اسرار است. يك معجزه و امر خارق‌العاده است، معجزه‌اي زيباتر از آنكه پدر دابسون بتواند برايت توضيح دهد. تو نمي‌تواني بگويي كه اين خانه وجود ندارد به علت آنكه انسان آن را ساخته است». «نه، اين مثال در مورد خدا صدق نمي‌كند». «شواهد ديگري هست. از دريچه به آفتاب بيرون نگاه كن. به آن مزارع». «مادر آنها همه بدبختي است. متوجه نيستي»؟ نفسي آرام كشيد تا بغض گلويش آرام گيرد و سپس ادامه داد «اگر موقعي كه مي‌ميريم چيزي باقي نمي‌ماند، تمام اين آفتاب و اين مزارع هم پوچ است. آه، چه وحشتناك، فقط يك دنيا وحشت...» «اما، ديويد، اينطور نيست. حتماً اينطور نيست». و در اين حال دستانش را طوري براي بيان احساس عشق و محبت به سوي او حركت داد كه او را سخت متنفر ساخت. ديويد حاضر نبود از حقيقت دور شود. او گفتار مسيح را به ياد مي‌آورد كه «من راه راستم، من حقيقتم».

ديويد از مادرش خواست كه او را تنها بگذارد. ناگهان چشمش به توپ تنيسش افتاد كه پشت پيانو بود. آن را برداشت و رفت بيرون تا آن را به ديوار خانه بكوبد و بازي كند. در بالاي ديوار يك لكه قهوه‌اي رنگ سيماني روي زمينه ماسه‌اي ديوار ديده مي شد كه پوسته كرده بود و داشت مي‌ريخت. او كوشيد كه تا توپ تنيس خود را روي پوسته‌هاي آويزان آن لكه بكوبد و آنها را فرو ريزد. آنچه در اين لحظه به درد و رنج عميق مي‌افزود نگراني كوچكتر ولي تازه‌اي بود كه از آزردن خاطر مادرش در او پديد آمده بود. در اين حال صداي تلق‌تلق اتومبيل پدرش را در جاده شنيد و زود به اتاق برگشت تا با مادرش آشتي كند. خوشبختانه از حرارت خشم او كاسته شده بود. وي آرام بود، قيافه‌اي جدي داشت و محبت مادري از قيافه‌اش احساس مي‌شد. وي يك كتاب كهنه سبزرنگ به ديويد داد ـ كتاب افلاطون، كتاب درس دوران كالجش بود ـ و گفت:

«من مي‌خواهم «تمثيل غار» را در اين كتاب بخواني». «بسيار خوب». ديويد موافقت كرد درحالي كه مي‌دانست براي او اثري نخواهد داشت. داستاني از يك فرد يوناني مرده و به قدري مبهم كه مي‌تواند مادرش را راضي نگه دارد و سپس گفت «بسيار خوب مادر، نگران نباش». «چرا نباشم. ديويد، اگر حقيقتش را بخواهي ما با مسأله‌اي روبه ‌رو هستيم. اما هر قدر تو پا به سن بگذاري از ابهام و اهميت آنها كاسته خواهد شد».

«ممكن است، ولي بايد گفت با كمال تأسف». پدرش به در كوبيد. اينجا قفل و بست‌ها گير مي‌كنند. ولي پيش از آنكه مادربزرگ، سنگين و آهسته پيش برود تا در را باز كند پدر با يك ضربه ديگر آن را باز كرد. با اينكه مادر هميشه گفت‌وگوهايش را با ديويد محرمانه نگاه مي‌داشت، سري بود كه تنها بين آنها وجود داشت، ولي اين بار ناگهان به صدا درآمد و گفت «جورج ديو از مرگ مي‌ترسد». پدر تا درگاه اتاق‌نشيمن پيش آمد. جيب پيراهنش با مدادهايي كه در آن قرار داده بود تلق‌تلق صدا مي‌كرد درحالي كه در يك دستش يك جعبه نيم كيلويي بستني بود كه داشت كم‌كم آب مي‌شد و در دست ديگرش يك كارد كه با آن مي‌خواست بستني را به چهار تكه تقسيم كند و اين كاري بود كه روزهاي يكشنبه انجام مي‌داد. وي در پاسخ به نگراني زنش گفت: «پسرم از مرگ مي‌ترسيد»؟ و سپس رو به ديويد كرد و گفت «با اينكه من هرگز مطمئن نيستم كه تا فردا زنده باشم به هيچوجه از مرگ هراس ندارم. اگر در گهواره تفنگي برداشته و مرا هدف قرار داده بودند خيلي بهتر بود. شايد دنيا هم پاكتر و منزه‌تر مي‌شد. اوه، مرگ چه چيز خوبي است. من كه هر لحظه در انتظار آنم. آشغال‌ها بايد از سر راه برداشته شوند. اگر كسي كه روز اول مرگ را اختراع كرد اينجا بود يك مدال به سينه‌اش آويزان مي‌كردم».

زنش ناگهان با دستپاچگي گفت «هيس، جورج، تو كه داري بچه را بيشتر مي‌ترساني». اما چنين نبود. او ديويد را نمي‌ترسانيد. در گفتار پدر ديويد كلمات مضري وجود نداشت. درواقع با تنفري كه پدرش نسبت به خود نشان مي‌داد باعث مي‌شد كه ديويد احساس كند كه از طرف يك دوست و يك همفكر حمايت مي‌شود. ديويد به خودش به چشم حقارت نگاه مي‌كرد. او هرگز در دنياي مردم ديگر هم هيچگاه اشاره و نشاني كه بتواند به اتكاء آن در برابر وحشت از مرگ ايستادگي كند پيدا نمي‌كرد هيچكدام از اين آدم‌ها مردمان معتقدي نبودند و به جايي تكيه نداشتند.

او تنها بود، گويي هم‌اكنون در حفره‌اي عميق گرفتار شده بود. در ماه‌هايي كه از آن پس گذشت تغيير محسوسي در حال ديويد پديد نيامد. حضور در مدرسه تا حدي او را تسلي مي‌داد. ولي تمام آن افراد سكسي عطر زده كه دائم متلك مي‌گفتند و مزه مي‌پراندند و آدامس مي‌جويدند همه محكوم به مرگ بودند. اما هيچيك توجهي نداشت. ديويد پيش خود فكر مي‌كرد كه چه خوبست اگر اين افراد بي‌قيد او را هم همراه خودشان به بهشتي كه برايشان رزرو شده است ببرند. بدين‌ترتيب با ورود به هر جمعيت مقداري از ترس او كاسته مي‌شد. او پيش خودش فكر مي‌كرد كه بالاخره در اين دنيا كساني بايد وجود داشته باشند كه بدانند چه بايد كرد و چه نكرد. بنابراين هرقدر كثرت جمعيت و تعداد نفرات بيشتر باشد شانس بيشتري براي دستيابي به اين مطلوب وجود خواهد داشت و هدف در فاصله صد ارس قرار خواهد گرفت. منتها اگر او آمادگي كافي براي تشخيص داشته باشد. ملاقات با كشيش او را خوشحال مي‌كرد و كاري نداشت كه ديگران چه مي‌گويند.

يقه لباس كشيش نشان مي‌داد كه بالاخره حقيقتي وجود دارد و كسي در جايي و در زماني پي برده است كه ما نبايد تسليم مرگ شويم. در جلو در كليسا هميشه موضوع سخنراني‌ها را به ديوار مي‌زدند و كارتون‌ها و مجلاتي كه در آنها عكس ديوها و فرشته‌ها چاپ شده بود، در او اين احساس را برمي‌انگيخت كه در جايي نقطه اميدي وجود دارد. او داشت مي‌كوشيد كه درماندگي و يأس خود را در تماس‌ها و برخوردها نابود كند. هر چيز، ازجمله ماشين بازي فوتبال كودكان كه در گوشه سالن ناهارخوري قرار داشت، مي‌توانست وسيله‌اي براي انصراف او از ترس و بدگماني باشد. وي همچنان كه روي ميز بازي خم شده بود احساس مي‌كرد كه بار سنگيني كه بر سينه‌اش فشار مي‌آورد سبك شده است. او از اينكه پدرش لااقل مقداري از عمر خود را در شهر «اولينگر» به بطالت و بي‌قيدي گذرانيده بود شاكر بود. درواقع هر لحظه سهل‌انگاري آن لحظاتي را كه مي‌بايست جاده خاكي را تا مزرعه طي كند به عقب مي‌انداخت، جايي كه تنها روشناييش يك چراغ نفتي بود كه روي ميز ناهارخوري مي‌سوخت و ظروف غذاشان را سايه‌دار، ناهموار و تنفرآور مي‌ساخت.

ديويد ديگر علاقه‌اي به خواندن كتاب نداشت. مي‌ترسيد كه دوباره ميان توطئه‌ها گرفتار شود. در داستان‌ها و افسانه‌ها، افراد خيلي سهل و ساده، مثل عروسك‌ها مي‌ميرند، قطعه‌قطعه مي‌شوند. در داستان‌هاي علمي وسعت دامنه زمان و مكان توطئه‌اي است كه انسان را خورد و حقير مي‌كند. حتي در آثار پي.جي.وودهاوس احساس يك پوچي مي‌كرد، يك دوري از حقيقت كه بسيار تلخ بود، همانگونه تلخي كه گاه در قيافه مضحك كشيش‌ها بي‌مايه و بيهوده به وضوح آشكار مي‌شد. در اين داستان‌ها اگر لحظات خوشي وجود دارد همه مقدمه‌هايي براي لحظات ترس و وحشت‌اند.

مدرسه تمام شد. پدرش اتومبيل را در مسير مخالف جاده خاكي راند و به سوي يك كار ساختماني كه او را در آن فصل تابستان براي نظارت بر حضور و غياب كارگران استخدام كرده بودند پيش رفت و ديويد هم ميان هكتارها علف، گرما، گرد گل‌هاي شناور در باد و آن زمزمه‌هاي يكنواخت كه از ميان بوته‌هاي خودرو و يونجه‌ها و علف‌هاي خشك برمي‌خاست تنها ماند.

پدر و مادر ديويد براي سالروز پانزدهمين سال تولدش، درحالي كه به شوخي مي‌گفتند كه او ديگر مرد خشن كوهستان شده، يك تفنگ رمينگمون كاليبر 22 به او هديه دادند. وسيله‌اي مثل اسباب‌بازي بچه‌ها بود كه آن را برداري و به كنار كوره مخروبه كنار جنگل ببري، همانجا كه خاكروبه‌ها را مي‌ريزند، از آنجا قوطي‌هاي حلبي خالي را روي ديوار خرابه بگذاري و آنها را يكي پس از ديگري با تير بزني. آن روز «سگ كوچولو كه كم‌كم دست و پايش بلند شده و پوست نرم قرمز رنگي به هم زده بود همراهش مي‌رفت». «كاپر» از تفنگ بدش مي‌آمد ولي ديويد را دوست مي‌داشت و همراهش مي‌رفت. موقعي صداي گوشخراش اين تفنگ قراضه بلند مي‌شد، كاپر دايره‌وار دور خود مي‌چرخيد و مي‌چرخيد و دايره راهي تنگ‌تر و تنگ‌تر مي‌كرد تا بالاخره لرزان و ترسان خود را به پاي ديويد مي‌چسبانيد ديگر بسته به اين بود كه ديويد در چه حالي باشد. گاه تفنگ را دوباره شليك مي‌كرد و سپس خم مي‌شد و كاپر را نوازش مي‌كرد. نوازش سگ خود او را هم آرامش مي‌داد.

در اين لحظات كاپر قيافه و حال خاصي داشت. روي گردنش، آنجا كه قلاده چرمي مقداري از موهاي او را كنار زده و راست كرده بود ريشه‌هاي لطيف و سفيدرنگ موها آشكار مي‌شد. كاپر هرگاه كه هيجان داشت از سوراخ‌هاي بيني كه مثل دو شكاف ظريف مي‌نمود تنفس مي‌كرد، شكاف‌هايي كه به جاي دو زخم التيام يافته مي‌نمود. بدن نرم، لغزان و گره‌دار او مجموعه‌اي از زينت‌هاي قشنگ بود. موقعي كه ديويد به خانه برگشت ديد كه مقداري از كتاب‌ها روي طبقه پاييني قفسه چيده شده‌اند. با ديدن آنها دوباره ترس در او بيدار شد. چهار جلد كتاب «ولز» مثل چهار آجر نازك، كتاب قطور افلاطون كه آن را در لفافي نرم پيچيده بودند، كتاب عجيب «گانوورتي» و كتاب لغت گنده پدربزرگ، همچنين آن كتاب مقدس كهنه او، كتاب مقدسي كه هنگام قبول عضويت در كليساي لوتران به خودش داده بودند، همه خاطره ترس‌ها را در او زنده كرد، رشد داد به‌طوري كه اطراف او را گرفت. او با نگاه به اين كتاب‌ها منگ و خرفت شده بود. پدر و مادرش هميشه كوشش داشتند وسيله‌اي براي مشغول كردن او پيدا كنند.

يك شب كه همه دور ميز اتاق نشيمن نشسته بودند مادرش گفت «ديويد، من براي تو كاري پيدا كرده‌ام». «چه كاري»؟ «اما حواست باشد، اگر مي‌خواهي باز از همان آهنگ‌ها بنوازي بهتر است صحبت نكنيم». «چه آهنگي؟ من كه آهنگي ننواخته‌ام». «مادربزرگت معتقد است كه در انبار غله كبوترهاي زيادي لانه كرده‌اند». ديويد سرش را برگرداند و به مادربزرگش كه ساكت و آرام نشسته بود و به شعله نارنجي چراغ با بهت و سرگرداني نگاه مي‌كرد نظر انداخت و گفت «خوب، چي»؟ مادرش سر خود را به سوي مادربزرگ كشيد و با صداي بلند گفت «ديويد مي‌گويد خوب، چي، چه بايد كرد». مادربزرگ، گويي مي‌خواست نيرويي براي سخن گفتن در خود توليد كند با دستش كه هميشه درد مي‌كرد يك حركت ناگهاني كرد و گفت «آنها مبل و اثاثه ما را كثيف مي‌كنند».

مادرش گفتار مادربزرگ را تأييد كرد و رو به ديويد كرد و گفت: «او از همان مبل اولينگر كه ما هرگز از آن استفاده نخواهيم كرد مي‌ترسد. او الان يكماه است كه در مورد اين كبوترها قرولند مي‌كند و مايل است كه تو آنها را با تفنگ بزني». ديويد گفت: «من هرگز نمي‌خواهم از روي قصد جانداري را بكشم». پدر ديويد رو به زنش كرد و گفت «السي، اين بچه هم درست مثل تو است. او براي اين دنيا ساخته نشده. او معتقد است اگر كسي را بكشي تو را مي‌كشند و اين همان شعار من است».

مادر دوباره رو به مادربزرگ كرد و گفت «مادر، او نمي‌خواهد اين كار بكند». «نمي‌كند»؟ چشمان پيرزن گويي از ناراحتي از حدقه بيرون مي آمد. او چنگالش را كه گويي مثل يك حيوان شكاري سخت كرده بود آهسته‌آهسته روي دامنش فرود آورد. ديويد ناگهان با لحني آميخته با ترس و اضطراب گفت «اوه، چرا، مي‌كنم، مي‌كنم، همين فردا». و مادرش بدون آنكه لازم باشد اضافه كرد «من مي‌خواهم موقعي كه كارگران رودكي براي انبار كردن كاه مي‌آيند، انبار اين وضع افتضاح را نداشته باشد». انبار يك جاي بسيار تاريك بود گويي در روز روشن يك شب كوچك به وجود آورده بود رگه‌هاي نور از لابه‌لاي درزهاي سقف بلند مانند ستاره مي‌درخشيدند و تابش مستقيم آنها گاه يكديگر را قطع مي‌كردند.

نردبان‌هايي كه كنار ديواره‌هاي آن ساخته بودند، تا پيش از آنكه چشم تازه وارد به تاريكي عادت كند منظره شاخه‌هاي اسرارآميز يك جنگل دورافتاده جن‌زده را مجسم مي‌ساخت. ديويد آرام وارد شد درحالي كه تفنگ را با يك دستش گرفته بود. كاپردم‌در بي‌تابانه زوزه مي‌كشيد و با اينكه نمي‌خواست ديويد را ترك كند از مشاهده تفنگ جرأت نداشت پا به درون انبار گذارد. ديويد يواش سرش را برگردانيد و گفت «كاپر، برو» و سپس در را روي او بست و كلون پشت آن را انداخت. آن دري بسيار بزرگ و بلند بود كه براي تراكتورها و كاميون‌ها ساخته بودند و به اندازه نماي ساختمان بلند بود.

بوي كاه كهنه مشام او را متأثر كرد. به نظرش مي‌آمد كه اين بوي كاه در آن نيمكت قرمزرنگ زير پوشش مشمعي حل شده، مخلوط شده و مدفون شده است. دهانه اتاق‌هاي خالي زير رف مانند دهانه‌هاي غار خميازه مي‌كشيدند. اينجا و آنجا وسايل زنگ‌زده مزرعه، حلقه‌هاي سيم مخصوص بسته‌بندي عدل‌هاي كاه، چند قطعه يدكي شانه‌هاي بوجاري، يك بيل بي‌دسته و بسياري اشياء ديگر از ميخ‌هاي ديوار آويزان بودند. ديويد لحظه‌اي به حال سكوت ايستاد. مدت زماني طول كشيد تا او قورقور كبوترها را از خش‌خشي كه در گوشش صدا مي‌كرد جدا كند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837