جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

دوشس و جواهر فروش
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: ويرجينياوولف

« اليور بيكن » در طبقه بالاي خانه اي ، مشرف به « گرين پارك» زندگي مي كرد او صاحب آپارتماني بزرگ و مجلل بود، آپارتماني با صندليهاي راحتي از چرم خالص كه با فواصل معين در مكانهاي مناسب جاي گرفته بودند. فضاي وسيع پايين چهار چوب پنجره ها را كاناپه هايي با روپوش پارچه اي برودري دوزي شده پر مي كردند. و پنجره ها... سه پنجره عريض و مرتفع، پرده هاي تور خوشرنگ و اطلسي گلدار را بخوبي به نمايش مي گذاشتند. كمد پا ديواري ساخته شده از چوب ماهون ، انباشته از نوشيدنيهاي اصل و منحصر به فرد بود.

او هر روز از پنجره وسطي به منظره بديعي مي نگريست كه كه از پارك شدن ماشينهاي آخرين مدل و گرانقيمت در جدولهاي كم عرض اطراف ميدان « پيكادلي» بوجود مي آمد. هيچيك از ساختمانها اطراف چشم اندازي به آن وسعت و تسلط بر ميدان را نداشتند. هر روز صبح راس ساعت هشت، خدمتكار مرد صبحانه او را در يك سيني روي ميز مي گذاشت، روبدشامبر لاكي رنگش را از تا در مي آورد تا او بپوشد، پاكت نامه هايش را با ناخن بلند خود پاره ميكرد و از ميان آنها كارتهاي سفيد و ضخيم دعوت را بيرون ميكشيد كه در پاي همه آنها امضاي « دوشسها» «كنتسها» ،« وايكونتسها» و ساير خانمهاي متشخص با چاپ بر جسته حكاكي شده بود.

« اوليوربيكن» آنگاه دست و روي مي شست، سپس، نان تست مي خورد و بعد از آن در كنار شعله درخشان بخاري، روزنامه صبح را مطالعه مي كرد. خطاب به خود مي گفت: « هان اوليور! زمانه را مي بيني؟!... تو، كه زندگي را از يك كوچه باريك و كثيف با پادويي آغاز كردي؛ تو، كه ...» و به پايين مي نگريست، به ساق پايش كه در شلوار خوشد وختش ده چندان شكيلتر مي نمود، و به پوتينهايش كه از مچ به بالا زير زنگار پارچه اي پنهان بود.

لباسهايش همه شيك و خوشنما بود، تميز و درخشان، از بهترين پارچه ها و كار بهترين خياطهاي راسته « سوايل». اما او اغلب از اوج ، بزيرمي آمد و خود را همان پسر بچه محله تنگ و تاريك دوران نوجواني مي يافت. همان زماني كه حس جاه طلبي اش را دريافته بود و بدنبال مال اندوزي دست به فروش سگهاي دزدي به خانمهاي آلامد در « وايت چاپل» زده بود. يكبار هم گرفتار قانون شد و مادرش باشيون به وي التماس كرد:

اوه... اوليور، اواليور، تو كي مي خواهي عاقل بشوي پسرم؟ كي مي خواهي دست از اين كار كثيف برداري؟ آنوقت بود كه تصميم گرفت به پشت پيشخوان برود ؛ مغازه اي باز كرد و شروع به فروش ساعتهاي ارزان قيمت كرد. سپس كيفي محتواي سه قطعه الماس با خود به « آمستردام» برد... به ياد اين خاطره هميشه مي خنديد و در دل شادي مي كرد- « اوليور» پير به ياد« اوليور» جوان. بله، او با آن سه قطعه الماس، معامله خوبي انجام داده، با جيبهاي پر بازگشته بود. پس از آن نوبت به قطعه اي زمرد رسيد كه آن را بهايي گران، فروخت و حق كميسيون خوبي بابت آن گرفت ... و سپس مغازه جواهر فروشي بزرگي در « هاتن گاردن» داير كرد، مغازه اي با يك دفتر كار خصوصي در انتهاي آن ، دفتري با ترازو، گاو صندوق و عينك ذره بيني مخصوص براي تشخيص طلا، و سنگهاي قيمتي . و بعد ... و بعد...

اين خاطره ها همه شادي آور و شعف انگيز بودند. يك بار وقتي در يك بعد ظهر گرم تابستان از برابر راسته جواهر فروشان ثروتمندي مي گذشت كه با هم درباره قيمتها ، معادن طلا، سنگهاي الماس و گزارشهاي رسيده از آفريقاي جنوبي بحث مي كردند ، يكي از آنان با ديدن او انگشت سبابه بر يك سوي بيني گذاشت و گفت: « هام-م-م-م.» بله همين هام-م-م و بس؛ به وسيله يك غرغر ،يك سقلمه ملايم با آرنج ، گذاشتن انگشت سبابه بر يك سوي بيني و يا يك وزوز- كه از هنگام عبور از برابر اولين جواهر فروشي شروع و بسرعت تا آخرين مغازه در« هاتن گاردن» پيچيد- همه از عبور او در آن بعد ظهر گرم آگاه شدند. اوه... البته اين موضوع مربوط به سالها پيش بود ، ولي ياد آن روز ، هنوز توي دلش قند آب مي كرد؛ آن علامتها و پچ پچ ها، براي او فقط يك معني داشت:

نگاهش كنيد « اوليور» جوان- جواهر فروش تازه كار …#34; دارد از راسته عبور مي كند.» آن زمان خيلي جوان بود . هر چه زمان مي گذشت، ظاهر او هم آراسته تر مي شد و لباسهاي فاخر تر به تن مي كرد ، براي رفت و آمدش ابتدا سوار درشكه مي شد ، ولي مدتي بعد ماشين خريد و شروع كرد به تئاتر رفتن . اوايل در بالكن مي نشست ، اما به تدريج بليت درجه يك ابتياع كرد و در رديفهاي نزديك به سن نمايش نشست. سپس در خيابان « ريچموند» ويلايي مشرف به رودخانه خريد ، ويلايي كه دور تا دورش را بوته هاي انبوه گل رز قرمز- كه از چند شبكه داربست بهم پيوسته بالا رفته بود ند- فرا گرفته بود.

خدمتكاري كه وي « ماد مازل» صدايش مي كرد هر روز يكي از گلها را مي چيد و در شكاف يقه اش جاي مي داد. « اوليور بيكن» در همان حال كه براي رفع خستگي دستها و پاهايش را مي كشيد ، خطاب به خود گفت: بله،... اين طور ... او زير عكس بانوي پيري ايستاد كه روي طاقچه بخاري ديواري قرار داشت ، دستهايش را بالا برد ، از دو كف بر هم نهاد و با حالتي عبادت گونه شروع به صحبت كرد : من قولم را از ياد نبرده ام ، سر حرفم ايستاده ام؛ من اكنون شرط را برده ام .

حق نيز چنين بود او اكنون ثروتمند ترين جواهر فروش انگلستان بحساب مي آمد؛ اما بيني اش كه مانند خرطوم فيل بلند و كش دار بود، گويي با ارتعاش مرموز منخرين،هرچند كه نه تنها منخرين بل تمامي آن هميشه درحال ارتعاش به نظر ميرسيد- مي گفت كه هنوز راضي نشده است و گنجي را اندكي آنسوتر ، در دل خاك بو مي كشد. گرازي وحشي و تنومند را كه در مرتعي مملو از گياهان قارچي مشغول چريدن است در نظرآوريد كه هنوز قارچي را از دل خاك بيرون نياورده ، به دنبال قارچي بزرگتر و گوشت دار تر پوزه بر زمين مي مالد و بو مي كشد ؛« اليور» هم چنين بود، او نيز مدام در مركز معاملاتي« مي فير» بدنبال به چنگ آوردن سنگهاي قيمتي تر و طلائي خالصتر بود.

خوب، اينك به زمان رفتن به سر كار بود؛ سنجاق كروات مرواريد نشان را مرتب نمود، باراني آبي رنگش را بتن كرد و دستكشهاي ليموئي رنگ و چوب دستي عصا شكلش را بر داشت و خرامان از پله ها پايين آمد. همين كه قدم به ميدان « پيكادلي» گذاشت، با بيني بلند گوشتي اش نفس عميقي كشيد …#34; نفسي كه در نيمه راه تبديل به آهي سرد شد. هر چند كه او شرط را برده بود و به قولي كه مادرش داده بود عمل كرده بود؛ اما هنوز در اين ترديد داشت كه آيا مردي خوشبخت و رها از هرگونه دغدغه است يا فردي دلمرده و نگران كه بي وقفه در جستجوي چيزي پنهان و نامعلوم مي باشد.

با هر گامي كه بر مي داشت؛ بدنش نيز تكاني مي خورد، تمام بدنش هماهنگ با بالا رفتن و پايين آمدن پاهايش بالا و پائين مي رفتند؛ همانگونه كه شتر ، هنگام گام بر داشتن در معابر، سرو گردن و تنه اش را به اين سو و آن سو تاب مي دهد- معابر باريك و آسفالته باغ وحش كه دو طرف آنها پر از بساط دكه دارهايي است كه همسرانش با شكم خوارگي بي وقفه از پاكتهاي بزرگ كاغذي به خوردن مشغولند و پاره كاغذهاي نقره اي مچاله شده را بر معبر مي اندازند. اما شتر ، دكاندا و بساط او را پشيزي بحساب نياورده، به او غبطه نمي خورد و به آنچه دارد قانع نمي شود؛ شتر، درياچه آبي رنگ و نخلستان انبوه و گسترده را فرا روي خود مي بيند.

جواهر فروش بزرگ- بزرگترين جواهر فروش جهان- در لباسي شيك و برازنده ، دستكش به دست و عصا در دست- اما هنوز تشنه و آرزومند اين چنين خرامان از ميدان « پيكادلي» گذشت و قدم زنان راهي طلا فروشي كوچك، ولي بسيار پيراسته خود شد كه فضاي آن را نور ملايم چراغها، به حالتي رويايي در آورده بود. مغازه كوچك جديدش در خيابان « باند استريت» قرار داشت كه در فرانسه ، آلمان، اتريش، ايتاليا و همچنين در سراسر آمريكا معروف و زبانزد بود. مانند هميشه با گامهاي بلند و استوار به مغازه وارد شد، و بدون هيچ صحبتي از ميان چهار خدمتكار مرد- دو تن پير ، به نامهاي « مارشال» و « اسپينسر» و دو تن جوان، به نامهاي« هاموند» و « ويكس» - گذشت كه تقريبا به حالت خبر دار ايستاده بودند و با نگاهاي حسرت بارش او را مي نگريستند.

تنها با حركت دادن يك انگشت در دستكشهاي ليموئي رنگش به آنها فهماند كه، هر چهار نفر آنها را ديد، وجودشان را در مغازه حس كرده است. او يكراست به اتاق خصوصي اش رفت و پس از داخل شدن، در را پشت سر خود بست. سپس ؛ حفاظ آهني جلوي پنجره ، و به دنبال آن، پنجره را باز كرد. موجي از شلوغي و سرو صداي خيابان « باند استريت» همراه با صداي رفت و آمد ماشينها در دور دست اتاق را پر كرد. اشياء شفاف انتهايي مغازه با انعكاس نور فضا را روشنتر مي كرد. ماه ژوئن بود و يكي از درختان بيرون جواهر فروشي با شش عدد برگ سبز خود خبر از وجود فصل زندگي بخش بهار مي داد. در شكاف يقه« اوليورم از گل رز خبري نبود ، « مادمازل» بتازگي با آقاي « پدر» كه در كارخانه آبجو سازي كار مي كرد عروسي كرده، از پيش او رفته بود.

با خره اي از بيني خرطومي اش كه نيمي دم و نيمي آه حسرت بود، گفت: بله... اينطور... آنگاه تكمه اي فنري را فشار داد و متعاقب آن صفحه اي فلزي كه در ديوار تعبيه شده بود به آهستگي كنار رفت و از وراي آن ، گاو صندوقهاي فولادين نمايان شد؛ پنج،... نه، شش گاو صندوق، همگي از فولاد پرداخته و جلا يافته. كليدي را چر خاند ، يك گاو صندوق را باز كرد، بعد يكي ديگر و بعد ... ديواره داخلي هر كدام با آستري از پارچه مخملي لاكي رنگي پوشانده شده بود و در درون آنها جواهرت آلات گوناگون و گرانبها- از قبيل دستبند، گردن بند، حلقه هاي برليان، اكليلهاي طلا، الماس، ياقوت و مرواريد- در جعبه هاي شيشه اي در كمال امنيت و آرامش پرتو افشاني مي كردند و درعين سردي، با نور ذاتي خود جاودانه مي درخشيدند.

« اوليور» در حاليكه به مرواريدها نگاه مي كرد، زير لب گفت: اشك ديده؛ سپس رو به سنگهاي ياقوت كرد : خون دل؛ و آنگاه چند دانه الماس را در دست گرفت، آرام تكانشان داد و در حاليكه درخشش آنها چشمانش را خيره كرده بود، گفت: باروت؛... اينها براي به هوا فرستادن تمامي« مي فير» كافي است! اين جمله را در حالي ادا كرد كه سرش را بالا و اندكي به عقب گرفته بود؛ و با صداي همچون شيهه اسب كه از گلويش خارج مي كرد. تلفن روي ميزش كه آنهم گوئي مفتون و مقهور ثروت و مكنت و طمطراق وي شده بود- بآرامي و به حالت تسليم گونه اي ، وزوزكنان، خبر ورود كسي را اعلام كرد . در آخرين گاو صندوق را كه باز بود، بست؛ گوشي تلفن را بر داشت و گفت: ده دقيقه ديگر ، درست ده دقيقه، و نه زودتر. پشت ميز كارش نشست ، و به دكمه هاي سر آستين پيراهنش كه به نقش حكاكي شده سر امپراطوريان روم، مزين بود ، خيره شد. بار ديگر حضيضي نو آغاز كرد و سوار بر شاهين خيال ، از اوج قله افتخار و بزرگي بسوي دوران تلخ و محنت بار كودكي نزول كرد و فقط به فاصله زماني بر هم خوردن دو پلك، خود را همان پسر بچه كوچكي ديد كه در كوچه اي باريك و كثيف- كه هر هفته روزهاي يكشنبه ، سگهاي دزدي در آن به معرض فروش گذاشته مي شود- به تيله بازي سرگرم است ؛ همان نوجوان شرير و ناقلاي لب عنابي كه در ميان جمعيت مي لولد و گاه بگاه انگشتش را در ظرف سيرابي و يا در ماهيتابه داغ روي چراغ - كه چند ماهي در آن ، در حال سرخ شد نند- فرو مي كند ، و سپس همان انگشت را در ميان دو لب مي نهد و مي مكد. آن هنگام ، لاغر اندام، و به اندازه كافي چست و چالاك بود، با چشماني به رنگ سنگهاي آب شسته بستر جويبار. ولي اكنون ديگر ، او آن« اوليور» جوان و سر گردان نبود اكنون او...

عقربه هاي ساعت با صداي تيك تاك يكنواخت ثانيه شمار ، پيش مي رفتند؛ يك ، دو، سه ، چهار،... « دوشس لامبورين»- اشراف زاده اي كه اسلافش تا صد پشت ، همه از نجبا و ثروتمندان بودند- در انتظار ديدن او بود؛ او مجبور بود ده دقيقه روي صندلي ، در جلوي پيشخوان به انتظار بنشيند، تا افتخار شرفيايي به حضور عاليجانب « پيكن» را پيدا كند. نگاهي به ساعت ديواري در جلد چرمي سبز رنگش انداخت. عقربه ها همچنان به جلو مي رفتند. چنين انديشيد كه هر چه لحظه ها سريعتر سپري شوند زمان فراخواني او هم به يك ضيافت خصوصي از جانب « دوشس» نزديكتر ميشود. هر لحظه اي كه مي گذشت منظره اي از آن مهمان با شكوه در خيالش جان مي گرفت؛ بنظرش آمد كه ساعت هم به مثابه ميهماندار عاليقدرش، با هر تيك عقربه ثانيه شمار، خوردني باآشميدني اي دلپذير پيش روي او مي نهد ... كلوچه گوشت پيچ از جگر تازه، شامپاين، بر اندي و سيگارهاي گران قيمت ... اين رويا همچنان ادامه داشت تا ده دقيقه اي را كه براي معطل نگه داشتن مهمانش مقرر كرده بود؛ بسر آمد و او صداي گامهاي آرام و موزوني را كه نزديكتر مي شدند، همراه با خش خش لباسهاي بلند زنانه از راهرو شنيد.

در باز شد. آقاي« ها موند» قدم به درون گذاشت، ابتدا پشت به ديوار ، به حالت خبر دار ايستاد، سپس به صداي رسا ورود مهمانان را اعلام كرد: سر كار عليه، بانو... و خود به انتظار گذشتن وي از در، به همان حالت خبردار باقي ماند. « اوليور» ضمن بر خاستن و آماده شدن براي استقبال از« دوشس» صداي خش خش مخصوص لباس بانوي بزرگ را كه آهسته نزديك مي شد، به وضوح شنيد. لحظاتي بعد او در آستانه در ظاهر شد و فضاي اتاق را از بوي خود آكند- بويي كه از تركيب اشرافيت، كبكبه، پرستيژ، طمطراق، غرور ، نخوت و تمام آنچه كه پوچي و بي محتوا يي زندگي دوكها و دوشسها و همه اعيان و اشراف را مستور مي دارد حاصل شده بود- بويي كه با ورود او مانند موجي سركش ، ههمه جا را از خود انباشت.

و سر انجام ، همانگونه كه هر موجي، فرجامي جز شكستن ندارد، او نيز ضمن نشستن كه با كر و فر و اطوار اشرافي توام بود- شكست و با اين شكستن « اوليور بيكن» جواهر فروش بزرگ و معروف را در رايحه سكر آور عطر ها و تلا لوي نور قوس و قزحي از رنگهاي سبز، سرخ و بنفش كه از جامه و پيرايه اش مشمع بود غرق كرد.« دوشس» زني مسن، درشت اندام و خيلي فربه بود كه جامه اي از تافته صورتي بتن داشت. او كه مدتها پيش با جواني بدرود گفته بود، آرام در صندلي چرمي راحتي ، فرو رفت و چين وشكن دامنش را جمع كرد؛ در اين حالت به طاوسي مي مانست كه انبوه پر هاي رنگارنگ باز شده اش را بر هم مي خواباند؛ و يا مانند چتر زنانه جمع شده اي بود كه چينهاي بر هم خوابيده اش مجموعه اي از تمام رنگها بوجود آورده است. « دوشس» گفت: « صبح بخير، آقاي« بيكن».»

و دستش را از ميان چاك دستكش بيرون آورد و بسوي « اوليور» دراز كرد؛ « اوليور» با تعظيمي مختصر ، دست وي را در دست خود فشرد و به اين ترتيب يك بار ديگر حلقه پيوند بين آن دو محكم شد. آنها هم دوست بودند و هم دشمن، يكي اربابي متمول و ديگري بانوي سرشناس از طبقه اشراف، و هر يك در صدد كلاهبرداري از ديگري. هر دو بهم نيازمند بودند و از هم در هراس؛ و هر بار در حالي دست همديگر را مي فشردند كه در ذهنشان به اين واقعيت مي انديشيدند. اين بار نيز، دو دوست و در عين حال دو دشمن، در اتاق انتهاي جواهر فروشي- با تابش درخشان آفتاب بهاري از پنجره منظره آن درخت بيد باشش عدد برگ سبز، و سرو صداي در هم و گنگ خيابان و گاو صندوقهاي پر از جواهرات- رو در روي هم قرار داشتند.

« اوليور» با لحني بسيار ملايم پرسيد: و امروز « دوشس» عزيز... اين بار چه كمكي از دست من بر مي آيد؟ و « دوشس» دريچه قلبش را كه كمتر كسي از اسرار درون آن آگاه بود به روي او گشود. با آهي بلند، اما بدون صحبت، از داخل كيف دستي اش ، كيفي كوچك از جنس جير و به شكل يك موش خرماي زرد رنگ را بيرون آورد و از يكي جيبهاي داخلي ان تعدادي مرواريد خارج كرد. مرواريدها يك يك از شكم كيف موش خرما شكل بيرون مي غلتيدند... يك، دو، سه، چهار،... گويي مرغي بهشتي در حال تخم گذاشتن بود. « دوشس» همتنطور كه به ريختن مرواريدها در دامنش ادامه مي داد؛ با لحني عاجزانه گفت:« آقاي بيكن ... اينها تنها چيزي است كه برايم باقي مانده است.» ... پنج... شش، هفت،... دانه هاي مرواريد از سرازيري دره كم عرض ميان دو كوه رانها بزرگ او به پائين مي غلتند و در بستر ليف دامن تافته صورتيش جاي مي گرفتند ... هشتمين، نهمين، و سر انجام دهمين مرواريد.

« دوشس» با اندوه گفت: همه آنها چيزي كه از يادگارهاي خانوادگي برايم باقي مانده، همين ده عدد مرواريد؛ از كمر بند « اپل باي » است. « اوليور» دستش را جلو برد و يكي از مروارديها را با دو انگشت سبابه و شست بر داشت و امتحان كرد. كاملا گرد، صيقلي و براق بود. ولي آيا بدلي نبود ؟آيا« دوشس» باز هم دروغ بهم بافته بود؟ به چه جرأتي؟ دوشس در حالي كه دست گوشتالودش را بر روي لب نهاده بود، نجوا كنان گفت: آقاي « بيكن» عزيز، اگر « دوك» پي به موضوع فروش اينها ببرد ... مي دانيد كه براي من خيلي بد خواهد شد . « آيا باز هم مبلغي هنگفتي در قمار باخته بود؟» « دوشس» ادامه داد: بله« دوك» اين مرد رعيت صفت، و حيله باز. « اوليور» انديشيد: « آيا منظورش از « دوك» همان شوهر بي احساس و يكدنده اش است؟... مسلما حسابي گوش مالي اش مي كرد ، زنداني اش مي كرد و ... چه مي دانم چه كار مي كرد.» آنگاه نگاهي عميق به گاوصندوق انداخت. « دوشس » لابه كرد: « آرمينتا» ، « دافنه» ، « ديانا» ... پول را براي آنها مي خواهم . بانو« آرمينتا» بانو« دافنه» و بانو « ديانا» هر سه دختران « دوشس» بودند. « اوليور» آنها را مي شناخت و ستايششان مي كرد؛ ولي در ميان آنها فقط دل در گرو عشق ديانا داشت.

« دوشس» نگاه پر كينه اي به وي انداخت و گفت: تو از تمام اسرار زندگي من خبر داري . سپس قطرات اشك از ديدگانش سرازير شدند، قطرات اشك همچون دانه اي مرواريد يكي پس از ديگري مي باريدند و سر خاب گونه هاي پر از شيرش را پاك مي كردند. زمزمه كنان ادامه داد: دوست قديمي ، دوست هميشگي... و با ترديد پرسيد: چقدر؟ « دوشس» دستش را روي مرواريدها گذاشت و گفت: بيست هزار. ولي آيا مرواريدها ، اصل بودند؟ از كمر بند معروف « اپل باي» ؟! بابت آنها از كسي ديگري هم پول گرفته بود؟ بايد از « اسپنسر» و « هاموند» مي خواست كه تحقيق كنند، يكي از مرواريدها را ببرند و خوب امتحان كنند. دستش را بطرف دكمه زنگ دراز كرد؛ اما« دوشس» پيشدستي كرد و قبل از آنكه او دكمه را فشار دهد ، با لحني پر از اشتياق پرسيد:

ميل داريد فردا به ما سري بزنيد ؟... جناب آقاي نخست وزير ، عاليجناب ... هم حضور خواهند داشت؛ و همچنين « ديانا» . « اوليور» دستش را از روي زنگ بر داشت. نگاهش را از وي بر گرفت و به خانه هاي زيباي خيابان« باند استريت» دوخت. ليكن بجاي خانه ها ، منظره بديع چين و شكن امواج كوچك آب رودخانه، و جهش و شرجه ماهيهاي بازيگوش آزاد و قزل آلاي درون آب را ديد ، آقاي نخست وزير را، و خودش را- در حاليكه نيم تنه اي سفيد بتن داشت- و همچنين« ديانا» را. به دانه مرواريدي كه در دستش بود نگريست.

حيران بود كه چگونه و كجا بايد آن را ارزيابي كند؛ در تلالوي امواج آب رودخانه، يا در برق نگاه« ديانا»؟! ولي چشمان« دوشس» هنوز روي او ثابت مانده بود. « دوشس» يكبار ديگر ، لابه كنان تكرار كرد: فقط بيست هزار ، سرور من. نزديكي به مادر« ديانا» موهبتي بزرگ بود، نمي بايست به خود ترديد راه مي داد. دسته چك را جلو كشيد ، قلم از جيب بيرون آورد و نوشت : بيست... چشمان مادر پيرش را از ميان تابلوي بالاي سر او را مي پاييد، گويي با نگاه ملامت بار خود به وي هشدار مي داد: « اوليور» عاقل باش! حماقت نكن! « دوشس» موقعيت حساس و بحراني موجود را درك كرد و به موقع وارد عمل شد. « اوليور» ...- اين بار « اوليور» نه« آقاي بيكن»- ميل داري تعطيلات آخر هفته را با من بگذراني؟

تعطيلات آخر هفته... اسب سواري در ميان درختان با« ديانا» ، تنها او و « ديانا» در ميان جنگلزار! ... و نوشت:... هزار؛ چك را امضا كرد و گفت: « بفرماييد.» ناگهان چتر هزار رنگ از هم گشوده شد و طاووس زيبا، پرهاي رنگارنگ را از همه طرف باز كرد و شعاعهاي موج نور، همه جا را پر كرد. « دوشس» يال و كوپالش را همچون نيزه و شمشير دلاور « آژين كورت» بحركت در آو رد و از روي صندلي بپا خاست.

دو مرد پير و دو مرد جوان- « مارشال» ، « اسپنسر» ،« ويكس» و « هاموند»- از پشت پيشخوان تعظيم كردند و نگاه حسرت بارشان را به« اوليور» دوختند كه براي بدرقه« دوشس» از راهرو مغازه عبور مي كرد . ارباب سرمست از احساس پيروزي با دستكش ليموييش به صورت هر كدام كه از مقابلش مي گذشت ضربه اي آهسته مي نواخت ؛ و « دوشس» هم؛ بهره مند از الطاف بي پايان ارباب ، در حاليكه چكي به مبلغ بيست هزار پوند در دست داشت ، لبخند مي زد. « دوشس لامبورن» رفت، و « اوليور» همانطور كه در اتاق خصوص اش را مي بست ، از خود پرسيد: « بدلي هستند يا اصلي؟»

مرواريدها هنوز آنجا روي ميز بودند، برروي كاغذ خشك كن. آنها را بر داشت و به طرف پنجره برد . همه را زير ذره بين قرار داد و به دقت امتحان كرد. و... بله، اينها تمام آن چيزي بود كه در آخرين نشستن با« دوشس» بدست آورده بود، همان قارچهايي كه ساقه در دل خاك داشتند. اكنون او آنها را از دل خاك به در آورده بود، اما ... پوسيده، بي خاصيت و بدون گوشت!

در حالي كه دستها را به حالت عذرخواهي بر سينه مي نهاد، آهي بلند كشيد، و رو به عكس پيرزن ايستاد: « آه مادر... مادر عزيزم، مرا عفو كن، مرا ببخش» دستهايش را بالاتر برد و از دو كف بر هم نهاد، و در آستانه آغاز حضيضي ديگر براي بدل شدنش به همان پسر بچه ولگرد كوچه باريك و كثيفي كه روزها ي يكشنبه در آن سگهاي دزدي بفروش ميرسيد؛ زمزمه كنان ادامه داد : « من ... من نمي توانستم از تعطيلات طولاني آخر هفته چشم بپوشم . »

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837