جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

صخره
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: ادوارد مورگان فورستر

مدتي بود گرم صحبت بوديم و او آنقدر مهربان و دانا بود كه عاقبت به خودم جرأت دادم از شوهرش بپرسم. «هيچ ازش پرسيدي»؟ چون ديد پابه‌پا مي‌كنم خودش اضافه كرد: «اميدوارم پرسيده باشي». «ماه پيش رفتم ديدمش. با هم رفتيم قايق‌سواري». «پولي ازت گرفت»؟ «يك كم به‌ش دادم». «گمانم با مردم هم حرف زده‌اي»؟ «تب افتاده. ديگر ازش دلگير نيستند. آنها... نمي‌گويم مي‌فهمند، چون هيچكس نمي‌توانست بفهمد... اما آنها قبولش كرده‌اند».

از ته دل گفت: «اميدوارم. باز هم يكرنگ و جوانمردند. او هم مي‌شود يكيشان. صخره را ديدي»؟ «اه آره. صخره را نشانم داد». در ساحل شمالي ]جزيره[ كورن وال، دماغه‌اي هست بلند و باشكوه كه نيم مايل در دريا پيش رفته. در جاهايي تخته‌سنگ‌هاي بزرگي به سر دارد و جاهاي ديگر تيره پشت‌اش آنقدر باريك است كه در هر دو دستش آب را مي‌توان ديد، كه در دامنه‌هاي سياه صيقليش كف مي‌كند. خلنگزارهاي بزرگي پشت‌اش هست كه پر از سنگچين‌هاي يادگاري و دايره‌هاي سنگي و دودكش‌هاي معدن‌هاي متروك است. نزديكتر از آنها سرزمين كشاورزان است، پهنه حاصلخيزي كه از دندانه‌هاي ساحل پيروي مي‌كند. زير خود دماغه هم يك دهكده ماهيگيرنشين هست. از اين قرار، بسياري از انواع تمدن، پربار يا بي‌بار را با يك نگاه مي‌توان ديد.

صخره‌اي كه او حرفش را مي‌زد دور از چشم همه آنهاست، چون بيشترش زير آب است. حدود دويست يارد از منتهااليه ساحل فاصله دارد و شبيه ميز قهوه‌اي چارگوشي است با شيبي به سمت خشكي. موج‌ها بالايش مي‌شكنند و كف‌آلود از شيب‌اش پايين مي‌آيند و در آبي پيرامون مي‌آميزند تا دوباره پاي دماغه بشكنند. يك روز در تعطيلاتشان او قايق را زياد به اين صخره نزديك كرد. قايق برگشت و پر از آب شد. او دمر آنجا افتاد، جايي كه موج‌ها رويش كف مي‌كردند. زنش از بالاي دماغه ديدش و براي كمك گرفتن به دهكده دويد. فوراً قايقي به آب انداختند و مردانه پارو زدند. مردم بزرگواري بودند. درست موقعي رسيدند كه داشت دست‌هايش شل مي‌شد و با سر در آب مي‌لغزيد. ما همين‌قدر مي‌دانيم و بحران زندگيش همين بود، هرچند در داستاني درباره زندگي او بحران اين نيست. شروع كرد حرف بزند، اما لحظه‌اي صبر كرد تا كلفت بساط چاي را جمع كند.

اتاقش در نور غروب قشنگ و دلگير به نظر مي‌آمد و يك بوي (مي‌نويسم «يك بوي») كاتوليكي مي‌داد كه مطمئناً از خوشايندترين چيزهاي دنياست. اتاق زني بود كه فرصت پيدا كرده بود خوب باشد، هم براي خودش، هم براي ديگران ؛ زني كه ميوه داده بود، هم مادي و هم معنوي؛ زني كه فاجعه اسرارآميزي را تحمل كرده بود، نه تنها با صبر بلكه درواقع با لذت.

گفت: «موقعي كه به ساحل رسيد با آنها حتي دست نمي‌داد. پشت سر هم مي‌گفت من نمي‌دانم چكار كنم. فكرم كار نمي‌كند. باز مي‌آيم پيشتان. آنها جواب مي‌دادند مهم نيست آقا. صحنه را مجسم كن. تازه آن شب بود كه مشكل او را فهميدم. تو... تو بودي چقدر براي جانت پول مي‌دادي»؟ مات نگاهش كردم. «اميدوارم هيچوقت مجبور نشوي تصميم بگيري. ممكن است تو جانت را حق خودت بداني. بيشتر ما همينطوريم. ولي گاهي جان كسي نجات داده مي‌شود ـ همانطور كه ممكن است يك گلدان را از شكستن نجات بدهند ـ آن وقت صاحبش بايد ببيند چقدر مي‌ارزد». با استعداد زودرنجي و ديرفهميم گفت: «نجات جان نرخ ندارد»؟

«در هواي خوب ـ هوا خيلي خوب بود و كار آنها هيچ خطري نداشت ـ نرخش گويا پانزده شيلينگ براي هركدام از نجات‌دهنده‌هاست. شوهرم با دو پوند و پنج شيلينگ مي‌توانست از زير دينش دربيايد، اما هر دومان احساس مي‌كرديم دو پوند و پنج شيلينگ كافي نيست. فردا صبحش كلي وعده داديم و آمديم. گمانم آنها هنوز حرف ما را باور مي‌كردند، ولي مطمئن نيستم». مكث كرد و من با جرأت گفتم:«اما مبلغي كه براي آنها دندانگير بود... نكته اين است. يك مسأله كاملاً عملي است». «دوستانمان هم همين را مي‌گفتند. يكي پيشنهاد كرد صد پوند بدهيم. يكي گفت يك قايق نو هديه كنيم. يكي ديگر پيشنهاد كرد من هر كريسمس براي هركدامشان يك شال گردن ببافم. مي‌بيني، چنين چيزي به اسم مسأله كاملاً عملي وجود ندارد. هر مسأله‌اي مستقيماً از ذات نامتناهي سرچشمه مي‌گيرد و تا آن را نپذيري نمي‌تواني جوابش را پيدا كني». «خوب، تو چه پيشنهادي كردي»؟

«پيشنهاد كردم آن صورتحساب را خودم بپردازم و رسيدش را اصلاً به او نشان ندهم؛ ولي او قبول نكرد و فكر مي‌كنم كار درستي هم كرد. من خودم هم نمي‌دانستم بايد چكار كنم». باز پرسيدم: «آخر، آن سه نفر چه مي‌خواستند؟ نمي‌تواني سر مرا به طاق بكوبي. نكته اين است». «آنها هر چيزي را قبول مي‌كردند. كمبودي هم نداشتند. تا وقتي ما توريست‌ها آمديم، خوشبخت و مستقل بودند. حرص پول را ما به‌شان ياد داديم، پولي كه مي‌توانستند با نيم مايل پارو زدن در درياي آرام به دست بياورند. كشيشي كه بااش مكاتبه داشتيم التماس مي‌كرد عجله كنيم. مي‌گفت همه دهكده دلواپس و حريص است و آن مردها دارند اداي قهرمان‌ها را در مي‌آورند.

ما هم روز به روز دنيا را باشكوه‌تر مي‌ديديم، هوا را لطيف‌تر، موسيقي را قشنگ‌تر. پرنده‌ها، آسمان، آفتاب، همه چيز برايمان زيباتر شده بود چون او نجات پيدا كرده بود. عشقمان ـ پنج سال بود ازدواج كرده بوديم، اما حالا به نظر مي‌آمد قبلاً عشق نبوده. تو مي‌تواني به من بگويي ارزش اينها چقدر است»؟ من سكوت كردم. با خودم مي‌گفتم اين چيزها متغير و موهوم است؛ ولي در دلم مي‌دانستم او و همه چيزهايي كه مي‌گويد صخره‌اي است در مسير جزر و مد. «تا مدتي فقط علاقه‌مند بود. با مسأله و احساس‌هايي كه در او به وجود مي‌آورد سرگرم بود. اما عاقبت فقط به راه‌حل توجه پيدا كرد. يك روز غروب آن را در اين اتاق كوچك پيدا كرد، موقعي كه آفتاب غروب، باشكوه‌تر از امروز، زير درخت ملج مي‌تابيد. از من پرسيد، همانطور كه من از تو مي‌پرسم، كه ارزش اين چيزها چقدر است و خودش جواب داد: هيچ؛ پاداش من به كساني كه نجاتم دادند هيچ است.

من گفتم: اين تنها پاداش ممكن است، ولي آنها هيچوقت اين را درك نمي‌كنند. او گفت: من به موقعش كاري مي‌كنم درك كنند، چون هديه هيچ من همه دارايي من در دنياست». از اينجاي داستان را باز همه مي‌دانند. همه داراييش را فروخت، همه چيزش را هر خرده‌ريز عزيزي كه داشت و پولشان را به فقرا داد. مقداري را براي زنش گذاشت و هرچه را كه مال خودش نبود، اما بقيه را بخشيد. بعد بي‌پول به آن دهكده رفت و از نجات‌دهندگانش صدقه خواست.

رنج زيادي برد. همه سرخوردگي و خواري و سنگدلي آنها را بيرون كشيد زن موقعي كه حرفش را ميزد صورتش را مي‌پوشاند. من خوشحال بودم كه مي‌توانستم به او بگويم اينها گذشته است. اولش آنها با او مثل يك ابله رفتار كرده بودند و بعدش مثل يك آدم خوب و حالا داشت براي يكي از آنها كار مي‌كرد. موقع بيرون آمدن از اتاقش گفتم: «هيچكس جز تو درك نمي‌كند». چشم‌هايش از اشك پر شد و فرياد زد: «نه، من را براي اين ستايش نكن؛ چون اگر من درك نكرده بودم، شايد او الان با ما بود».

اين گفت‌وگو يادم داد كه بعضي از ما در اين سوي گور هم مي‌توانيم با واقعيت روبه‌رو شويم. من به آنها حسادت نمي‌كنم. اينگونه ماجراها ممكن است براي روح پر كشيده از بدن مفيد باشد، ولي من تا وقتي گوشت و خون دارم دعا مي‌كنم عامي بودنم نگهدارم باشد. فطرت پست ما رؤياهاي خودش را داشت. مال من تعلق به مزرعه‌اي دارد بادگير اما حاصلخيز، در نيمه راه ميان خلنگزار متروك و درياي نامسكون. اينجا گهگاه بايد زن پايين بيايد و مرد بالا برود تا پيوند آسمانيشان را با ديداري پاره كنند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837