مدتي بود گرم صحبت بوديم و او آنقدر مهربان و دانا بود كه عاقبت به خودم جرأت دادم از شوهرش بپرسم. «هيچ ازش پرسيدي»؟ چون ديد پابهپا ميكنم خودش اضافه كرد: «اميدوارم پرسيده باشي». «ماه پيش رفتم ديدمش. با هم رفتيم قايقسواري». «پولي ازت گرفت»؟ «يك كم بهش دادم». «گمانم با مردم هم حرف زدهاي»؟ «تب افتاده. ديگر ازش دلگير نيستند. آنها... نميگويم ميفهمند، چون هيچكس نميتوانست بفهمد... اما آنها قبولش كردهاند».
از ته دل گفت: «اميدوارم. باز هم يكرنگ و جوانمردند. او هم ميشود يكيشان. صخره را ديدي»؟ «اه آره. صخره را نشانم داد». در ساحل شمالي ]جزيره[ كورن وال، دماغهاي هست بلند و باشكوه كه نيم مايل در دريا پيش رفته. در جاهايي تختهسنگهاي بزرگي به سر دارد و جاهاي ديگر تيره پشتاش آنقدر باريك است كه در هر دو دستش آب را ميتوان ديد، كه در دامنههاي سياه صيقليش كف ميكند. خلنگزارهاي بزرگي پشتاش هست كه پر از سنگچينهاي يادگاري و دايرههاي سنگي و دودكشهاي معدنهاي متروك است. نزديكتر از آنها سرزمين كشاورزان است، پهنه حاصلخيزي كه از دندانههاي ساحل پيروي ميكند. زير خود دماغه هم يك دهكده ماهيگيرنشين هست. از اين قرار، بسياري از انواع تمدن، پربار يا بيبار را با يك نگاه ميتوان ديد.
صخرهاي كه او حرفش را ميزد دور از چشم همه آنهاست، چون بيشترش زير آب است. حدود دويست يارد از منتهااليه ساحل فاصله دارد و شبيه ميز قهوهاي چارگوشي است با شيبي به سمت خشكي. موجها بالايش ميشكنند و كفآلود از شيباش پايين ميآيند و در آبي پيرامون ميآميزند تا دوباره پاي دماغه بشكنند. يك روز در تعطيلاتشان او قايق را زياد به اين صخره نزديك كرد. قايق برگشت و پر از آب شد. او دمر آنجا افتاد، جايي كه موجها رويش كف ميكردند. زنش از بالاي دماغه ديدش و براي كمك گرفتن به دهكده دويد. فوراً قايقي به آب انداختند و مردانه پارو زدند. مردم بزرگواري بودند. درست موقعي رسيدند كه داشت دستهايش شل ميشد و با سر در آب ميلغزيد. ما همينقدر ميدانيم و بحران زندگيش همين بود، هرچند در داستاني درباره زندگي او بحران اين نيست. شروع كرد حرف بزند، اما لحظهاي صبر كرد تا كلفت بساط چاي را جمع كند.
اتاقش در نور غروب قشنگ و دلگير به نظر ميآمد و يك بوي (مينويسم «يك بوي») كاتوليكي ميداد كه مطمئناً از خوشايندترين چيزهاي دنياست. اتاق زني بود كه فرصت پيدا كرده بود خوب باشد، هم براي خودش، هم براي ديگران ؛ زني كه ميوه داده بود، هم مادي و هم معنوي؛ زني كه فاجعه اسرارآميزي را تحمل كرده بود، نه تنها با صبر بلكه درواقع با لذت.
|