جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  04/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

در جنگل
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: آكوتا آگاوا

شهادت هيزم‌شكن در بازپرسي به وسيله سر كلانتر:

بله آقا. راست است. من بودم كه جسد را پيدا كردم. صبح امروز مثل معمول رفتم تا پشته هيزم روزانه‌ام را از درخت‌هاي سرو فراهم كنم. در اين موقع جسد را در جنگل در گودالي در دل كوه ديدم. درست در كجا بود؟ تقريباً 150 متر از شارع عام دورتر. اين بيشه، جنگلي از ني بامبو و سرو است و از شاهراه پرت افتاده است. جسد به پشت افتاده بود. كيمونوي ابريشمي آبي رنگي بر تن داشت. پوشش سرش به شكل سربندهاي كيوتويي بود و چين خورده بود. تنها يك ضربه شمشير كه سينه‌اش را سوراخ كرده بود، كارش را ساخته بود. تيغه‌هاي بامبو كه در اطرافش ريخته بود با شكوفه‌هاي خونين لك شده بود.

نه، ديگر خون از او نمي‌آمد. به گمانم زخم خشك شده بود. راستي يك خرمگس هم به زخم چسبيده بود كه حتي متوجه قدم‌هاي من نشد. مي‌پرسيد آيا شمشير يا سلاحي نظير آن هم يافته‌ام؟

ـ نه آقا چيزي نديدم. فقط يك طناب پاي يك سرو در همان نزديكي افتاده بود و... خوب علاوه بر طناب يك شانه هم پيدا كردم. همين. ظاهراً مرد پيش از آنكه كشته شود با قاتل زد و خوردي كرده بود، زيرا علف‌ها و تيغه‌هاي افتاده بامبو در اطراف جسد لگدمال شده بود.

ـ اسبي در آن نزديكي‌ها نديدي؟ ـ نه آقا. آدم مشكل مي‌تواند به آن بيشه وارد شود ديگر چه رسد به اسب. شهادت سالك بودايي در بازپرسي به وسيله سر كلانتر: چه وقت بود؟ درست نزديكي‌هاي ظهر ديروز بود آقا. مرد نگون‌بخت در جاده‌اي كه از «سكي ياما» به «ياماشينا» مي‌پيوست طي طريق مي‌كرد. من نرسيده به سكي‌ياما ديدمش. خودش پياده بود و زني را كه بر اسبي سوار بود همراهي مي‌كرد. زني كه بعداً دانستم همسرش بوده.

زن روسريش را طوري بسر كرده بود كه صورتش پيدا نبود. آنچه از زن ديدم رنگ جامه‌اش بود. لباسي كبود بر تن داشت و بر اسب كرندي كه يال‌هاي قشنگي داشت سوار بود. قد زن؟ اي، درحدود يك متر و نيمي بود. چون عارفي بودايي هستم به اين جزئيات كمتر توجه دارم. بله، سلاح مرد شمشير بود و تيروكمان و يادم است كه درحدود بيست عدد تير در تركش داشت.

انتظار نداشتم اين مرد به چنين سرنوشتي دچار گردد. حقا كه عمر آدمي همچون ژاله صبحگاهي يا بسان جهش برق در گذر است. كلمات قادر نيستند همدردي مرا نسبت به آن مرد ابراز دارند.

شهادت پاسبان در بازپرسي به وسيله سر كلانتر:

مردي را كه من بازداشت كرده‌ام؟ آقا از آن راهزن‌هاي طرار است و اسمش «تاژومارو» است. وقتي توقيفش كردم از اسب به زمين افتاده بود و روي پل «آواتاگوچي» ناله مي‌كرد. چه وقت بود؟ اوايل شب. ديشب. براي اطلاع عرض مي‌شود كه ديروز كوشيدم توقيفش كنم اما متأسفانه گريخت. يك كيمونوي ابريشمي آبي سير تنش بود و يك شمشير بزرگ معمولي هم داشت و چنانكه ملاحظه مي‌فرماييد يك كمان و چند تا تير هم از جايي به چنگ آورده بود. مي‌فرماييد كه اين كمان و اين تيرها شباهت كامل به تيرها و كمان آن مرحوم دارند؟

بسيار خوب، پس قاتل خود «تاژومارو»ست. حمايل كمان تسمه‌هاي چرمي بود و تيردان پوششي از لاك سياه داشت. هفده تير با دنباله‌هايي از پر عقاب در تيردان بود. دار و ندارش همين‌ها بود. بله آقا. اسب همانطور كه مي‌فرماييد كرند است و يال‌هاي قشنگي دارد. اسب را كمي آن طرف‌تر پل سنگي ديدم كه در مرتع كنار جاده مي‌چريد و لگام درازش را به دنبال خود مي‌كشيد. يقيناً مشيت الهي بوده است كه راهزن را از اسب به زمين انداخته.

از ميان تمام دزدهايي كه در اطراف كيوتو پرسه مي‌زنند هيچكس به اندازه تاژومارو زن‌ها را آزار نداده است. پاييز گذشته زني كه از معبد توريب واقع در «پيندورا» بازمي‌گشت و به اين كوهستان مي‌آمد تا احتمالاً از خويشانش ديدار بكند در راه با دختري به قتل رسيد و همين راهزن مورد ظن قرار گرفت. اگر همين جنايتكار قاتل اين مرد باشد چه بلاها كه بر سر زنش ممكن است آورده باشد. خوبست عاليجناب به اين مسأله نيز لطفاً توجه بفرمايند.

شهادت پيرزن در بازپرسي به وسيله سر كلانتر:

بله آقا، اين جسد همان مردي است كه دختر مرا به زني گرفته بود. از كيوتو نمي‌آمد. جنگاوري (سامورايي) بود از شهر «كوكوفو» در ايالت «واكاسا». اسمش «كانازاوا» بود و نه «تاكه‌هيكو». سنش 26 سال بود. اخلاق ملايمي داشت و مطمئنم كه كاري نمي‌كرد تا خشم ديگران را برانگيزد.

دختر من؟ اسمش «ماساگو» است و نوزده ساله است. دختري است خوش‌مشرب و با روح. اما يقين دارم كه در تمام عمرش غير از شوهرش مردي را به خود نديده. صورت سبزه و بيضي شكل كوچولويي دارد و يك خال هم در گوشه چشم چپش هست.

ديروز داماد و دخترم عازم «واكاسا» شدند. عجب بدبختي كه سير حوادث به چنين پايان غم‌انگيزي رسيد. حالا بگوييد بر سر دختر چه آمده؟ به اين پيشامد كه دامادم را از دستم ربوده به رضا تسليم مي‌شوم، خيال مي‌كنم گم شده. اما آنچنان نگران سرنوشت دخترم هستم كه نزديك است ديوانه بشوم. شما را به خدا از زير سنگ هم كه باشد دخترم را پيدا كنيد. به اين دزد... تاژومارو، يا هرچه نام دارد، نفرين مي‌كنم. نه فقط دامادم، بلكه دخترم را هم... (كلمات آخر در صداي گريه گم مي‌شود).

اعتراف تاژومارو:

من مرد را كشتم، اما زن را نكشتم، زن كجا رفته است؟ نمي‌دانم. آها. يك لحظه صبر كنيد. هيچ شكنجه‌اي وادارم نخواهد كرد آنچه را كه نمي‌دانم اقرار كنم. حالا كه سير حوادث به اينجاها كشيده چيزي را از شما پنهان نخواهم كرد. ديروز كمي از ظهر گذشته بود كه زن و شوهر را ديدم. همانوقت باد ملايمي وزيد و روسري زن را كنار زد و يك نظر صورتش را ديدم. اما صورتش دوباره از نظرم پوشيده شد.

شايد به همين علت تا آن حد از خود بيخود شدم. به نظرم يك بوديساتوا آمد. در آن لحظه تصميم گرفتم كه به دام بياورمش، حتي اگر به كشتن شوهرش ناچار بشوم.

چرا؟ براي من قتل نفس آنطور كه شما تصور مي‌كنيد مسأله مهمي نيست. اگر بخواهي از زني كام دل بگيري ناچار مي‌بايستي شوهرش را سربه‌نيست كني. براي قتل، شمشيرم را كه به كمر آويخته‌ام به كار مي‌برم. آيا من تنها كسي هستم كه آدم مي‌كشم؟ شما چطور؟ شما شمشيرتان را به كار نمي‌اندازيد.

مردم را با قدرتتان با پولتان مي‌كشيد. گاهي مردم را مي‌كشيد و وانمود مي‌كنيد كه اين كشتار به صلاحشان است. راست است كه از زخمشان خون نمي‌آيد و ظاهراً درعين عافيت هستند. اما با اين حال شما با پنبه سرشان را بريده‌ايد. مشكل بتوان گفت كداميك از ما گناهكارتريم. (خنده‌اي تمسخرآميز)

اما به هر جهت بهتر اين است كه از زني كام دل گرفت بي‌اينكه به شوهرش آسيبي رسانيد. من هم تصميم گرفتم با زن هم‌آغوش بشوم ولي حتي‌الامكان از قتل شوهر صرفنظر كنم. اما در شارع عام «ياماشينا» چنين كاري امكان نداشت. پس ترتيب كار را جوري دادم كه هر دو را به كوهستان بكشانم. دشوار نبود.

رفيق راهشان شدم و به آنها گفتم كه يك برآمدگي قديمي در كوه مقابل هست كه در آن حفاري كرده‌ام و آينه‌ها و شمشيرهاي بسياري جسته‌ام و ادامه دادم كه اشياء عتيقه را در جنگل پشت آن كوه مخفي كرده‌ام و مايلم آنها را به بهاي نازلي به هركس كه خريدار باشد بفروشم. آنگاه... ملاحظه مي‌كنيد طمع چقدر وحشتناك است؟

مرد بي‌آنكه به صرافت بيفتد از سخنان من كم‌كم تحريك شد. نيم‌ساعت نگذشت كه اسبشان را دنبال من به طرف كوه راندند. وقتي مرد به ابتداي جنگل رسيد گفتم كه گنجينه را در بيشه زير خاك كرده‌ام و از آنها خواستم كه بيايند و با چشم خود ببينند. مرد مخالفتي نكرد. از حرص كور شده بود. زن گفت همانطور سواره در انتظار خواهد ماند.

طبيعي بود كه در برابر چنان جنگل انبوهي چنين حرفي بزند. راستش را بگويم نقشه من همانطور كه مي‌خواستم پيش مي‌رفت. پس با مرد به جنگل رفتم و زن را تنها گذاشتم. جنگل ابتدا تا مسافتي منحصراً نيزار است و آنگاه به اندازه پنجاه گز بالاي نيزار انبوه درختان سرو قرار دارد. مكان مناسبي براي مقصود من بود. از ميان نيزار راه مي‌جستم و دروغ راست‌نمايي سرهم كردم كه گنجينه را زير درخت‌هاي سرو پنهان كرده‌ام.

اين حرف را كه زدم مرد به سختي راه خود را به طرف سرو باريكي كه از خلال ني‌ها به چشم مي‌خورد دنبال كرد. كمي كه راه پيموديم، ني‌ها تنك شدند و ما به جايي رسيديم كه يك رديف سرو رسته بود. به سروها كه رسيديم مرد را از پشت سر گرفتم. مرد، جنگاوري تربيت ديده و شمشير زن بود. كاملاً قوي هم بود. اما ناگهان گرفتار شده بود و بنابراين راه گريز نداشت. به زودي مرد را به تنه يك سرو بستم. طناب از كجا آوردم؟ اختيار داريد. چون راهزنم هميشه يك طناب با خودم دارم.

آخر ممكن است لازم بشود ناگهان از ديواري بالا بروم. البته آسان بود جلو داد و فرياد مرد را بگيرم و با برگ‌هاي افتاده بامبو دهانش را پر كنم. وقتي از كار او فراغت پيدا كردم به سراغ زنش رفتم و خواهش كردم بيايد و شوهرش را ببيند. چون كه به نظر مي‌رسيد ناگهان حالش به هم خورده باشد. لازم نيست بگويم كه اين نقشه هم خوب پيش رفت.

زن كه روسريش را برداشته بود با من به اعماق جنگل آمد و من دستش را براي راهنمايي گرفته بودم. همين كه چشم زن به شوهرش افتاد شمشير كوچكي را از نيام كشيد. به عمرم زني به اين حد تندخو نديده بودم. اگر مواظب خودم نبودم اينك زخمي در پهلو داشتم. من به اين طرف و آن طرف گريز بردم. اما زن همچنان حمله مي‌كرد. مي‌توانست زخمي كاري به من بزند يا حتي بكشدم. اما مرا «تاژومارو» مي‌گويند.

شمشير كوچك را بي‌آنكه لازم باشد شمشير خودم را از غلاف در آوردم از دستش انداختم. شجاع‌ترين زن‌ها هم بدون سلاح بي‌دفاع است. عاقبت آرزويي را كه نسبت به زن داشتم برآوردم و به شوهرم هم آسيبي نرساندم. بله، بي‌اينكه جان شوهر را بگيرم. علاقه‌اي به قتل مرد نداشتم. ديگر مي‌خواستم از جنگل بگريزم و زن را با اشك‌هايش رها كنم. اما زن ديوانه‌وار بازويم را چسبيد. با كلمات بريده گفت كه يكي از ما، شوهرش يا من بايستي بميريم.

گفت كه از مرگ بدتر است كه دو مرد داستان بي‌آبروييش را بدانند. نفس‌زنان گفت كه مي‌خواهد زن مردي باشد كه زنده خواهد ماند و آنوقت بود كه آرزوي وحشيانه‌اي براي كشتن مرد مرا در بر گرفت (هيجاني دردناك). اينطور كه سخن مي‌گويم بي‌شك به نظر مي‌آيد كه از شما ظالمترم. اما شما كه صورت زن را در آن موقع نديده‌ايد.

مخصوصاً چشم‌هاي آتشين او را كه نديده‌ايد. همين كه چشم در چشمش دوختم خواستمش. خواستم كه او را زن خود كنم. حتي اگر صاعقه بر سرم فرود آيد و از پا دراندازدم. خواستم او زن من باشد. تنها همين آرزو مغزم را آكند و اين آرزو از سر هوس مطلق نبود. چنانكه امكان دارد تصور شما چنين باشد. در آن وقت اگر غير از اين هوس آرزويي در دل نداشتم دشوار نبود كه خود را از چنگ زن رها سازم. به زمين مي‌انداختمش و مي‌گريختم و لازم هم نبود شمشير خود را با خون مرد بيالايم.

اما همين كه در آن جنگل تاريك چشم به روي او دوختم بر آن شدم كه از آنجا نروم مگر مرد را كشته باشم. درعين‌حال نمي‌خواستم براي قتل مرد به وسايل ناجوانمردانه‌اي دست بزنم. بندهايش را گشودم و گفتم با هم شمشير خواهيم زد. (طنابي كه در پاي سرو پيدا شده است همانست كه من در آن موقع آنجا انداخته‌ام) مرد از خشم بي‌آرام، شمشير را از نيام كشيد و به سرعت انديشه، وحشيانه بر من تاخت، بي‌آنكه يك كلمه بر زبان بياورد. لازم نيست بگويم نزاع ما به كجا انجاميد. در ضربت بيست‌وسوم... خواهش مي‌كنم اين مطلب را به ياد داشته باشيد، من هنوز از فكر اين حقيقت بيرون نرفته‌ام، هيچكس زير اين خورشيد ياراي تحمل بيش از بيست ضربه شمشير مرا نداشته است. (تبسمي شادمان).

مرد كه افتاد رو به زن بازگشتم و شمشير به خون آلوده‌ام را فرود آوردم. اما با حيرت زياد دريافتم كه زن گريخته است. تعجب كردم كه كجا مي‌تواند رفته باشد. در انبوه سروها دنبالش گشتم. گوش فرا دادم اما جز از ناله‌اي كه از گلوي مرد محتضر مي‌آمد صدايي نشنيدم. در همان ابتداي شمشيرزني ما، زن مي‌بايد به جنگل گريخته باشد و به طلب كمك برآمده باشد. به اين نتيجه كه رسيدم دانستم كه بر سر دو راهي مرگ و حياتم. پس شمشير و تيرها و كمان مرد را دزديم و به طرف جاده كوهستاني گريختم.

آنجا اسب زن را ديدم كه آرام به چرا مشغول بود. سخن گفتن از جزئياتي كه بعد پيش آمدن كلمات را بيهوده حرام كردن است. اما پيش از آنكه به شهر درآيم شمشير را فروخته بودم. تمام اعترافات من همين است. مي‌دانم كه به هر جهت سرم به زنجيرهاي شما آويخته خواهد شد، بنابراين تقاضاي اشد مجازات را دارم. (با وضعي خصمانه).

اعتراف زني كه به معبد «شيمي زو» پناه آورده:

مردي كه كيمونوي ابريشمي بر تن داشت، بعد از آنكه از من كام دل گرفت، به شوهرم كه دربند بسته بود نگاه كرد و به مسخره بر او خنده زد. شوهرم چه وحشتي را مي‌بايستي تحمل كرده باشد. هرچه شوهرم از سردرد سخت‌تر تلاش مي‌كرد، بيهوده بود. بندها از كشيدن سخت‌تر مي‌شد و در گوشتش فرو مي‌رفت. بي‌اختيار افتان و خيزان به طرفش دويدم يا درحقيقت كوشيدم كه به طرف او بدوم.

اما مرد فوراً مرا بر زمين انداخت. در همان لحظه نوري وصف‌ناشدني در چشمان شوهرم ديدم. نوري كه مافوق بيان است. يادآوري چشمانش هنوز مرا بر خود مي‌لرزاند. شوهرم با آن نگاه كه مثل برق در چشمش درخشيد، درحالي كه توان گفتار نداشت، آنچه را كه در دل داشت با من باز گفت. برقي كه در چشمانش ديدم نه برق خشم بود و نه اندوه. تنها نوري بود يخ كرده، نگاهي بود از بي‌رغبتي.

از نگاهي كه در چشم شوهرم ديدم ضربتي شديدتر از ضربه راهزن بر من فرود آمد. بي‌اختيار فرياد كشيدم و بيهوش شدم. پس از مدتي به هوش آمدم و دريافتم كه مردي كه جامه ابريشمي آبي بر تن داشت رفته است. تنها شوهرم را ديدم كه به درخت سرو بسته شده است. خودم را از روي تيغه‌هاي بامبو به دشواري بلند كردم و به صورت شوهرم نگريستم. اما حالت چشمانش عين همان حالت پيشين بود.

در چشمانش، زير آن تحقير سرد، نفرت، شرم، اندوه و خشم نهفته بود. نمي‌دانم چگونه حال دل خود را در آن هنگام شرح دهم. برپا خاستم و به طرف شوهرم رفتم. به او گفتم: «تاكه‌ژيرو، اينك كه چنين روي داده است نمي‌توانم با تو زندگي كنم و دل بر مرگ نهاده‌ام اما تو نيز بايستي به مرگ تن دهي... تو رسوايي مرا شاهد بوده‌اي و نمي‌توانم اين چنين كه هستي زنده بگذاردمت».

اين بود تمام آنچه توانستم بگويم. باز شوهرم با نفرت و تحقير بر من خيره شد. دل شكسته شدم و دنبال شمشيرش گشتم. راهزن شمشيرش را با خود برده بود. زيرا نه اثري از شمشير و نه از تير و كمانش در جنگل نديدم. خوشبختانه دشنه خودم در پايم افتاده بود. آن را بالاي سرم نگه داشتم و يكبار ديگر گفتم: «اينك جانت را به من بده تا باز ستانم و خود نيز فوراً به دنبالت بشتابم». اين كلمات را كه شنيد لب‌هايش را به دشواري تكان داد. چون دهانش از برگ‌ها انباشته بود.

البته صدايش به هيچوجه شنيده نمي‌شد. اما با يك نظر كلمات او را دريافتم. نگاه تحقيركننده‌اش مي‌گفت: «مرا بكش» در حالتي ميان هوشياري و بيهوشي دشنه را در كيمونوي كبود او فرو كردم و آنگاه به قلبش فرود آوردم. در اين موقع باز مي‌بايستي از حال رفته باشم. وقتي به حال آمدم كوشيدم سر بلند كنم. شوهرم نفس آخر را برآورده بود و همچنان در بند بود. يك شعاع نور از آفتابي كه فرو مي‌نشست از خلال انبوه سروها و ني‌ها بر صورت رنگ باخته‌اش مي‌تافت.

ناله‌ها را در گلو شكسته و بند از جسد مرده برداشتم و... و تاكنون چه‌ها بر من رفته است ديگر توان گفتار ندارم. به هرجهت عرضه مردن نداشتم. گلويم را با دشنه بريدم. خودم را در آبگيري در دامنه كوه انداختم. بارها كوشيدم به وسايل گوناگون خود را بكشم و چون نتوانستم اينك هنوز به عمر پر رسوايي خود ادامه مي‌دهم. (تبسمي غربت‌زده) ناكسي كه من هستم مي‌بايستي حتي رحيم‌ترين بوديساتواها مرا از چشم بيندازد.

شوهرم را كشتم. راهزني، دزد ناموسم شد. چه مي‌توانم كرد؟ چه مي‌توانم من... من (كم‌كم به زاري وحشيانه‌اي مي‌افتد).

داستان مرد مقتول از زبان واسطه:

پس از آنكه راهزن از زنم هتك ناموس كرد آنجا نشست و با كلمات تسلي‌بخش با او سخن گفت. البته من نمي‌توانستم حرفي بزنم. تمام بدنم محكم به تنه سرو بسته بود. اما در همان موقع بارها به زنم چشمك زدم. مي‌خواستم به او بفهمانم كه «حرف راهزن را باور مدار». مي‌خواستم چنين معنايي را با نگاهم به او برسانم.

اما زنم دل مرده روي برگ‌هاي ني نشسته بود و به دامنش خيره شده بود. از هر جهت معلوم بود به كلام راهزن گوش مي‌دهد. از حسد به خود مي‌پيچيدم و راهزن با زبان چرب و نرمش سخن مي‌گفت و از موضوعي به موضوع ديگر مي‌پرداخت. عاقبت پيشنهاد جسورانه و بي‌حياي خود را مطرح كرد: «اينك كه تقواي تو لكه‌دار شده است ديگر امكان سازگاري با شوهرت نداري. پس نمي‌خواهي به جاي او زن من باشي؟ عشق من به تو باعث شد كه اين چنين با تو درآويزم».

همچنانكه جنايتكار سخن مي‌گفت زنم سر خود را گفتي در يك حال جذبه برافراشت. هيچگاه مثل آن لحظه زيبا به نظر نمي‌آمد. زن زيبايم در جواب راهزن چه گفت درحالي كه من در بند بسته و نگران بودم؟ اينك من در فضا گم گشته‌ام اما هرگز نشده است كه به جواب زنم بينديشم و از خشم و حسد نسوزم. زنم واقعاً چنين گفت:

ـ پس مرا با خود به هرجا كه مي‌روي ببر. گناه زنم منحصراً همين نبود، اگر بود كه در اين تاريكي اينگونه رنج نمي‌بردم. وقتي زنم دست در دست راهزن مانند خوابگردان از جنگل بيرون مي‌رفت، ناگهان رنگش از رويش پريد. مرا كه به پاي سرو بسته بودم نشان داد و گفت:

«او را بكش، تا او زنده است نمي‌توانم زن تو باشم». بارها فرياد زدم: «او را بكش» گفتي عقل از سرش رفته است. حتي اكنون اين كلمات چون پتكي بر سرم فرود مي‌آيند و مرا وا مي‌دارند كه خود را با سر در هاويه بي‌انتهاي تاريكي سرنگون سازم.

آيا هرگز چنين كلمات تنفرآوري آدمي بيرون آمده است؟ آيا هرگز چنين كلمات لعنت‌باري به گوش انساني رسيده است؟ حتي يك بار؟ حتي يك بار چنين... (فرياد ناگهاني نفرت) رنگ مرد راهزن از شنيدن اين كلمات پريد. زنم فرياد مي‌زد: «او را بكش» و به بازوي مرد آويخته بود. راهزن سخت به زنم نگريست و نه آري گفت و نه، نه... من هنوز به فكر جواب راهزن بودم كه ديدم راهزن زنم را روي تيغه‌هاي بامبو انداخت.

(باز فرياد نفرت) آرام دست به سينه ايستاد و به من نگاه كرد و گفت: «با او چه خواهي كرد؟ مي‌كشي يا مي‌بخشي؟ كافي است با سر اشاره كني. او را مي‌كشي؟» تنها براي همين كلمات مايلم گناه مرد را ببخشم. من تأمل مي‌كردم. زنم فريادي زد و به اعماق جنگل گريخت. راهزن سر به دنبالش گذاشت اما حتي نتوانست آستينش را بگيرد.

وقتي زنم گريخت، راهزن شمشير و تيرها و كمان مرا برداشت. با يك ضربه يكي از بندهاي مرا گسست. يادم است كه زير لب مي‌گفت: «پس از اين نوبت من است». آنگاه از جنگل ناپديد شد. همه چيز پس از آن آرام شد. نه، شنيدم كه كسي مي‌گريست، بندهاي ديگر را گسستم و به دقت گوش فرا دادم و دريافتم كه اين صداي گريه خود من بود. (سكوت دراز) بدن فرسوده‌ام را از پاي سرو بلند كردم. در برابرم شمشير كوچكي كه زنم انداخته بود مي‌درخشيد. آن را برداشتم و در قلب خود فرو كردم. لخته‌اي خونين دهانم را انباشت. اما احساس درد نكردم.

سينه‌ام كه سرد شد همه چيز در اطرافم بسان مردگان در گور آرامش يافت. چه آرامش عميقي! حتي يك نغمه تنها از پرنده‌اي در اين آسمان، بر فراز اين گور، در خلوت اين كوه‌ها شنيده نمي‌شد. فقط يك نور، تنها دمي بر كوه‌ها و سروها ماند. كم‌كم خفيف شد تا سروها و ني‌ها از چشمم محو شدند. آنجا افتاده بودم و در سكوت مطلق غرق شده بودم.

بعد كسي به طرفم خزيد. سعي كردم ببينم كيست. اما تاريكي كاملاً اطرافم را انباشته بود. كسي... يك كسي با دستي ديده‌ناشدني شمشير را آهسته از قلبم درآورد. باز يكبار ديگر خون در دهانم پر شد و آنگاه براي هميشه در فضا فرو رفتم.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837