جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  31/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

در راه گورستان
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: توماس مان

راه گورستان از كنار شاهراه مي‌گذشت. از اول تا آخرش يعني تا گورستان از كنار شاهراه مي‌گذشت. در طرف ديگرش خانه‌ها، خانه‌هاي تازه ساز حومه شهر قرار داشت كه بعضي ناتمام بودند و بعد از خانه‌ها به مزارع مي‌پيوست. دو طرف شاهراه از درخت، درخت‌هاي تنومند غان كه عمر خود را كرده بودند پوشيده شده بود. نيمي از آن سنگفرش بود و نيم ديگرش نبود. اما راه گورستان پوشش نازكي از شن داشت كه آدم خوشش مي‌آمد در آن قدم بزند. ميان شاهراه و راه گورستان گودال باريكي بود كه آب نداشت و از علف‌هاي هرزه و گل‌هاي وحشي انباشته بود.

بهار بود. تقريباً تابستان شده بود. جهان لبخند مي‌زد و آسمان آبي از چيزي غير از تكه‌هاي كوچك ابرهاي متراكم پوشيده نبود. سرتاسر آسمان را لخته‌هاي كوچك سفيدرنگ فرا گرفته بودند. پرنده‌ها لابه‌لاي غان‌ها جيرجير مي‌كردند و نسيم ملايمي از مزارع برمي‌خاست. يك گاري از شاهراه مي‌گذشت و از ده مجاور به شهر مي‌رفت. تيمي از آن از قسمت سنگفرش مي‌گذشت و نيم ديگرش از روي قسمت خاكي آن. پاهاي راننده از دو طرف مال‌بند آويزان بود و خارج از آهنگ سوت مي‌زد.

ته گاري، پشت به راننده سگ كوچولوي زرد رنگي نشسته بود. پوزه نوك تيزي داشت و در تمام راه با وضعي بي‌گفت‌وگو جدي و جمع و جور، به راهي كه از آن مي‌گذشتند خيره مي‌نگريست! سگ ملوس كوچولويي بود. مثل طلا بود و آدم از اينكه به او بينديشد لذت مي‌برد. اما نه، اين موضوع نقداً مربوط به ما نيست، بايد از آن بگذريم. يك گروهان سرباز از سربازخانه‌هاي آن نزديكي‌ها بيرون آمدند. گرد و خاك و سر و صداهاي معمولي را با قدم روي خود به راه انداختند. يك گاري ديگر از شاهراه گذشت، اين يكي از شهر مي‌آمد و به ده مي‌رفت. راننده‌اش خواب بود و سگ هم نداشت و از اين جهت اين گاري ابداً چنگي به دل نمي‌زد.

دو مسافر دنبال گاري آمدند. يكي گردن‌كلفت بود و ديگري قوزي. پا برهنه راه مي‌رفتند. زيرا كفش‌هايشان را روي كولشان انداخته بودند. يك سلام چرب و نرم به راننده خواب كردند و به راه خود رفتند. بله، اين رفت و آمد هم عادي و سرانجام آن به هيچ اشكال يا حادثه‌اي نمي‌رسيد. در راه گورستان يك هيكل تك و تنها هم راه مي‌رفت. آهسته مي‌رفت و سرش خم بود. به عصاي سياهي تكيه مي‌كرد. نامش «پيپسام» بود. پيپسام خدا داده بود و نام ديگري نداشت. من از او با اين تأكيد نام مي‌برم. زيرا عاقبت كار او كاملاً مشخص و ممتاز بود. لباس سياه تنش بود.

زيرا به زيارت گور عزيزانش مي‌رفت. كلاه خزي با لبه پهن بر سر داشت. كت بلندي كه كهنگي آن داد مي‌زد، بر كرده بود. شلوارش هم خيلي تنگ و هم خيلي كوتاه شده بود و دستكش‌هاي چرمي سياهي كه زرق و برقش رفته بود به دست داشت. گردنش، گردن دراز پر چين و چروكش با سيبك آدم گنده‌اي، از يخه برگشته‌اش بيرون بود. يخه‌اش ساييده شده بود. بله. اين يخه برگشته لبه‌هايش نخ‌نما و خشن شده بود. مرد گاهي سرش را بلند مي‌كرد تا ببيند به گورستان هنوز چقدر مسافت مانده است و در اين موقع شما مي‌توانستيد دزدكي نگاهي به صورت عجيبش بيندازيد.

صورتي كه بي‌چون و چرا به آساني نمي‌توانيد از ياد ببريدش. صورتش پريده رنگ و تراشيده بود. اما بيني برآمده‌اي از ميان گونه‌هاي فرو رفته‌اش بيرون زده بود و اين بيني با سرخي غيرعادي و زننده‌اي مي‌درخشيد و يك دسته جوش‌هاي ريز به نوكش هجوم آورده بود. اين جوش‌هاي ناقلا خط بيني را ناهموار و خيال‌انگيز ساخته بود. سرخي زننده بيني با پريدگي مرگبار صورت سر جنگ داشت. مثل اينكه يك خاصيت مصنوعي و غيرمعمولي در آن بود، انگار اين بيني را مخصوصاً مثل صورتك كارناوال روي بيني خودش گذاشته بود. مثل اينكه اداي تشييع‌جنازه را در مي‌آورد و به شوخي اين ببيني را گذاشته بود. اما شوخي در كار نبود!

دهانش گشاد بود و گونه‌هايش فرو افتاده بود و آن را محكم به هم فشرده بود. ابروهايش سياه بود و تك و توكي موي سفيد در آن به چشم مي‌زد و وقتي سرش را بلند مي‌كرد و چشمش را از زمين بر مي‌گرفت. ابروهايش را آنقدر بالا مي‌برد كه تا زير لبه كلاهش مخفي مي‌شد و شما مي‌توانستيد چشم‌هاي مشتعل او را با پيله‌هاي سرخ رنگش ببينيد. خلاصه قيافه‌اي داشت كه احساس ترحم در آدم برمي‌انگيخت.

ظاهر پيپسام نشاطي نمي‌بخشيد، بلكه در آن بعدازظهر زيبا، آدم را كسل مي‌كرد. اندوهي كه او داشت حتي از سر مردي هم كه به زيارت گور عزيزانش مي‌رود خيلي زياد بود. درون او را آدم مي‌توانست از ظاهرش دريابد. به حد كافي و به‌طور كامل نمونه برونش بود، اما به نظر شما كمي محزون بود. كمي از دل و دماغ افتاده بود و كمي هم با او بد تا كرده بودند. براي آدم خوش و شنگولي مثل شما مشكل است كه از حال روحي او سر در بياوريد. اما راستش را بخواهيد وضع او كمي... بله... چندان كم هم نبود. به بالاترين حد وخامت رسيده بود. اولاً مست بود. بعد سر اين موضوع خواهيم رسيد و زنش مرده بود.

از تمام جهان بريده شده و مهجور بود. روي اين زمين هيچكس علاقه‌اي به او نداشت. زنش شش ماه پيش سر زا رفته بود و بچه هم مرده به دنيا آمده بود. دو بچه ديگر هم مرده بودند. يكي ديفتري گرفته بود و مرگ ديگري علت خاصي غير از ضعف عمومي بدن نداشت و تازه انگار اين همه كافي نبود كه شغلش را هم از دست داد. نانش بريده شد. طبعاً به علت عادت بدش كه از خود پيپسام نيرومندتر بود.

يكبار توانسته بود مشروب را ترك بكند. تا حد زيادي هم پيشرفته بود، هرچند باز تسليم شراب بود و گاهگاهي جامي مي‌زد. اما وقتي زن و بچه‌اش از چنگش بدر رفتند، وقتي نه شغلي داشت و نه مقامي، چيزي نداشت كه او را نگاه بدارد. وقتي تنها و بي‌كس ماند ديگر ضعف او دست بالا را گرفت. در دفتر يك سازمان خيريه منشي بود و نود مارك ماهانه داشت. اما دائم مست مي‌كرد و از كار غافل مي‌ماند و بعد از چند بار كه به او اخطار كردند آخر سر عذرش را خواستند. شك نيست كه اين موضوع روحيه پيپسام را تقويت نكرد و درواقع او بيش از پيش به سقوط قطعي متمايل شد.

بدبختي درحقيقت غرور و عزت نفس آدمي را ويران مي‌سازد. عيبي ندارد كه كمي اين مطالب را حلاجي بكنيم. زيرا اينگونه بدبختي‌ها خواص عجيبي دارند. اگر لغت هيجان‌آور را در اين مورد ذكر نكنيم. آدم ممكن است داد بزند كه بي‌تقصيرم اما فايده ندارد. زيرا ته دلش خودش را مقصر مي‌داند. مقصر مي‌داند كه بدبخت است و اين تحقيري را كه به خود روا مي‌دارد و رفتار بد او با هم رابطه قوم و خويشي برقرار مي‌سازند، به هم نان قرض مي‌دهند. در دامان هم پرورش مي‌يابند و سرانجام به نتيجه‌اي مي‌‌انجامد كه مو بر تن آدم راست مي‌كند. وضع پيپسام هم به همين‌گونه بود. مشروب مي‌خورد زيرا ديگر عزت نفسي در او نمانده بود و عزت نفسي در او نمانده بود زيرا بدبختي مدام، شكست دائمي تصميم‌هاي نيكي كه مي‌گرفت، آن را تباه كرده بود.

در خانه، در گنجه‌اش يك بطري كه از مشروب رنگ كرده با همين رنگ‌هاي زهرآلوده، پر بود قايم كرده بود. اسم اين مشروب را چه فايده دارد بگويم. بارها در برابر اين گنجه زانو مي‌زد، با خود در ستيز و كشمكش بود. در اين كشش و كوشش زبانش را گاز مي‌گرفت و آخر سر تسليم مي‌شد. دلم نمي‌خواهد حرف اين چيزها را هم بزنم اما به هر جهت در تمام اينها واقعيت موجود است و آدم عبرت مي‌گيرد. اكنون او در راه گورستان بود. عصاي سياهش را پيش روي خويش به زمين مي‌زد و مي‌رفت.

نسيم ملايم دور بيني‌اش مي‌چرخيد اما او حس نمي‌كرد. موجودي گمشده بود. بدبخت‌ترين وجودهاي انساني بود. به جلوش خيره نگاه مي‌كرد و ابروهايش را بالا گرفته بود. ناگهان صدايي از پشت سر شنيد و گوشش را تيز كرد. صداي تلق‌تلق چيزي از دور مي‌آمد و تند نزديك مي‌شد. برگشت و ايستاد. دوچرخه‌اي با آخرين حد سرعت پيش مي‌آمد لاستيك‌هاي آن روي شن‌ها صدا مي‌كرد و بعد... آهسته كرد. زيرا «پيپسام» راست سر راهش ايستاده بود. جوانكي روي زين دوچرخه جا گرفته بود. دوچرخه‌سواري بود جوان، شنگول و بي‌قيد، البته ادعا نمي‌كرد كه از بزرگان و قلدران اين جهان باشد آه ـ خدايا ـ به هيچوجه چنين ادعايي نداشت. سوار دوچرخه ارزان قيمتي بود، ارزش آن را مي‌شد به دويست مارك حدس زد. با اين دوچرخه مي‌خواست هواخوري بكند. از شهر خارج شده بود و هنوز خورشيد روي ركاب‌هاي دوچرخه‌اش مي‌درخشيد كه راست قدم به گردشگاه بزرگ خدا در هواي آزاد گذاشت. زنده‌باد! زنده‌باد! پيراهن رنگين با كت خاكستري به تن كرده بود. كفش‌پوش روي كفشش داشت.

جلف‌ترين كلاه‌هاي جهان را بسر گذاشته بود. كاريكاتور كامل يك كلاه! كلاه شطرنجي قهوه‌اي كه دكمه‌اي به نوك آن دوخته بودند. از زير كلاهش يكدسته موي پر پشت بور بيرون زده بود و روي پيشانيش ولو شده بود. چشم‌هايش مثل برق آبي رنگي بود. پيش مي‌آمد. زندگي مجسم بود و زنگ مي‌زد. اما پيپسام حتي يك سر مو از سر راهش كنار نرفت. آنجا ايستاد و به «زندگي» نگاه كرد. بي‌حركت.

زندگي نگاه خشمگيني به او انداخت و از او گذشت و پيپسام ناگزير به جلو رانده شد. وقتي از او كمي دور شد او آرام و با تأكيد جسورانه‌اي گفت: «نمره نه هزار و هفتصد و هفت» و لب‌هايش را به هم قفل كرد. آرام به زمين خيره شد و نگاه غضبناك «زندگي» را بر خود احساس كرد. «زندگي» دور زد، زين را با يكدست از پشت گرفته بود و اهسته مي‌آمد. پرسيد: ـ چه گفتيد؟ پيپسام تكرار كرد: «نمره نه هزار و هفتصد و هفت... آه چيزي نيست مي‌خواهم شكايت شما را بكنم...» «زندگي» پرسيد: «مي‌خواهيد شكايت مرا بكنيد»؟ دور ديگري زد. آهسته‌تر پا مي‌زد. چنانكه مجبور بود تعادل خود را با ترمز كردن نگاه بدارد. پيپسام كه پنج شش قدم از او فاصله داشت گفت: ـ البته. ـ چرا؟... زندگي اين را پرسيد و پياده شد و همان جا در انتظار ايستاد. ـ خودتان بهتر مي‌دانيد. ـ نه نمي‌دانم؟... ـ بايد بدانيد.

زندگي گفت: ـ نمي‌دانم و به علاوه بايد بگويم كه ككم هم نمي‌گزد. و به دوچرخه‌اش متوجه شد. انگار مي‌خواست سوار بشود. زندگي زبان داشت و از كسي وا نمي‌ماند. پيپسام گفت: ـ من شكايت شما را خواهم كرد. زيرا به جاي اينكه در شاهراه سواره برويد در راه گورستان دوچرخه‌سواري مي‌كنيد. زندگي با خنده كوتاه و بي‌صبرانه‌اي دوباره برگشت: ـ آخر مرد عزيز! نگاه كن، سرتاسر اين جاده پر از جاي لاستيك دوچرخه‌ها است. معلوم است كه همه سواره‌ها از اين راه مي‌روند. پيپسام جواب داد: «براي من فرقي ندارد، با وجود اين شكايت شما را خواهم كرد».

زندگي گفت: «هر كاري مي‌خواهي بكن» و سوار دوچرخه‌اش شد. واقعاً با يك پا زدن سوار شد. با يك فشار پا، قرس روي زين نشست و خم شد تا با آخرين حد سرعتي كه جوش و خروشش اجازه مي‌داد براند. ـ خوب اگر در اين پياده‌رو دوچرخه برانيد يقيناً شكايت شما را خواهم كرد» پيپسام اين را گفت. صدايش بلند شده بود و مي‌لرزيد. اما زندگي اعتنايي نكرد. با سرعتي افزون شونده به راه افتاد. اگر قيافه پيپسام را در آن لحظه مي‌ديديد، تأثير شديدي در شما مي‌كرد. لب‌هايش را چنان محكم به هم مي‌فشرد كه گونه‌هايش و حتي بيني آتشين و سرخش از ريخت اصلي افتاده بودند. كج و كوله شده بودند. مچاله شده بودند.

ابروهايش تا آنجا كه امكان داشت بالا رفته بود و با حالي جنون‌آميز دنبال دوچرخه‌اي كه عازم رفتن بود به راه افتاد. ناگهان حمله‌اي به جلو برد و فاصله كوتاه ميان خودش و زندگي را به دو پيمود. كيف كوچك چرمي را كه پشت زين قرار داشت محكم با دو دست چسبيد. به آن چنگ انداخت و با لب‌هاي آويخته‌اش كه از ريخت آدمي بدر آمده بود، با چشم‌هاي وحشي، لال و با تمام قوا به تقلا پرداخت و تمام زورش را براي سرنگون كردن دوچرخه كه پيچ و تاب مي‌خورد و يله مي‌شد به كار برد.

از ظواهر امر آدم را شك برمي‌داشت كه آيا مي‌خواهد طبق نقشه قبلي كينه‌توزانه‌اي دوچرخه را از رفتن باز دارد يا به سرش زده است كه پشت سر زندگي را بچسبد و سوار دوچرخه شود و با ركاب‌هاي درخشان به گردشگاه‌هاي بزرگ خدا در هواي آزاد برود. زنده‌باد! زنده‌باد! هيچ دوچرخه‌اي در برابر چنين فشاري مقاومت نمي‌توانست بكند. دوچرخه ايستاد. يله شد. افتاد. اما اكنون زندگي وحشي شده بود. يك پايش روي زمين مانده بود كه دوچرخه ايستاد.

دست راستش را بلند كرد و چنان به سينه آقاي پيپسام كوفت كه چند قدم عقب‌عقب رفت و بعد گفت و صدايش از تهديد انباشته بود: ـ مرد كه، مگر مستي! اگر بخواهي جلوي مرا بگيري، تكه‌تكه‌ات مي‌كنم. مي‌فهمي؟ بند از بندت جدا مي‌كنم، ملتفت باش. و بعد پشت به آقاي پيپسام كرد. كلاهش را خشمگين روي پيشانيش كشيد و يك بار ديگر سوار دوچرخه شد. بله، اما راستي «زندگي» زبان داشت و از كسي وا نمي‌ماند و مثل اول پاك و پاكيزه سوار شد. روي زين جا گرفت و به زودي بر دوچرخه تسلط يافت.

«پيپسام» پشت او را ديد كه تندتر و تندتر به عقب و جلو مي‌رود. آنجا ايستاده بود و نفس‌نفس مي‌زد. به زندگي خيره شده بود و زندگي هيچ بلايي به سرش نيامد، به زمين نيفتاد، لاستيك دوچرخه‌اش نتركيد، سنگي در راهش ديده نشد و روي چرخ‌هاي لاستيكي‌اش به حركت افتاد و ناچار پيپسام بنا كرد به لرزيدن و فرياد زدن. ديگر صدايش به هيچوجه غمناك نبود صدايش را مي‌شد غرش نام نهاد. فرياد زد: ـ تو نبايد از اينجا بروي! نبايد بروي! بايد از شاهراه بروي نه از راه گورستان. مي‌شنوي، پياده بشو. شكايتت را خواهم كرد. به محاكمه‌ات خواهم كشيد. آه خدايا! خدايا! الهي بيفتي نقش زمين بشوي. هميانه باد. وراج رذل، لگدت خواهم زد؛ با كفش‌هايم صورتت را خرد و خمير مي‌كنم، پست فطرت ملعون!!

هرگز چنين منظره‌اي ديده نشده بود كه مردي از غضب ديوانه در راه گورستان، مردي با صورت برافروخته و پف كرده از غريدن، مردي در تب و تاب و رقص از خشم، لگد بيندازد. بازوهايش كاملاً تسلط بر خود را از دست داده تكان‌تكان مي‌خورد. دوچرخه اكنون از نظر ناپديد شده بود. اما پيپسام همانجا ايستاده بود و فرياد مي‌زد: ـ جلويش را بگير! نگاهش دارد. در راه گورستان دوچرخه سوار بشود؟ براند؟ اي كله شق! اي توله‌سگ بيشرف، اوهوي ميمون ملعون، دلم مي‌خواهد زنده‌زنده پوست از سرت بكنم. از تو با آن چشم‌هاي آبيت، اي سگ لوس. اي وراج، اي كله‌شق، اي ساده‌لوح بي‌عقل، پياده شو. همين الان پياده بشو.

كسي نيست كه او را بردارد و توي كثافت بيندازد؟ سواره مي‌روي؟ ها؟ در راه گورستان؟ او را از روي دوچرخه بكشيد پايين... اين توله‌سگ ملعون را آخ كاش دستم به تو مي‌رسيد. ها؟ چه مي‌كردم، الهي چشم‌هايت در بيايد، تو ديوانه جاهل... بي‌عقل... پيپسام از اين دشنام‌ها به ناسزاهايي افتاد كه نمي‌شود نوشت.

دهانش كف كرده بود و بي‌آبروترين دشنام‌ها را به زبان مي‌راند. صدا در گلويش مي‌گشت و پيچ و تاب و تقلايش غيرعادي‌تر مي‌شد. چند تا بچه با يك توله‌سگ شكاري از شاهراه رد شدند. از گودال بالا آمدند و دور و بر اين مرد لرزان را گرفتند و به صورت شكسته و دردناكش خيره نگاه كردند. چند تا كارگر كه سر خانه‌هاي ناتمام كار مي‌كردند و مي‌خواستند تعطيل كنند، ديدند خبري است و به اين دسته پيوستند. هم مرد و هم زن ميان آنها ديده مي‌شد. اما پيپسام همانطور ادامه مي‌داد و جنونش بدتر گل مي‌كرد.

از خشم نابينا، دست‌هايش را به چهار گوشه آسمان تكان مي‌داد، دور خود مي‌چرخيد، زانوهايش را خم و راست مي‌كرد. با كوشش زياد ور مي‌جهيد تا فريادش را بلندتر و بلندتر كند. صبر نمي‌كرد تا نفس تازه بكند و اين دشنام‌ها از كجا مي‌آمد؟ جاي تعجب بود. صورتش به‌طور وحشتناكي پف كرده بود. كلاهش پشت گردنش افتاده بود و پيراهنش از زير جليقه‌اش بيرون آمده بود. اكنون از خاص به عام رسيده بود و چيزهايي مي‌گفت كه كوچكترين ارتباطي با آن وضع خاص نداشت.

اشاره به زندگي ناكام خودش اشاره‌‌هاي مذهبي كه با چنان صدايي گفتن آنها غريب به نظر مي‌آمد، با دشنام‌هاي تسلط‌ناپذيرش، به هم آميخته بود. داد زد: ـ بياييد، همه‌تان بياييد، نه فقط شما و شما و شما، بلكه همه‌تان با چشم‌هاي آبي بر افتان و كلاه‌هاي كوچولوتان كه دكمه به آنها دوخته‌ايد. حقيقت را در گوشتان داد خواهم زد و اين حقيقت گوش شما را از وحشت ابدي پر خواهد كرد...

مي‌خنديد؟ شانه‌هايتان را بالا مي‌اندازيد؟ من مشروبخوارم؟... بله هستم. البته كه مشروبخوارم. حتي دائم‌الخمرم. اگر راستش را مي‌خواهيد بدانيد اين به كجاي دنيا برمي‌خورد؟ چه چيزي را ثابت مي‌كند؟ هنوز قيامت نرسيده. آن روز هم خواهد رسيد. شما طفيلي‌هاي بي‌فايده... خدا همه ما را در ترازوي عدلش خواهد كشيد... آخ، پسر آدم در ابرها ظاهر مي‌شود و شما كثافت‌ها... عدلش مثل عدل‌هاي اين دنيا كه نيست... همه شما را به جهنم تاريك مي‌فرستد. همه شما سبك مغزها را و شما گريه زاري خواهيد كرد و...

اكنون ديگر جمعيت قابل ملاحظه‌اي او را احاطه كرده بود. مردم به او مي‌خنديدند و بعضي سه‌گرمه‌شان درهم مي‌رفت. ناوه‌كش‌ها و كارگرهاي ديگر، زن‌ها و مردهاي ديگر هم از ساختمان‌هاي ناتمام بيرون آمدند. يك گاريچي از گاريش پايين آمد، از روي گودال پريد و شلاقي دستش بود. مردي بازوي پيپسام را گرفت و تكان داد. اما فايده‌اي نداشت. يك گروهان سرباز از شاهراه گذشتند و برگشتند و به اين منظره نگاه كردند و خنديدند. توله‌سگ شكاري ديگر نتوانست خودش را نگاه بدارد.

سردم نشست و در صورت پيپسام زوزه كشيد و دمش لاي پاهايش بود. پس پيپسام خدا داده يكبار ديگر با تمام قوا فرياد زد: «بريد گم شيد، احمق‌هاي نادان»! با يك دست نيمدايره وسيعي را خالي كرد و سكندري خورد و همانجا افتاد. صدايش ناگهان خاموش شد. يك توده متراكم جمعيت با ازدحام و از سر كنجكاوي دورش حلقه زدند. كلاه لبه پهنش افتاد، يكبار بالا پريد و بعد روي زمين افتاد. دو تا بنا روي پيپسام كه بي‌حركت افتاده بود خم شدند و وضع او را با حالتي معقول و معتدل كه مخصوص كارگران است ملاحظه كردند. يكي از آنها پا شد و بعد پا به دو گذاشت.

ديگري مشغول به حال آوردن مرد از حال رفته شد. از لوله‌اي چند پشتك آب به صورت او زد. كمي مشروب در گودي كف دستش ريخت و شقيقه‌هاي پيپسام را با آن مالش داد. هيچكدام از اين كوشش‌ها تاج موفقيت بر سر ننهاد. وقت كمي سپري شد و سپس صداي چرخ‌هايي شنيده شد و ارابه‌اي رسيد. اين آمبولانسي بود كه هر دو طرفش صليب سرخ بزرگي نقش شده بود و دو اسب ملوس آن را مي‌كشيد. دو مرد با لباس متحدالشكل تميز از ارابه پايين آمدند. يكي از آنها به عقب ارابه رفت. در آن را باز كرد و يك بيماربر (برانكار) بدر آورد.

مرد ديگر در جاده دويد، جمعيتي كه دور پيپسام را احاطه كرده بودند عقب زد و به كمك يكي ديگر از آنها آقاي پيپسام را از ميان جمعيت بدر آورد. او را روي بيماربر گذاشتند و بيماربر را در ارابه جا دادند. درست همانطور كه آدم گرده نان را در تنور مي‌گذارد. در با صدا بسته شد و دو مرد بازگشتند و سوار شدند. همه اين كارها با مهارت كافي، فقط با چند حركت معدود و تمرين شده انجام گرفت. مثل اينكه در تئاتر بازي مي‌كردند و سپس پيپسام خدا داده را از آنجا بردند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837