راه گورستان از كنار شاهراه ميگذشت. از اول تا آخرش يعني تا گورستان از كنار شاهراه ميگذشت. در طرف ديگرش خانهها، خانههاي تازه ساز حومه شهر قرار داشت كه بعضي ناتمام بودند و بعد از خانهها به مزارع ميپيوست. دو طرف شاهراه از درخت، درختهاي تنومند غان كه عمر خود را كرده بودند پوشيده شده بود. نيمي از آن سنگفرش بود و نيم ديگرش نبود. اما راه گورستان پوشش نازكي از شن داشت كه آدم خوشش ميآمد در آن قدم بزند. ميان شاهراه و راه گورستان گودال باريكي بود كه آب نداشت و از علفهاي هرزه و گلهاي وحشي انباشته بود.
بهار بود. تقريباً تابستان شده بود. جهان لبخند ميزد و آسمان آبي از چيزي غير از تكههاي كوچك ابرهاي متراكم پوشيده نبود. سرتاسر آسمان را لختههاي كوچك سفيدرنگ فرا گرفته بودند. پرندهها لابهلاي غانها جيرجير ميكردند و نسيم ملايمي از مزارع برميخاست. يك گاري از شاهراه ميگذشت و از ده مجاور به شهر ميرفت. تيمي از آن از قسمت سنگفرش ميگذشت و نيم ديگرش از روي قسمت خاكي آن. پاهاي راننده از دو طرف مالبند آويزان بود و خارج از آهنگ سوت ميزد.
ته گاري، پشت به راننده سگ كوچولوي زرد رنگي نشسته بود. پوزه نوك تيزي داشت و در تمام راه با وضعي بيگفتوگو جدي و جمع و جور، به راهي كه از آن ميگذشتند خيره مينگريست! سگ ملوس كوچولويي بود. مثل طلا بود و آدم از اينكه به او بينديشد لذت ميبرد. اما نه، اين موضوع نقداً مربوط به ما نيست، بايد از آن بگذريم. يك گروهان سرباز از سربازخانههاي آن نزديكيها بيرون آمدند. گرد و خاك و سر و صداهاي معمولي را با قدم روي خود به راه انداختند. يك گاري ديگر از شاهراه گذشت، اين يكي از شهر ميآمد و به ده ميرفت. رانندهاش خواب بود و سگ هم نداشت و از اين جهت اين گاري ابداً چنگي به دل نميزد.
دو مسافر دنبال گاري آمدند. يكي گردنكلفت بود و ديگري قوزي. پا برهنه راه ميرفتند. زيرا كفشهايشان را روي كولشان انداخته بودند. يك سلام چرب و نرم به راننده خواب كردند و به راه خود رفتند. بله، اين رفت و آمد هم عادي و سرانجام آن به هيچ اشكال يا حادثهاي نميرسيد. در راه گورستان يك هيكل تك و تنها هم راه ميرفت. آهسته ميرفت و سرش خم بود. به عصاي سياهي تكيه ميكرد. نامش «پيپسام» بود. پيپسام خدا داده بود و نام ديگري نداشت. من از او با اين تأكيد نام ميبرم. زيرا عاقبت كار او كاملاً مشخص و ممتاز بود. لباس سياه تنش بود.
زيرا به زيارت گور عزيزانش ميرفت. كلاه خزي با لبه پهن بر سر داشت. كت بلندي كه كهنگي آن داد ميزد، بر كرده بود. شلوارش هم خيلي تنگ و هم خيلي كوتاه شده بود و دستكشهاي چرمي سياهي كه زرق و برقش رفته بود به دست داشت. گردنش، گردن دراز پر چين و چروكش با سيبك آدم گندهاي، از يخه برگشتهاش بيرون بود. يخهاش ساييده شده بود. بله. اين يخه برگشته لبههايش نخنما و خشن شده بود. مرد گاهي سرش را بلند ميكرد تا ببيند به گورستان هنوز چقدر مسافت مانده است و در اين موقع شما ميتوانستيد دزدكي نگاهي به صورت عجيبش بيندازيد.
صورتي كه بيچون و چرا به آساني نميتوانيد از ياد ببريدش. صورتش پريده رنگ و تراشيده بود. اما بيني برآمدهاي از ميان گونههاي فرو رفتهاش بيرون زده بود و اين بيني با سرخي غيرعادي و زنندهاي ميدرخشيد و يك دسته جوشهاي ريز به نوكش هجوم آورده بود. اين جوشهاي ناقلا خط بيني را ناهموار و خيالانگيز ساخته بود. سرخي زننده بيني با پريدگي مرگبار صورت سر جنگ داشت. مثل اينكه يك خاصيت مصنوعي و غيرمعمولي در آن بود، انگار اين بيني را مخصوصاً مثل صورتك كارناوال روي بيني خودش گذاشته بود. مثل اينكه اداي تشييعجنازه را در ميآورد و به شوخي اين ببيني را گذاشته بود. اما شوخي در كار نبود!
دهانش گشاد بود و گونههايش فرو افتاده بود و آن را محكم به هم فشرده بود. ابروهايش سياه بود و تك و توكي موي سفيد در آن به چشم ميزد و وقتي سرش را بلند ميكرد و چشمش را از زمين بر ميگرفت. ابروهايش را آنقدر بالا ميبرد كه تا زير لبه كلاهش مخفي ميشد و شما ميتوانستيد چشمهاي مشتعل او را با پيلههاي سرخ رنگش ببينيد. خلاصه قيافهاي داشت كه احساس ترحم در آدم برميانگيخت.
ظاهر پيپسام نشاطي نميبخشيد، بلكه در آن بعدازظهر زيبا، آدم را كسل ميكرد. اندوهي كه او داشت حتي از سر مردي هم كه به زيارت گور عزيزانش ميرود خيلي زياد بود. درون او را آدم ميتوانست از ظاهرش دريابد. به حد كافي و بهطور كامل نمونه برونش بود، اما به نظر شما كمي محزون بود. كمي از دل و دماغ افتاده بود و كمي هم با او بد تا كرده بودند. براي آدم خوش و شنگولي مثل شما مشكل است كه از حال روحي او سر در بياوريد. اما راستش را بخواهيد وضع او كمي... بله... چندان كم هم نبود. به بالاترين حد وخامت رسيده بود. اولاً مست بود. بعد سر اين موضوع خواهيم رسيد و زنش مرده بود.
از تمام جهان بريده شده و مهجور بود. روي اين زمين هيچكس علاقهاي به او نداشت. زنش شش ماه پيش سر زا رفته بود و بچه هم مرده به دنيا آمده بود. دو بچه ديگر هم مرده بودند. يكي ديفتري گرفته بود و مرگ ديگري علت خاصي غير از ضعف عمومي بدن نداشت و تازه انگار اين همه كافي نبود كه شغلش را هم از دست داد. نانش بريده شد. طبعاً به علت عادت بدش كه از خود پيپسام نيرومندتر بود.
يكبار توانسته بود مشروب را ترك بكند. تا حد زيادي هم پيشرفته بود، هرچند باز تسليم شراب بود و گاهگاهي جامي ميزد. اما وقتي زن و بچهاش از چنگش بدر رفتند، وقتي نه شغلي داشت و نه مقامي، چيزي نداشت كه او را نگاه بدارد. وقتي تنها و بيكس ماند ديگر ضعف او دست بالا را گرفت. در دفتر يك سازمان خيريه منشي بود و نود مارك ماهانه داشت. اما دائم مست ميكرد و از كار غافل ميماند و بعد از چند بار كه به او اخطار كردند آخر سر عذرش را خواستند. شك نيست كه اين موضوع روحيه پيپسام را تقويت نكرد و درواقع او بيش از پيش به سقوط قطعي متمايل شد.
بدبختي درحقيقت غرور و عزت نفس آدمي را ويران ميسازد. عيبي ندارد كه كمي اين مطالب را حلاجي بكنيم. زيرا اينگونه بدبختيها خواص عجيبي دارند. اگر لغت هيجانآور را در اين مورد ذكر نكنيم. آدم ممكن است داد بزند كه بيتقصيرم اما فايده ندارد. زيرا ته دلش خودش را مقصر ميداند. مقصر ميداند كه بدبخت است و اين تحقيري را كه به خود روا ميدارد و رفتار بد او با هم رابطه قوم و خويشي برقرار ميسازند، به هم نان قرض ميدهند. در دامان هم پرورش مييابند و سرانجام به نتيجهاي ميانجامد كه مو بر تن آدم راست ميكند. وضع پيپسام هم به همينگونه بود. مشروب ميخورد زيرا ديگر عزت نفسي در او نمانده بود و عزت نفسي در او نمانده بود زيرا بدبختي مدام، شكست دائمي تصميمهاي نيكي كه ميگرفت، آن را تباه كرده بود.
|