جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

نيم پولي
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: الن پيتون

از ششصد تا پسر دارالتأديب، سن قريب صد نفرشان، ده تا چهارده سال بود. در بخش من گاه به گاه اين پيشنهاد به زبان مي‌آمد، كه اين صد نفر را جدا كنند و آموزشگاه خاصي برايشان بسازند كه بيشتر جنبه يك مدرسه صنعتي را داشته باشد تا جنبه يك دارالتأديب را. پيشنهاد خوبي بود. چرا كه جرم اين پسرها بسيار ناچيز بود و اگر به حال خود وا مي‌گذاشتيمشان بهتر بود. اگر چنين آموزشگاهي به وجود مي‌آمد دلم مي‌خواست خودم مديرش بشوم. چون كه كار سبكترري بود.

پسر بچه‌ها به‌طور غريزي به محبت رو مي‌آورند و آدم به كمك محبت، به سهولت، به‌طور طبيعي اداره‌شان مي‌كند. بعضي‌شان اگر موقع‌مان در مدرسه، يا وقت بازي فوتبال به سراغشان مي‌آمدم، به دقت مي‌پاييدندم، منتهي نه به‌طور مستقيم و كامل، بلكه زير جلكي و غيرمستقيم. گاهي مچشان را گير مي‌آوردم و سري به علامت آشنايي تكان مي‌دادم. همين راضيشان مي‌كرد و ديگر از پائيدنم دست بر مي‌داشتند و حواس خود را كاملاً متوجه درس و مشقشان مي‌كردند.

اما خودم مي‌دانستم كه بدين‌گونه نفوذم تثبيت و تقويت مي‌شود. داشتن روابط اسرارآميز با آنها سرچشمه لذت مدام من بود. اگر بچه‌هاي خودم بودند بي‌شك امكان ابراز بيشتري به اينگونه روابط مي‌دادم. غالباً در موقع آماده‌باش مرتب و بي‌سر و صدايشان، راه مي‌افتادم و كنار يكيشان مي‌ايستادم، او به علامت تمركز، گره مختصري بر ابرو مي‌افكند و به جلوش خيره مي‌شد و اين خيرگي نشان مي‌داد كه به‌طور بچگانه‌اي به حضورم واقف است و درعين‌حال به صورت مردانه‌اي از حضورم غافل است.

گاهي گوش پسرك را مي‌كشيدم و پسرك به علامت آشنايي تبسم خفيفي مي‌كرد و يا با تمركز بيشتري اخم مي‌كرد، به تصور خودم طبيعي بود كه اين محبت‌هاي آشكار را به كوچكترين پسرها ابراز بدارم. اما آنها انگشت‌نما مي‌شدند و بعضي از پسرهاي بزرگتر هم توجهشان جلب مي‌شد و متوقع بودند اين محبت‌ها شامل آنها هم بشود. وقتي دارالتأديب، اوقات اغتشاش و آشفتگي را پشت سر مي‌گذاشت، نفس راحتي مي‌كشيدم. در چنين اوقاتي كه خطر بيگانگي ميان پسرها و مقامات مسؤول وجود داشت، با اين حركات طبيعي و ساده، اطمينان خاطر خودم و پسرها را جلب مي‌كردم.

آنطور كه انگار هيچ حادثه مهمي روي نداده. بعدازظهرهاي شنبه كه نوبت كشيك من بود، اتومبيلم را به دارالتأديب مي‌بردم و پسرهاي آزاد را كه دم در بزرگ امضاء مي‌دادند و مي‌رفتند تماشا مي‌كردم. پسرهايي هم كه آزادي رفت و آمد نداشتند، جريان اين عمل ساده را تماشا مي‌كردند و به همديگر مي‌گفتند: ـ چندين هفته ديگر من هم امضاء مي‌دهم و مي‌روم. ميان تماشاگران چند تا پسر كوچك هم بودند و من به نوبت سوار اتومبيلشان مي‌كردم و به شاهراه «پوچف ستروم» مي‌بردمشان كه‌ آيند و روند ماشين‌ها تمامي نداشت.

بعد از چهارراه «باراگ واناث» مي‌گذشتيم و از جاده «فن ويكسروس» به دارالتأديب برمي‌گشتيم. با آنها از كس و كارشان، پدر و مادرهايشان خواهر و برادرهايشان حرف مي‌زديم. تظاهر مي‌كردم كه «دوربان» و بندر «اليزابت» و «پوچف ستروم» و «كلوكلان» را بلد نيستم و ازشان مي‌پرسيدم مگر اينجاها از «ژوهانسبورگ» بزرگتر است.

يكي از پسرهاي كوچك «نيم پولي» بود و درحدود دوازده سال داشت. از «بلومفونتاين» آمده بود و از همه وراج‌تر بود. برايم تعريف كرد كه مادرش در خانه يك سفيدپوست كار مي‌كند و دو تا برادر و دو تا خواهر هم دارد. اسم برادرهايش ريچارد و ديكي و اسم خواهرها آنا و ميناست. پرسيدم: ـ ريچارد و ديكي؟ ـ بله آقاي مدير.

گفتم به انگليسي هم اسم‌هاي ريچارد و ديكي را داريم. وقتي به دارالتأديب برگشتيم مدارك «نيم پولي» را خواستم. در اين مدارك به صراحت قيد شده بود كه «نيم پولي» يك بچه سرراهي است و كس و كاري ندارد. باعث و باني نداشته، از خانه‌اي به خانه ديگر سرگردان بوده، بچه خود سر و شروري بوده و عاقبت كارش به دله‌دزدي از مغازه‌ها انجاميده. بعد فرستادم دنبال دفتر ارسال مراسلات و متوجه شدم كه «نيم پولي» مرتب نامه نوشته، يا داده ديگران برايش نوشته‌اند تا خودش توانسته دست به قلم پيدا بكند. اين نامه‌ها خطاب به خانم «بتي مارتين» ساكن كوچه «ولاك» شماره 48 در «بلومفونتاين» بوده، اما خانم مارتين هرگز جواب نامه‌هاي او را نداده و وقتي از «نيم پولي» علتش را پرسيده‌اند، گفته شايد مادرم بيمار است.

نشستم و نامه‌اي به مددكار اجتماعي در «بلومفونتاين» نوشتم و از او خواهش كردم كه در اين‌باره تحقيق بكند. بار ديگري كه «نيم پولي» را سوار ماشين كردم، باز از او درباره خانواده‌اش پرس‌وجو كردم. باز مثل دفعه پيش جواب داد و از مادرش و ريچارد و ديكي و آنا و مينا حرف زد. اما دال ديكي را طوري تلفظ كرد كه صداي تا مي‌داد: يعني مي‌گفت: ـ تيكي. گفتم: ـ انگار گفته بود ديكي. ـ گفت: گفتم تيكي.

با ترسي نهاني وراندازم كرد. به اين نتيجه رسيدم كه اين پسربچه سرراهي اهل «بلومفونتاين» بچه زبلي است. يك داستان خيالي سرهم كرده و به من گفته و حالا يك حرف آن قصه را عوض كرده تا جاي چون و چراي بيشتري باقي نگذارد و فكر كردم قصدش را فهميده‌ام. از نداشتن كس و كار خجالت مي‌كشيده. پس همه را از خودش درآورده تا كسي نفهمد كه بي‌باعث و باني است و در اين دنيا كسي نيست كه به زنده يا مرده‌اش اهميتي بدهد. از اين فكر احساس عميقي نسبت به «نيم پولي» به من دست داد و در ابراز محبت پدرانه به او زياده‌روي كردم.

محبتي كه دولت، البته نه با آن جور كلمات، بلكه با سپردن چنين شغلي به من، برعهده‌ام واگذار كرده بود. طولي نكشيد كه نامه مددكار اجتماعي رسيد. نوشته بود كه خانم بتي مارتين ساكن كوچه ولاك شماره 48 يك شخص واقعي است و واقعاً چهار تا بچه به نام‌هاي ريچارد و ديكي و آنا و مينا دارد. اما «نيم پولي» بچه او نيست. منتهي او را به عنوان يك بچه بي‌صاحب و ولو تو كوچه‌ها مي‌شناسد و نامه‌هايش را جواب نمي‌داده چرا كه به او «مادر» خطاب مي‌كرده و خانم مارتين نه مادر چنان بچه‌اي است و نه ميل دارد كه چنين نقشي را ايفا بكند.

زيرا شخصاً زن آبروداري است و عضو مؤمن كليسا هم هست و خيال ندارد خانواده خود را با ايجاد رابطه با چنين بچه‌اي بدنام بكند. اما «نيم پولي» همه چيز بود غير از يك خطاكار معمولي. آرزوي داشتن خانواده چنان در او شديد بود و نمره‌هاي دارالتأديبش آنچنان بي‌نقص و اشتياق او به راضي نگه داشتن و فرمانبرداري آنچنان عظيم، كه احساس مسؤوليت شديدي در برابر او كردم، پس از او درباره مادرش پرسيدم.

نتوانست حرف زيادي درباره او بزند يا او را بستايد. گفت كه سختگير و شريف و مهربان است و خانه تميزي دارد و همه بچه‌هايش را دوست دارد. واضح بود كه بچه بي‌خانمان همانطور كه خود را به من وابسته بود، خواسته بود كه به آن زن هم وابسته بشود و مدت‌ها او را ـ همانطور كه مرا ـ زير نظر گرفته بود. اما از اين راز آگاه نبود كه چگونه به قلب آن زن راه بيابد، به‌طوري كه آن زن او را در دل خود بپذيرد و از اين زندگي تنها برهاند. پرسيدم: ـ تو كه چنين مادري داشتي چرا دزدي كردي؟

جوابي نداشت. تمام مغزش و تمام جرأتش براي چنين پرسشي پاسخي نداشت، چون كه خودش مي‌دانست كه اگر چنين مادري مي‌داشت هرگز تن به دزدي نمي‌داد. گفتم: ـ اسم پسرك ديكي است نه تيكي. و حالا مي‌فهميد كه مشتش باز شده. اگر بچه ديگري بود ممكن بود بگويد من كه گفتم ديكي است. اما او باهوش‌تر از اينها بود. مي‌دانست كه اگر من سر در آورده‌ام كه اسم پسرك ديكي است پس تهتوي همه چيز را درآورده‌ام و من از تأثير آشكار و فوري عمل خود جا خوردم. تمامي جرأت و ايمانش در درونش فرو مرد و گفتي آنجا لخت و بي‌دفاع ايستاده، نه مثل يك دروغگو، بلكه مثل يك پسربچه بي‌خانمان كه گرداگرد خود را با مادرها و برادرها و خواهرهايي شلوغ كرده كه وجود خارجي ندارند و من اساس غرورش را ويران كرده بودم و احساس حيثيت انساني كردنش را از ميان برده بودم.

فوراً ناخوش شد و دكتر گفت كه مرضش سل است. بيدرنگ نامه‌اي به خانم مارتين نوشتم و تمام داستان را برايش باز گفتم... از اينكه پسر كوچك با چشمي او را مي‌نگريسته... از اينكه او كسي بوده كه پسرك آرزو مي‌كرده، مادرش مي‌بوده... زن جواب نامه‌ام را اينطور داد كه نمي‌تواند هيچگونه مسؤوليتي در قبال «نيم پولي» برعهده بگيرد.

به علاوه «نيم پولي» از قبيله «موسوتو» بود و آن زن از رنگين‌پوست‌ها، از طرف ديگر او هرگز بچه سركشي نداشته و حالا چطور مي‌تواند چنين بچه سركشي را وجه فرزندي بپذيرد؟ سل بيماري عجيبي است. گاهي به هيأت ناخوانده‌ترين ميزبان‌ها ظاهر مي‌شود و به شتاب از سر تا تن آدم را مي‌روبد. «نيم پولي» از دنيا، از همه مديرها و مادرها كناره گرفت و دكتر گفت اميد كمي باقي است و من با نااميدي براي خانم مارتين پول فرستادم تا بيايد.

زني بود معقول و خودماني و چون حقيقت را وخيم ديد عاري از هر نوع قيل و قال و يا مزاحمت «نيم پولي» را به فرزندي پذيرفت و اهل دارالتأديب هم او را به عنوان مادر «نيم پولي» پذيرفتند. تمام روز كنارش نشست و با او از ريچارد و ديكي و آنا و مينا حرف زد و گفت كه منتظرش هستند به خانه برگردد. محبت خود را به تمامي نثار «نيم پولي» كرد و از بيماري او نهراسيد و نگذاشت بيماري مانع ارضاء اشتياق «نيم پولي» نسبت به او به عنوان باعث و باني بشود. مي‌گفت وقتي به خانه برگشتي چنين خواهيم كرد و چنان خواهيم كرد و اينكه «نيم پولي» بايد به مدرسه برود و اينكه براي شب عيد «گي فاكز» چه چيزها خواهند خريد.

تمام حواس «نيم پولي» متوجه او شد و من كه به ديدارش رفتم شاكر يافتمش. هرچند من ديگر در دنياي او جايي نداشتم. از خودم بازخواست كردم كه چرا بايستي فقط به وجود آرزوي او و نه كم و كيف اين آرزو، پي ببرم. كاش زودتر كاري عاقلانه و سخاوتمندانه انجام داده بودم.

در مزرعه دارالتأديب به خاك سپرديمش و خانم مارتين به من گفت كه روي صليب سر مزارش بنويسيم كه پسر او بوده. و گفت: ـ خجالت مي‌كشم كه به فرزندي قبولش نكردم. گفتم: ـ بيماري، اين بيماري به هر جهت پيش مي‌آمد. سرش را با اطمينان تكان داد و گفت: ـ نه، پيش نمي‌آمد و اگر در خانه پيش مي‌آمد جور ديگري مي‌شد. خانم مارتين پس از اين ديدار غريب از دارالتأديب به «بلومفونتاين» برگشت و من همانجا ماندم با اين قصد كه در اعمالي كه دولت برعهده‌ام گذارده سخاوتمندانه‌تر عمل كنم. هرچند دولت اينجور كلمه‌ها را در اين باره‌ها به كار نبرده است.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837