از من ميپرسي اسمم چيست... از لطفت متشكرم. الان درست يكسال است كه در شهر زندگي ميكنم و تقريباً هر روز ميآيم و روي همين نيمكت مينشينم، اما هيچوقت نشد كه كسي اسم مرا بپرسد؛ بلي، هيچكس! تو اول كسي هستي كه اسم مرا ميپرسي و من از اين بابت از تو تشكر ميكنم. خدا تو را به حال و روز من نيندازد!
نه خيال كني كه گرسنهام يا تشنهام. حتي براي من همه چيز به بهترين وجهي فراهم است و به قول معروف كار و بارم از هر جهت سكه است: دخترم به شوهر رفته و چه شوهر خوبي! بچهاي هم دارد كه به حمدالله صحيح و سالم است. شوهرش رئيس يك مزرعه اشتراكي است و با هم در ييلاق زندگي ميكنند.
پسرم در وزارتخانهاي كار ميكند و شغل مهمي دارد كه خرش ميرود. مهندس است و ديپلمي دارد به پهناي ملافه. اتومبيلي هم با راننده در اختيار دارد. زنش هم پزشك است. در خانه حمامي با دوش و وان چيني دارند كه بيا و ببين! بنابراين من هيچ كمبودي از لحاظ خورد و خوراك ندارم. اتاق قشنگي هم تنها در اختيار من گذاشتهاند كه در آن ميخوابم و مينشينم و تختخوابي هم با رختخواب خوب و تميز دارم.
اما من در آن اتاق احساس راحتي و خوشي نميكنم. در اينجا اوضاع نه تنها بر وفق مراد نيست بلكه حالم روز به روز بدتر هم ميشود: اشتها ندارم؛ به زحمت خوابم ميبرد و هميشه فكرهاي عجيب و غريب ميكنم و وقتي هم از حال و روز خودم با كسي درددل ميكنم ميگويند يارو ديوانه است. مثلاً دلم ميخواهد ماست بخورم. به پسرم ميگويم: ـ كيرچو، من ميخواهم بروي قدري ماست بخرم؛ نظر تو چيست؟ هم گردشي ميكنم، هم مردم را ميبينم و هم هوايي ميخورم... پسرم ميگويد:
ـ نه بابا. تو هوش و حواس درستي نداري. خداي ناكرده زير ماشين ميروي و كار دست من ميدهي. بهتر است راحت و آسوده در منزل بماني و استراحت كني. ناچار اطاعت ميكنم و در خانه ميمانم. خانه ما آنقدر وسيع است كه به سربازخانه ميماند. مبلهاي فاخر و فرشهاي ايراني قشنگي دارد. كف اتاقها آنقدر صاف و صيقلي است كه آدم كافي است بياحتياطي كوچكي بكند تا ليز بخورد و پايش بشكند.
باز پسرم ميگويد: ـ استراحت كن، بخور، بخواب، بنوش، فكر بيخود مكن و طوري زندگي كن كه برازنده پدر من است. زندگي كنم؟ ولي آخر با كه؟ با اتاق ناهارخوري؟ با قفسهها؟ پسرم و عروسم كه از صبح تا شب بيرونند. فقط صبحها ميبينمشان كه ميگويند «خداحافظ» و شبها كه دير وقت برميگردند و ميگويند «شب بخير» و باز صبح فردا همان آش و همان كاسه. الان بيش از يكسال است كه به جز همين چند كلمه حرفي نداريم با هم بزنيم.
تا وقتي بچه در خانه بود باز چيزي بود. من قدري با او بازي ميكردم، سرش را گرم ميكردم و درنتيجه سر خودم هم گرم ميشد... پس از آن، عروسم تصميم گرفت بچه را به پرورشگاه بفرستد و حالا او فقط هفتهاي يك بار بيشتر به خانه نميآيد. ميخواهي بداني چرا عروسم اين كار را كرده است؟ براي اينكه مبادا بچه طرز صحبت كردن دهاتيها را از من ياد بگيرد. بلي، بلي. ميترسيد از اينكه بچه مثل دهاتيها حرف بزند. با اين وصف، من هيچوقت حرفهاي بد و بيراه، مثلاً فحش، به بچه ياد نميدادم. نه، نه، هيچوقت! يك بار هم كه من از «چماق» با او حرف زدم داشتيم اسب بازي و سوار بازي ميكرديم، ولي مادرش از كوره در رفت و گفت:
ـ بلي، بلي! چماق ديگر چه صيغهاي است؟ چه لغت زشت و زمختي به جاي «تعليمي» به بچه ياد ميدهي! گفتم: دخترم، اين واژهاي است مثل واژههاي ديگر. وقتي درشتتر و زمختتر شد ميشود چماق. چرا نبايد اين لغت را به بچه ياد داد؟ گفت: او كه گاوچران نخواهد شد تا به اين لغت احتياج پيدا كند. او به مدرسه خواهد رفت و هرچه لازم باشد خواهد آموخت. به «چماق» تو احتياج پيدا نخواهد كرد. و براي همين يك كلمه او را به پرورشگاه فرستادهاند. من اين موضوع را براي پسرم حكايت كردم و به او گفتم:
ـ سيريل عزيزم، به نظر تو بهتر نيست كه من به ده برگردم؟ در آن صورت پسر تو ميتواند در خانه بماند. اما او خشك و قاطع جواب داد: ـ حرفش را هم نزن. تو تنها در ده چه بكني؟ ميخواهي مردم بگويند كه من عرضه نگهداري از پدرم را ندارم؟ نه، نه! همين جا بمان و راحت باش و كارت به هيچ چيز نباشد. استراحت كن، بخور، بنوش...
همهاش هي ميگويند بخور!... ولي من ديگر نميخواهم هي كنسرو بخورم، بلي نميخواهم گوشت سرخ كرده كنسرو بخورم، دلمه كنسرو بخورم، سوسيس كنسرو بخورم. اينها دائماً، هي در قوطي كنسرو است كه باز ميكنند و عروسم هم مرتباً سس «مايونز» است كه به غذاهاي كنسرو ميزند. مدتي در آلمان بوده و آنجا ديده كه همه چيز را با سس مايونز ميخورند. يك ماشين سسسازي خريده است و هي سس درست ميكند. وقتي تمام شد باز درست ميكند و دائم همين برنامه به راه است... ما هم مجبوريم از آن سس بخوريم والا خر بيار و معركه بگير! يك روز به پسرم گفتم:
ـ پسرجان، آخر اين سس مايونز مرا ميكشد. گفت: چرا؟ گفتم: حالت استفراغ به من ميدهد. گفت: همينت مانده بود! نكند زخم معده پيدا كردهاي! فردا تو را به درمانگاه ميبرم. اگر زخم معده باشد بايد فوراً عملت كنند. ـ مرا عمل كنند؟ باور كنيد حاضر بودم معدهام را در بياورند فقط و فقط به قصد اينكه براي هميشه از شر اين سس مايونز لعنتي خلاص شوم! روزي هم نشستم و قدري پياز و سير رنده كردم و با نمك و سركه معجوني ساختم و خوردم تا مزه دهانم را عوض كنم، يعني طعم نامطبوع مايونز را از بين ببرم.
با آنكه معجون من طعم تندي داشت به نظرم مائده بهشتي آمد. از آن وقت، بارها و بارها از آن معجون درست ميكردم و ميخوردم تا يك بار كه فراموش كرده بودم بوي دهانم را زايل كنم خانم دكتر بوي سير را حس كرد و با ناراحتي تمام گفت: ـ اين چه بوي گندي است كه از تو ميآيد؟ من نميتوانستم دروغ بگويم، لذا گفتم سير خوردهام. گفت: سير از كجا آمد؟ گفتم: اي! قدري رنده كردم و خوردم.
او آنقدر عصباني شد كه نگو. البته داد و بيداد راه نينداخت ولي كلماتي كه به زبان آورد از تيغ سلماني برندهتر بود. گفت: ـ خوب، خوب، چشمم روشن! پسر تو و من شيكترين مبلهاي مد روز را از گوشه و كنار دنيا تهيه ميكنيم و به اينجا ميآوريم كه حضرتعالي با بوي سير خود آنها را به گند بكشي؟ از فردا لابد قفسه هم بوي گند خواهد گرفت. فردا بايد مبلساز را بياورم كه مبلها را تميز كند و آنها را دوباره لاك و الكل بزند، چون تا اين كار را نكنم نميتوانم ميهمان به خانه دعوت كنم.
|