جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

بي‌ريشه
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: نيكلاي هايتوف

از من مي‌پرسي اسمم چيست... از لطفت متشكرم. الان درست يكسال است كه در شهر زندگي مي‌كنم و تقريباً هر روز مي‌آيم و روي همين نيمكت مي‌نشينم، اما هيچوقت نشد كه كسي اسم مرا بپرسد؛ بلي، هيچكس! تو اول كسي هستي كه اسم مرا مي‌پرسي و من از اين بابت از تو تشكر مي‌كنم. خدا تو را به حال و روز من نيندازد!

نه خيال كني كه گرسنه‌ام يا تشنه‌ام. حتي براي من همه چيز به بهترين وجهي فراهم است و به قول معروف كار و بارم از هر جهت سكه است: دخترم به شوهر رفته و چه شوهر خوبي! بچه‌اي هم دارد كه به حمدالله صحيح و سالم است. شوهرش رئيس يك مزرعه اشتراكي است و با هم در ييلاق زندگي مي‌كنند.

پسرم در وزارتخانه‌اي كار مي‌كند و شغل مهمي دارد كه خرش مي‌رود. مهندس است و ديپلمي دارد به پهناي ملافه. اتومبيلي هم با راننده در اختيار دارد. زنش هم پزشك است. در خانه حمامي با دوش و وان چيني دارند كه بيا و ببين! بنابراين من هيچ كمبودي از لحاظ خورد و خوراك ندارم. اتاق قشنگي هم تنها در اختيار من گذاشته‌اند كه در آن مي‌خوابم و مي‌نشينم و تختخوابي هم با رختخواب خوب و تميز دارم.

اما من در آن اتاق احساس راحتي و خوشي نمي‌كنم. در اينجا اوضاع نه تنها بر وفق مراد نيست بلكه حالم روز به روز بدتر هم مي‌شود: اشتها ندارم؛ به زحمت خوابم مي‌برد و هميشه فكرهاي عجيب و غريب مي‌كنم و وقتي هم از حال و روز خودم با كسي درددل مي‌كنم مي‌گويند يارو ديوانه است. مثلاً دلم مي‌خواهد ماست بخورم. به پسرم مي‌گويم: ـ كيرچو، من مي‌خواهم بروي قدري ماست بخرم؛ نظر تو چيست؟ هم گردشي مي‌كنم، هم مردم را مي‌بينم و هم هوايي مي‌خورم... پسرم مي‌گويد:

ـ نه بابا. تو هوش و حواس درستي نداري. خداي ناكرده زير ماشين مي‌روي و كار دست من مي‌دهي. بهتر است راحت و آسوده در منزل بماني و استراحت كني. ناچار اطاعت مي‌كنم و در خانه مي‌مانم. خانه ما آنقدر وسيع است كه به سربازخانه مي‌ماند. مبل‌هاي فاخر و فرش‌هاي ايراني قشنگي دارد. كف اتاق‌ها آنقدر صاف و صيقلي است كه آدم كافي است بي‌احتياطي كوچكي بكند تا ليز بخورد و پايش بشكند.

باز پسرم مي‌گويد: ـ استراحت كن، بخور، بخواب، بنوش، فكر بيخود مكن و طوري زندگي كن كه برازنده پدر من است. زندگي كنم؟ ولي آخر با كه؟ با اتاق ناهارخوري؟ با قفسه‌ها؟ پسرم و عروسم كه از صبح تا شب بيرونند. فقط صبح‌ها مي‌بينمشان كه مي‌گويند «خداحافظ» و شب‌ها كه دير وقت برمي‌گردند و مي‌گويند «شب بخير» و باز صبح فردا همان آش و همان كاسه. الان بيش از يكسال است كه به جز همين چند كلمه حرفي نداريم با هم بزنيم.

تا وقتي بچه در خانه بود باز چيزي بود. من قدري با او بازي مي‌كردم، سرش را گرم مي‌كردم و درنتيجه سر خودم هم گرم مي‌شد... پس از آن، عروسم تصميم گرفت بچه را به پرورشگاه بفرستد و حالا او فقط هفته‌اي يك بار بيشتر به خانه نمي‌آيد. مي‌خواهي بداني چرا عروسم اين كار را كرده است؟ براي اينكه مبادا بچه طرز صحبت كردن دهاتي‌ها را از من ياد بگيرد. بلي، بلي. مي‌ترسيد از اينكه بچه مثل دهاتي‌ها حرف بزند. با اين وصف، من هيچوقت حرف‌هاي بد و بيراه، مثلاً فحش، به بچه ياد نمي‌دادم. نه، نه، هيچوقت! يك بار هم كه من از «چماق» با او حرف زدم داشتيم اسب بازي و سوار بازي مي‌كرديم، ولي مادرش از كوره در رفت و گفت:

ـ بلي، بلي! چماق ديگر چه صيغه‌اي است؟ چه لغت زشت و زمختي به جاي «تعليمي» به بچه ياد مي‌دهي! گفتم: دخترم، اين واژه‌اي است مثل واژه‌هاي ديگر. وقتي درشت‌تر و زمخت‌تر شد مي‌شود چماق. چرا نبايد اين لغت را به بچه ياد داد؟ گفت: او كه گاوچران نخواهد شد تا به اين لغت احتياج پيدا كند. او به مدرسه خواهد رفت و هرچه لازم باشد خواهد آموخت. به «چماق» تو احتياج پيدا نخواهد كرد. و براي همين يك كلمه او را به پرورشگاه فرستاده‌اند. من اين موضوع را براي پسرم حكايت كردم و به او گفتم:

ـ سيريل عزيزم، به نظر تو بهتر نيست كه من به ده برگردم؟ در آن صورت پسر تو مي‌تواند در خانه بماند. اما او خشك و قاطع جواب داد: ـ حرفش را هم نزن. تو تنها در ده چه بكني؟ مي‌خواهي مردم بگويند كه من عرضه نگهداري از پدرم را ندارم؟ نه، نه! همين جا بمان و راحت باش و كارت به هيچ چيز نباشد. استراحت كن، بخور، بنوش...

همه‌اش هي مي‌گويند بخور!... ولي من ديگر نمي‌خواهم هي كنسرو بخورم، بلي نمي‌خواهم گوشت سرخ كرده كنسرو بخورم، دلمه كنسرو بخورم، سوسيس كنسرو بخورم. اينها دائماً، هي در قوطي كنسرو است كه باز مي‌كنند و عروسم هم مرتباً سس «مايونز» است كه به غذاهاي كنسرو مي‌زند. مدتي در آلمان بوده و آنجا ديده كه همه چيز را با سس مايونز مي‌خورند. يك ماشين سس‌سازي خريده است و هي سس درست مي‌كند. وقتي تمام شد باز درست مي‌كند و دائم همين برنامه به راه است... ما هم مجبوريم از آن سس بخوريم والا خر بيار و معركه بگير! يك روز به پسرم گفتم:

ـ پسرجان، آخر اين سس مايونز مرا مي‌كشد. گفت: چرا؟ گفتم: حالت استفراغ به من مي‌دهد. گفت: همينت مانده بود! نكند زخم معده پيدا كرده‌اي! فردا تو را به درمانگاه مي‌برم. اگر زخم معده باشد بايد فوراً عملت كنند. ـ مرا عمل كنند؟ باور كنيد حاضر بودم معده‌ام را در بياورند فقط و فقط به قصد اينكه براي هميشه از شر اين سس مايونز لعنتي خلاص شوم! روزي هم نشستم و قدري پياز و سير رنده كردم و با نمك و سركه معجوني ساختم و خوردم تا مزه دهانم را عوض كنم، يعني طعم نامطبوع مايونز را از بين ببرم.

با آنكه معجون من طعم تندي داشت به نظرم مائده بهشتي آمد. از آن وقت، بارها و بارها از آن معجون درست مي‌كردم و مي‌خوردم تا يك بار كه فراموش كرده بودم بوي دهانم را زايل كنم خانم دكتر بوي سير را حس كرد و با ناراحتي تمام گفت: ـ اين چه بوي گندي است كه از تو مي‌آيد؟ من نمي‌توانستم دروغ بگويم، لذا گفتم سير خورده‌ام. گفت: سير از كجا آمد؟ گفتم: اي! قدري رنده كردم و خوردم.

او آنقدر عصباني شد كه نگو. البته داد و بيداد راه نينداخت ولي كلماتي كه به زبان آورد از تيغ سلماني برنده‌تر بود. گفت: ـ خوب، خوب، چشمم روشن! پسر تو و من شيك‌ترين مبل‌هاي مد روز را از گوشه و كنار دنيا تهيه مي‌كنيم و به اينجا مي‌آوريم كه حضرتعالي با بوي سير خود آنها را به گند بكشي؟ از فردا لابد قفسه هم بوي گند خواهد گرفت. فردا بايد مبل‌ساز را بياورم كه مبل‌ها را تميز كند و آنها را دوباره لاك و الكل بزند، چون تا اين كار را نكنم نمي‌توانم ميهمان به خانه دعوت كنم.

سعي كردم آرامش كنم و گفتم: ـ عصباني نشو. ديگر هيچوقت اين كار را تكرار نخواهم كرد و سير و پياز نخواهم خورد. من اهل صلح و صفا هستم. ولي چه صلحي! چه صفايي! من تا به حال دو بار جنگ كرده‌ام. بار اول در جبهه و بار دوم در قطارهاي ارتشي و در هر دو بار نه ترسيدم و نه مردم. ليكن صلحي مثل صلح فعلي ممكن است به معناي واقعي كلمه مرا به درك واصل كند. حرف من اين است كه شما مردي را در آپارتماني منزل بدهيد، هيچ كاري به او رجوع نكنيد، مرتب هم سس مايونز به او بدهيد بخورد، بجز چند كلمه‌اي هم كه گاه‌گاه به او خطاب مي‌كنيد حرفي با او نزنيد، خواهيد ديد كه كلكش كنده است.

به پسرم گفتم: ـ وقتي مي‌روي سر سدها كه دريچه‌هاي آنها را باز كني و ببندي قدري تركه بيد براي من بياور كه لااقل بنشينم و براي خودم زنبيل ببافم. در جواب گفت: ـ تو زنبيل ببافي! همينت مانده بود كه بشوي عمو زنبيل‌باف. اي بابا! بگير توي خانه راحت بنشين. مگر خوشي زير دلت زده؟ پسرم درست به مادرش مي‌ماند. وقتي حرفي را زد ديگر ممكن نيست از آن برگردد. آخر او مهندس است و سر و كارش با رقم و عدد... براي او «دو» همان «دو» است و صفر همان صفر و ديگر هيچ چيز حساب نيست.

به من مي‌گويند: «شب بخير! برو بخواب!» ولي آخر چطور بخوابم؟ ظاهر امر اين است كه ما خانواده پيوسته‌اي هستيم. آنها مرا «پاپا» خطاب مي‌كنند، با هم زندگي مي‌كنيم و سر يك ميز غذا مي‌خوريم ولي نسبت به هم بيگانه هستيم، چرا؟ و اين بيگانگي به حدي است كه وقتي خواستند براي نوه‌ام يعني بچه‌شان اسمي بگذارند حاضر نشدند اسم مرا روي او بگذارند. اسم من «ايگنات» است.

آنها از اين ترسيده‌اند كه نكند يك وقت رفقاي بچه به جاي «ايگنات» او را «گاتو» (يعني چلمن) صدا بزنند. ما در خانواده‌مان دو تا اسم «ايگنات» داشتيم: پدربزرگ من و پدر پدر پدربزرگم. به عقيده من آنها آدم‌هاي بسيار خوبي بودند و در زندگي زحمت و مرارت زياد مي‌كشيدند. به چريك‌هاي مبارز كمك مي‌كردند و مردان روشندل و ترقي‌خواهي بودند. اما پسرم و عروسم اكنون از اسم آنها احساس تحقير مي‌كنند و اسم نوه‌ام را گذاشته‌اند «كراسيمير». حتي پدر بچه، يعني پسر من، يك وقت سعي كرده بود اسم خودش را عوض كند، به همين جهت در اداره خودش به نام «سيريل ايگناتيف» ثبت‌نام كرده بود.

من اين را برحسب تصادف فهميدم: روزي به خانه ما تلفن شد من گوشي را برداشتم و شنيدم كه يكي گفت: «آقاي مهندس ايكناتيف تشريف دارند»؟ وقتي به خانه برگشت جدي با او حرف زدم و گفتم: ـ گوش كن پسرم، نام خانوادگي من ايگناتوف است و نام خانوادگي تو هم؛ چون به هرحال تو پسر من هستي. تو اگر مي‌خواهي نام خانوادگيت را عوض كني بايد از طريق روزنامه رسمي كشور اقدام كني، ولي حق نداري اسم مرا تغيير بدهي.

خيال كردم حالا جواب مي‌دهد و داد و بيداد راه مي‌اندازد ولي دم نزد. اما راجع به اسم بچه، همان اسم من درآوردي «كراسيمير»، من زياده از حد شل گرفتم و ناچار همان اسم روي او ماند. همين چيزها جان مرا مثل خوره مي‌خورند. چيزي هم نيست ها!... اما به محض اينكه شب فرا مي‌رسد درست مثل اين است كه دارند روح مرا با مته‌اي سوراخ مي‌كنند. بخصوص، اين ناراحتي از ساعت 2 صبح براي من شروع مي‌شود و آن معمولاً وقتي است كه يك عالم فكر و خيال به كله‌ام مي‌زند و از خودم مي‌پرسم كه چرا زندگي در ده خودم را با اين قفس زرين عوض كرده‌ام؟ راستي چرا؟

ولي همين كه در اين‌باره با پسرم حرف مي‌زنم جوابي به جز اين نمي‌شنوم كه مي‌گويد: ـ تو مي‌خواهي تنها در ده بماني چه بكني؟ و من چطوري براي او توضيح بدهم كه وقتي در ده هستم خودم را در مركز عالم حس مي‌كنم؟ توي آن باغ ميوه‌ام، آن باغ گيلاس، آن گيلاس‌هاي سرخ كه آب به دهان مي‌اندازد. آنجا پياز هست، كدو هست، صداي غلوغلوي بوقلمون هست، صداي خش‌خش پيراهن‌هاي قشنگ زنان دهاتي هست، صداي بع بع گوسفند هست... من دو بزغاله ملوس داشتم كه ريششان سفيد بود... اين شيطان‌ها عادت كرده بودند كه تا دم در اتاقم مي‌آمدند و انگشت‌هاي مرا مي‌ليسيدند... هر دو را در جشني كه پسرم داشت سر بريدند.

من نمي‌بايست بگذارم كه چنين كاري بكنند و غصه آنها هنوز به دلم نست. همين كه صداي باز و بسته شدن در را مي‌شنيدند شروع مي‌كردند به بع‌بع: مه‌ئه‌ئه... مه‌ئه‌ئه... و اما نگو از در خانه‌مان، چه دري! دري قرص و سنگين از چوب بلوط خوشرنگ كه كولي‌ها آن را روي پاشنه‌هاي آهني سوار كرده‌اند. وقتي روي پاشنه مي‌چرخد سوت مي‌زند. گاهي هم مثل طرقه آواز مي‌خواند. گاه نيز كه هوا مرطوب است مثل بره بع‌بع مي‌كند و وقتي هوا خشك و گرم است درست مثل «اورگ» كولي‌ها مي‌نوازد.

من از روي جيرجيرهاي او مي‌فهميدم كه هوا مي‌خواهد خراب شود يا خوب شود. كارگر كشاورزمان را خبر مي‌كردم و مي‌گفتم: «جوان، دستگاه‌هاي آبپاش گردي را حاضر كن، فردا باران خواهد باريد و او جواب مي‌داد: ـ راديو كه چيزي در اين باره نگفته است.

مي‌گفتم: ميل خودت است، فرزند، تو به راديو گوش بده و من به جيرجير در خانه‌مان. خواهيم ديد كه حق با كدام يكي است». و هميشه هم در كهنه من بود كه راست مي‌گفت. آن وقت، رئيس مزرعه اشتراكي ما عادت كرده بود به اينكه هر روز صبح بيايد و از من بپرسد كه امروز هوا چطور خواهد بود. حالا متأسفانه آن در زنگ زده است، كسي بازش نمي‌كند و كسي به صدايش، به حرف‌هايش و به آوازهايش گوش نمي‌دهد.

يك روز به برادر زنم نوشتم كه برود و سري به خانه ما بزند و ببيند چه بر سر در آمده است. او در جواب، اين چند كلمه را نوشت: «سلام شوهر خواهر عزيزم، بدين‌وسيله به اطلاع مي‌رسانم كه در خانه كماكان سر جاي خودش است، اما ديگر آواز نمي‌خواند، فقط مثل سگ كتك خورده زوزه مي‌كشد. رئيس مزرعه حال تو را از من مي‌پرسد و بقيه نيز همينطور. همه به تو سلام مي‌رسانند. زياده عرضي نيست».

كاغذ را به پسرم نشان دادم تا بخواند و ببيند كه هنوز هستند كساني كه به من علاقه‌مندند. اما او در جواب گفت: ـ شما پيرمردها مثل بچه‌ها مي‌مانيد. عوض اينكه در گوشه دنجي آرام بگيريد و زندگي راحت و بي‌دردسري را بگذرانيد هميشه چيزي در درونتان وول مي‌خورد و بيقرارتان مي‌كند. تو را به خدا مي‌بينيد؟ آخر من چطور بين سير و سس مايونز آشتي برقرار كنم؟ من اگر ديگر نتوانم با پسرم حرف بزنم پس با كه بزنم؟ و اگر بدانيد چقدر دلم مي‌خواهد حرف بزنم! باور كنيد كه از حسرت حرف زدن دارم مي‌تركم.

ولي آخر با كه حرف بزنم؟ در باغ‌هاي ملي هميشه يك مشت جوان مي‌بينم كه دارند خوش مي‌گذرانند. بچه‌هايي هم هستند كه بازي مي‌كنند و زن‌هايي كه بافتني مي‌بافند. بندرت كسي به سن و سال من پيدا مي‌شود و اگر هم بشود يا كارمند بانك است يا منشي اداره‌اي كه با من تفاهم ندارد. روز پيش به يك سرهنگ بازنشسته برخوردم؛ به او گفتم امسال موگارها زحمت زيادي دارند و بايد به موهاشان سم سولفات بپاشند. اما او از اشعه لازار يا لازر با من حرف زد كه ظاهراً تازه اختراع شده است تا همه چيز و همه كس را بسوزاند و از بين ببرد.

سرهنگ مي‌گفت اين «لازر» دير يا زود جاي توپخانه را خواهد گرفت و ديگر كار تمام است. درباره انفجار بمب‌هاي مختلف نيز و صداهايي كه مي‌كنند توضيحاتي مي‌داد و درباره اشعه لازر كه بي‌سر و صدا مي‌كشد، تأسف هم مي‌خورد، مثل اينكه مردن در همهمه و سر و صدايي چون غرش رعد با مردن بي‌سر و صدا فرق دارد. حالا باز خدا پدر اين يكي را بيامرزد كه لااقل از جنگ با من صحبت مي‌كرد، چون بيشتر مردم از دردها و ناراحتي‌هاي خودشان با شما حرف مي‌زنند: يكي كمرش درد مي‌كند، يكي سرش، يكي ضماد پروفسور «دي‌نكف» را ترجيح مي‌دهد و ديگري كپسول يا قرص او را.

مرد ديگري از اهالي كراسنوسلو را ديدم كه درباره فرقه‌اي از جوكيان هند صحبت مي‌كرد و مي‌گفت اينها مدت‌ها سرازير، يعني سر به زمين و پا به هوا مي‌مانند تا خون به مغزشان برسد. خود يارو آدمي بود كه رنگ به رخساره نداشت، گويي به عمرش يك قطره خون به مغزش نرسيده بود. گردنش تابيده بود و ابروي چپش دم به دم بالا و پايين مي‌رفت. من براي جوكي‌ها دواي خوبي دارم: يك بيل بزرگ به دست هركدامشان مي‌دهم و به كارشان وا مي‌دارم. اين كار به طرز بسيار خوب و مؤثري خون به مغزشان مي‌دواند. يادم مي‌آيد كه خودم سه سال پيش زانويم سخت درد مي‌كرد.

زانويم را با نيش زنبور مثل آبكش سوراخ‌سوراخ كردند ولي درد همچنان باقي بود. يك روز برادر زنم را ديدم كه بيل بزرگي بر دوش داشت و از برابر من رد مي‌شد. از او پرسيدم كجا مي‌روي؟ گفت رئيس مزرعه يك تكه چمن به من محول كرده كه آن را برگردان كنم. دارم مي‌روم آنجا كار كنم. مي‌خواهي تو را هم ببرم؟ لنگان‌لنگان به دنبالش رفتم. تمام روز با هم كار كرديم، زمين كنديم، برگردان كرديم و عصر وقتي برگشتيم مثل اينكه معجزه‌اي روي داده باشد درد زانويم خوب شده بود. ماجرا را به رئيس مزرعه گفتم و از او خواهش كردم قطعه چمني هم به من محول كند، چون علاوه بر درد زانو كزكزي نيز در ساير مفاصل خود حس مي‌كردم و چه خوب كه دواي آن را پيدا كرده بودم.

رئيس مزرعه به من گفت: ـ چرا مي‌خواهي براي خودت دردسر درست كني؟ برو استراحت كن و مراقب سلامت خودت باش. چمن مي‌خواهي چكني؟ گفتم: تو چمن را به من بسپار، كارت نباشد. خواهي ديد كه من براي سلامت و استراحت خود احتياج به اين كار دارم. اين رئيس مزرعه مي‌دانست كه باني اصلي مزرعه من بودم و براي من احترام قائل بود، به همين جهت نمي‌توانست خواهش مرا رد كند.

اما تكه چمني كه به من داد بسيار دور بود؛ شايد يك وقتي چمن بود اما حالا يكپارچه پوشيده از علف‌هاي هرزه و خار و خسك بود. من كه يك موكار با سابقه هستم از جا در نرفتم و شروع به كار كردم و در مدتي بسيار كوتاه كلك خارها را كندم. فقط در گوشه‌اي از آن زمين يك درخت تناور جنگلي بود كه ريشه‌هاي عميقي داشت و من نمي‌توانستم آنها را بكنم. دورش را با بيل و كلنگ خالي كردم و ريشه‌ها را يك‌يك بريدم، فقط ريشه اصلي مانده بود كه كنده نمي‌شد.

آخر، يك روز يكشنبه تا عصر دور ريشه را كندم و هي كندم تا آن را هم از جا درآوردم. چنان شد كه گفتي زمين نفس راحتي كشيد. آن وقت با شن‌كش زمين را صاف كردم و دور آن را حصار كشيدم و به جاي آن درخت جنگلي يك گلابي و يك گيلاس كاشتم. بقيه زمين را هم يونجه كاشتم و خوب آب دادم و همه را به امان آفتاب و طبيعت رها كردم. چند وقت بعد، كه با برادر زنم بيرون رفته بودم و فصل يونجه‌چيني بود از سمت آن تكه چمني رفتم كه خودم آبادش كرده بودم. يونجه‌ها به گل نشسته بودند و گيلاس‌ها سرخي مي‌زدند. هوا بوي عطر مي‌داد و صداي وزوز زنبوران عسل كه به طلب شيره گل مي‌گشتند به گوش مي‌رسيد.

برادر زنم گفت: ـ يا الله شروع كنيم به كار! گفتم: نه. ما اين يونجه‌زار را درو نمي‌كنيم. بگذار تا زنبوران عسل و سوسك‌هاي طلايي شيره گل‌ها را بمكند و مرا تقديس كنند! شب بعد از آن روز، با رئيس مزرعه گفت‌وگويي داشتيم. به او گفتم: ـ اگر مي‌خواهي معني سلامت و استراحت را بفهمي فردا با من بيا و چمن مرا ببين.

قبول كرد. وقتي رسيديم گفتم: حالا تماشا كن! ـ اگر يك بطري نوشيدني و يك بره كوچك داشتيم كه كبابش مي‌كرديم ديگر بسيار عالي مي‌شد. خوشبختانه روغن هم همراه دارم. بادي به غبغب انداخت و راهش را كشيد كه برود، بي‌آنكه نگاهي به گل‌هاي شقايق وحشي كه لاي يونجه‌ها درآمده بودند يا به گيلاس‌ها كه داشتند مي‌رسيدند بيندازد، يا عطر علف‌ها را استنشاق كند. از آن زمان به بعد، اين مسأله آرامش، اغلب فكر مرا به خود مشغول مي‌دارد. در اين باب با پسرم صحبت كردم و گفتم:

ـ خوب، رفيق مهندس، تو كه بارها به من اندرز داده‌اي كه فكري بجز آرامش خود نداشته باشم، بگو ببينم، به عقيده تو آرامش در چيست؟ گفت: آرامش در اين است كه مردم راحتت بگذارند و كاري به كارت نداشته باشند. گفتم: نه عزيز، اين حرف چرند است، اين حتي تفريح هم نيست. آن تلويزيوني كه شما هر شب نگاهش مي‌كنيد براي من مثل روغن خوبي است كه از پشت ظرف شيشه‌اي آن نگاهش كنند.

سينماي واقعي آن است كه آدم در زندگي، خودش در آن بازي كند... راحتت بگذارند يعني چه؟ وقتي كسي كاري به كار آدم نداشته باشد همان وقتي است كه آدم مرده است. گفت: معهذا وقتي آدم بازنشسته شد طبيعي است كه بايد استراحت كند و كسي كارش نداشته باشد. گفتم: من اين را طبيعي نمي‌دانم. چنين چيزي در طبيعت وجود ندارد. هيچوقت كسي روباه بازنشسته نديده است و نخواهد ديد.

آيا تا به حال شنيده‌اي كه عقابي بازنشسته شده باشد؟ عقابي كه لش بيفتد و استراحت كند، عقاب‌هاي جوان موش مرده به دهانش مي‌گذارند. عقاب تا آخرين نفس مي‌پرد، يعني تا وقتي كه بيفتد و بميرد. آن وقت ماجرايي را كه در طرف‌هاي «رودخانه سفيد» ديده بودم براي پسرم نقل كردم: نزديك ظهر بود. ضمن اينكه شاخه خشكيده كاجي را مي‌بريدم، مواظب گوسفندها هم بودم. همان وقت صدايي از بالا شنيدم. عقابي را ديدم كه مثل گلوله از طرف كوه «پرسنگ» مي‌آمد. درست از بالاي سر من رد شد و قدري آن سوتر، در پشت كاج‌ها، تلاپ بر زمين افتاد.

دويدم كه ببينم چه بر سرش آمده است. ديدم بال‌هايش باز مانده و جان داده است. هيچ اثر زخم به تنش ديده نمي‌شد ولي مرده بود!... بلي، درحين پرواز مرده بود و من هم همين حرف را به پسرم زدم. چه مرگ زيبايي! مي‌خواستم به او بگويم كه تو مرا در اينجا در قفس حبس كرده‌اي. البته عين اين كلمات را نگفتم تا ناراحتش نكنم ولي در ذهنم بود كه همين مفهوم را به او حالي كنم و كلمات را مي‌جويدم. او چنان نگاهي به من كرد كه گفتي بار اول است مرا مي‌بيند.

گفت: ـ بايد تو را پيش طبيب ببرم. اعصابت ضعيف شده است. اعتراض كردم و گفتم: ـ بسيار خوب، مرا ببر پيش طبيب خودت و بعد هم برو با خيال راحت تلويزيونت را تماشا كن. ولي او منظور مرا نفهميد. براي او حرف‌ها هم مثل عددها هستند. دو همان دو است و صفر همان صفر. من به بغداد مي‌روم و او به تركستان. چگونه ممكن است هيچوقت به هم برسيم؟ اين دردي است كه هر شب درونم را مي‌خورد. از جا مي‌پرم كه پنجره را باز كنم و قدري هواي تازه بخورم، ولي هواي تازه كجا بود؟ از كوچه بوي بنزين و گازوئيل و صداي پت‌پت و غرغر اتومبيل‌ها و غريو كر كننده بوق ماشين‌ها به درون مي‌آيد؛ درست مثل اينكه پي در پي گلوله در گوشم و در قلبم خالي مي‌كنند.

من چيزي مي‌گويم و شما چيزي مي‌شنويد. شهري كه جمعيتش دارد به يك ميليون نفر نزديك مي‌شود چگونه شهردارش و اداره‌كنندگانش نمي‌توانند چنين شهر بيچاره‌اي را از دست هزار و يا حداكثر پنج هزار موتوري كه در آن بكارند خلاص كنند؟... پنجره را مي‌بندم و مي‌دوم تا سرم را زير شير آب بگيرم. فعلاً اين تنها راه‌حلي است كه به فكرم مي‌رسد. نه! راه‌حل ديگري هم هست و آن اينكه فرار كنم؛ مي‌خواهم از هواي آزاد تنفس كنم و بوي خاك تازه و گرم و شخم زده بشنوم.

اما صحبت كردن از اين چيزها پيش پسرم مثل اين است كه با يخچال حرف زده باشم. از حق نگذريم، پسر من پسر بدي نيست. جدي و كاري و با شرف است، اما مثل اينكه از شكم مادرش بيرون نيامده، بلكه از درون يك پيت حلبي افتاده است. بوي شير آدميزاد نمي‌دهد، بوي بنزين مي‌دهد. با اين ترتيب، تفاهم بين ما ممكن نيست.

نامه‌اي براي او مي‌نويسم، بدين مضمون: «كيرچوي عزيزم، من به ده بر مي‌گردم. تو بايد بداني فرزند، كه درخت‌ها تا نهالند مي‌توان آنها را از جايي به جاي ديگر برد و دوباره كاشت. تو مرا به شهر آورده و در اينجا كاشته‌اي و حال آنكه من ريشه ندارم. ريشه‌هايم در ده مانده است. اينك مي‌روم و ريشه‌هاي خودم را پيدا مي‌كنم، در غير اين صورت پژمرده مي‌شوم و مي‌ميرم. پسرم، مرا ببخش و به دنبالم ميا. من به راه خود به بغداد مي‌روم و تو به همان راه خودت به سمت تركستان ادامه بده»! پدرت...

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837