در قصبه ولاديمير تاجر جواني به نام «ديميتريج آكسيونوف» زندگي ميكرد. اين تاجر مالك دو مغازه و يك خانه بود. آكسيونوف جواني بود زيبا، داراي موهاي بسيار قشنگ مجعد، خيلي با نشاط و زندهدل؛ و مخصوصاً آواز بسيار دلكشي داشت.
يكي از روزهاي تابستان به زن خود اطلاع داد كه بايد براي فروش مالالتجاره خود به شهر مجاور مسافرت نمايد، ولي زنش اصرار ميكرد كه در آن روز بخصوص از مسافرت خودداري كند زيرا شب خواب ديده است كه موهاي قشنگ شوهرش خاكستري شده و ديگر از آن حلقههاي زيبا اثري نيست. ولي آكسيونوف خنديد و گفت: عزيزم خواب تو درست نيست و من پس از فروش اجناس خود سوغاتي بسيار خوبي براي تو خواهم آورد.
بدينترتيب تاجر جوان با زن و فرزندان كوچك خود خداحافظي كرد و به دنبال تقدير خود از شهر خارج گرديد. پس از طي راه زيادي با تاجري كه قبلاً نيز آشنا بود برخورد كرده با هم همراه گرديدند و شب را در ميهمانخانه ميان راه ايستاده، چاي خوردند و براي خواب هم يك اتاق گرفته با هم خوابيدند. آكسيونوف به مناسبت جواني و عادتي كه در كار روزانه داشت صبح روز بعد پيش از آنكه آفتاب طلوع نمايد بار و بنه خود را بسته، كاروان را امر به حركت داد و به اين ترتيب بدون اينكه با دوست خود خداحافظي كند يا او را از خواب بيدار نمايد به راه افتاد.
هنوز بيش از 25 ميل از ميهمانخانه مذكور دور نشده بودند كه دوباره امر كرد بارها را بيندازدند و به اسبها خوراك بدهند و ضمناً براي خودش نيز سماوري آتش كنند تا چايي بخورد. ناگهان كالسكهاي كه مرتباً زنگ ميزد و دو سرباز آن را بدرقه ميكردند رسيده، ايستاد و افسري از آن بيرون جست. افسر مزبور مستقيماً به طرف آكسيونوف آمد و از او شروع به سؤالات كرد. تاجر بيچاره تمام سؤالات را كاملاً جواب داد.
ولي افسر پليس به سؤالات خود جنبه استنطاق داده بود و مرتباً سؤالات درهم و گيجكنندهاي ميكرد. آكسيونوف كه از اين سؤالات بيمعني عصباني شده بود فرياد زد: «چرا مرا استنطاق ميكنيد؟ مگر من دزد هستم»؟ در اين موقع افسر به سربازان خود اشاره كرد و آنها تاجر جوان از همهجا بيخبر را گرفتند. ـ من افسر پليس هستم و سؤالات من براي اين است كه رفيق تاجر تو در رختخواب خود كشته شده است و ما ناچاريم براي يافتن قاتل اثاثه تو را جستوجو نماييم.
سربازها اثاثه و مالالتجاره تاجر جوان را گشتند و از كيفدستي او كارد خونآلودي بيرون كشيدند. ـ اين كارد متعلق به كيست؟ آكسيونوف از اين بدبختي جديد بسيار وحشت كرد. ـ نميدانم... مال من نيست... ـ دروغ ميگويي، اي قاتل پست، تو با مقتول در اتاق خوابيده بودي و در تمام شب در اتاق از داخل بسته بوده است و بالاخره تو آخرين كسي هستي كه او را ديدهاي و اين كارد دليلي خوبي بر قاتل بودن تو ميباشد. زود باش بگو چقدر پول داشته است!
آكسيونوف قسم خورد كه روحش از اين ماجرا آگاه نيست و او هم غير از هشت هزار روبل كه براي تجارت با خود آورده است ندارد. ولي در تمام اين مدت صدايش ميلرزيد و رنگش پريده بود، تمام اين تظاهرات كافي بود كه افسر به دروغ بودن آنها رأي داده او را دستگير نمايد. در يكي از شهرهاي نزديك، آكسيونوف را محاكمه كردند و جرم او را قتل و سرقت 20 هزار روبل تعيين نمودند. زن بيچارهاش از اين قضايا اطلاع حاصل نمود و سخت نااميد گرديد. نميدانست حكم بر بيتقصير شوهر عزيزش دهد يا او را مانند محكمه مقصر و قاتل بداند.
تمام اطفالش هم بچههاي كوچكي بودند و حتي يكي از آنها هنوز شير ميخورد. با اين همه موانع، اطفال را برداشته به شهر مزبور آمد، هرچه تقاضا كرد نگذاشتند شوهرش را ملاقات كند. مدت طولاني در آن شهر ويلان و سرگردان زندگي كرد ولي بالاخره با التماسهاي پي در پي اجازه ملاقات داده شد و او با اطفالش به زندان رفتند. وقتي زن و شوهر چشمشان به هم افتاد، آكسيونوف از هوش رفت و وقتي نزديك بود مدت ملاقات تمام شود به هوش آمد. فقط وقت شد كه اين سؤالات بين آنها رد و بدل گردد:
ـ حالا چه بايد بكنيم؟
ـ بايد به تزار عرض حال بنويسيد و بگوييد كه من بيگناه هستم.
ـ اين كار را كردهايم و جواب رد دادهاند. آكسيونوف جوابي نداد و چشمان مرطوب خود را به زمين دوخت.
ـ شوهر عزيزم به زنت حقيقت را بگو آيا تو قاتل نيستي؟
ـ اوه، پس تو هم... تو هم مرا قاتل ميداني؟
|