جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  04/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

بيرقدار
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: الفونس دوده

سپاهيان، از فراز پشته‌اي كه مشرف به راه‌آهن بود دليرانه، گرم پيكار بودند و به سر سربازان «پروسي» كه در مسافت هشتاد متري، در جنگل مجاور موضع گرفته بودند، با جرأت و نيروي خيره‌كننده‌اي باران گلوله فرو مي‌ريختند. آتش جنگ سراسر ميدان را گرفته بود و صفير گلوله كوه و دشت را مي‌لرزاند.

افسران پي‌درپي فرمان مي‌دادند كه سربازان به سنگرها پناهنده شوند، يا روي زمين بخوابند، تا از آسيب گلوله‌هاي دشمن كه فضا را تاريك كرده بود، درامان بمانند، اما سرباز رشيد كه باده عشق ميهن‌پرستي، آنان را مست كرده و خونشان را به جوش آورده بود، بي‌اعتنا به خطر، پروانه‌آسا، دور بيرق گرد آمده، سرود مي‌خواندند و براي تعرض به دشمنان و راندن آنان، از باختن جان انديشناك نبودند و به فرمان‌هاي افسران اعتنا نمي‌كردند.

تازه خورشيد روي نهفته و تيرگي مرگبار و حزن‌انگيزي همه جا را فرا گرفته بود. حالت و موقعيت اين دسته سربازان درست به مثابه گله‌اي بود كه ناگهان در معرض توفان سهمناك و مرگباري قرار گرفته باشد. پي در پي گلوله و آهن گداخته بر سرشان فرو مي‌ريخت، هر لحظه سربازي به زمين مي‌افتاد و زمين از خونش لاله رنگ مي‌شد.

وقتي بيرقدار هدف گلوله قرار مي‌گرفت و بيرق سرنگون مي‌شد، فرمانده فوج با صدايي كه از صفير گلوله‌هاي توپ و ناله مجروحان رساتر و نافذتر بود، فرياد مي‌كرد: «سربازان رشيد، جوانان غيور، دوباره بيرق را برافرازيد، آن را حراست و نگهباني كنيد، نگذاريد خوار و نگونسار روي زمين بماند!!!» آن شب بيست و دو بار، بيرق روي خاك افتاد و هر بار جواني غيور و نيرومند به جاي سرباز مقتول، دسته بيرق را كه از خون كشته‌شدگان رنگين و مرطوب شده بود در كف مي‌فشرد و با قوت قلب برمي‌افراشت.

هنوز عمر شب از نيمه نگذشته بود كه جز معدودي همه افراد كشته شده بودند و بيرق را كه از بس گلوله از آن گذشته بود مشبك شده بود، «هرنوس» سرجوخه، بيست و سومين بيرقدار، استوار به دست گرفته بود. در اين هنگام باقيمانده سربازان براي تجديد قوا ناچار عقب‌نشيني اختيار كردند. «هرنوس» سربازي نسبتاً پير و بيسواد بود. به زحمت اسم خود را مي‌نوشت، آثار مسكنت و نارضامندي خاطر، در پيشاني كوتاهش خوانده مي‌شد. بينوا پس از بيست سال خدمت سربازي، سرجوخه شده بود. از اينها گذشته زبانش مي‌گرفت و نمي‌توانست روان و آرام سخن بگويد.

اما بيرقدار بايد جرأت و شهامت داشته باشد نه فصاحت و بلاغت و «هرنوس» بي‌باك و دلاور بود. فرمانده هنگ كه او را مي‌شناخت و شهامت و شجاعتش را مي‌دانست، رو به او كرد و با آهنگي كه توأم با تكريم و دلجويي بود گفت: «سرباز رشيد! تو نگهبان بيرق هستي؟ چه خوب! اين افتخار سزاوار تست، آن را خوب نگهدار، شرافت ما به شجاعت و دلاوري تو بسته است، مبادا آن را به دشمن بدهي، اگر چنين كني آن وقت فرزندان فرانسه تا ابد به تو لعنت و نفرين مي‌كنند».

آنگاه نوار طلايي رنگ زيبايي كه نشان درجه گروهباني بود به لباسش دوخت و نگاهي كه هزاران معني از آن خوانده مي‌شد به چهره‌اش كرد و گذشت. تكريم و نوازش سرهنگ، شور و نشاط جواني و غرور و كبريا را در دل رنج ديده و افسرده سرجوخه پير زنده و بيدار كرد. قامتش كه از سنگيني كوله‌پشتي سربازي خميده شده بود دوباره راست شد و در چشمان خسته و بي‌فروغش از نو شرار جواني جستن كرد. از آن پس ديگر نظر به زمين ندوخت. هميشه به بالا مي‌نگريست تا بيرق را كه محكم به دست گرفته و دور از چشم زخم روزگار و به‌رغم دشمن به اهتزاز درآورده بود، به مراد دل ببيند و قلب خويش را از مشاهده آن مظهر عظمت و استقلال بيشتر نيرو و جرأت بخشد.

در روزهاي جنگ كسي شادمان‌تر از «هرنوس» نبود، وقتي بيرق را به دست مي‌گرفت و برمي‌افراشت. غرور و شهامت عجيبي در دلش ايجاد مي‌شد. با كسي حرف نمي‌زد، بيهوده حركت نمي‌كرد، همه نيرو و قدرت خود را در انگشتان فشرده‌اش جمع مي‌كرد تا بهتر و استوارتر، بيرق را نگه دارد. زندگيش را دوست داشت براي اينكه فداي بيرق مقدسش كند.

وقتي از دور سربازان دشمن را مي‌ديد، با چشماني كه شرار مبارزه‌جويي و غضب از آنها مي‌جست بدان‌ها مي‌نگريست. مثل اين بود كه بدانان مي‌گفت: «اگر جرأت و جسارت داريد پاي پيش گذاريد و بيرق را از من بگيريد»! اما هيچكس حتي گلوله و مرگ هم قدرت خودنمايي و جسارت نداشت. در دو جنگ خونيني كه روي داد «هرنوس» گروهبان، مثل روزهاي پيش طلايه‌دار فوج بيرقدار بود. گرچه بيرق در اثر نفوذ گلوله، كاملاً مشبك و فرسوده شده بود، اما هيچوقت افكنده و نگونسار نشد و بر زمين نيفتاد.

ماه سپتامبر فرا رسيد. سپاهيان فرانسه در نزديكي «متز» محاصره و متوقف شدند. توقف طولاني در زمين‌هاي پر گل و باران، توپ‌ها و تفنگ‌ها را زنگ زده و خراب كرد، فقدان غذا و عدم ارتباط، سربازان را عصبي و خشمگين كرده بود. هر روز عده‌اي در كنار سلاح‌هاي زنگ زده و از كار افتاده با تحسر، از بي‌غذايي و بيماري جان مي‌سپردند. همه سپاهيان، حتي افسران، ماتم زده و نگران و از اين وضع به جان آمده بودند. تنها دل «هرنوس» گروهبان هنوز اميدوار بود و بارقه اعتماد از چشمانش جستن مي‌كرد. گرچه او نيز مانند ديگران گرفتار شكنجه و بلا بود اما هر وقت به ياد بيرق سه رنگ خود مي‌افتاد و آن را در كنار خويش مي‌ديد قوي‌دل و اميدوار مي‌شد و آتش غيرت و غرور در قلبش زبانه مي‌كشيد.

چند روز بعد چون محاصره شديد و جنگ موقتاً خاموش شده بود، به فرمان سرهنگ فرمانده، همه بيرق‌ها را جمع كردند و در يكي از انبارهاي بيرون «متز» انباشتند. از آن روز «هرنوس» گروهبان چون مادر مهرباني كه طفلش را به عنف ستانده باشند، در آتش خشم و غضب مي‌سوخت. هميشه به بيرقش مي‌انديشيد و هر وقت كه ياد آن، او را بي‌تاب و بي‌طاقت مي‌كرد، بي‌اختيار براي زيارت بيرق به طرف انبار مهمات مي‌شتافت. همين كه آن را مي‌يافت از شدت شادي مي‌گريست و براي تسكين خاطر دردمند، روي قلب مي‌گذاشت و پس از مدتي توقف ناچار به اردوگاه باز مي‌گشت.

آن وقت دوباره ياد روزهايي كه بيرق مقدس سه رنگ را كاملاً افراشته پيشاپيش سپاهيان به دست گرفته و با قدم‌هاي محكم و استوار، بي‌آنكه بهراسد، به سوي سنگرهاي دشمن پيش رفته بود، در خاطرش زنده مي‌شد و هيجان بزرگي در دلش پديد مي‌آمد. يك روز، يك روز شوم و منحوس، كاخ آمال و آرزوها و تصورات شيرين و رؤياهاي دل‌انگيز «هرنوس» بيچاره فرو ريخت. در آن روز وقتي گروهبان ديده از خواب گشود، دريافت كه انقلاب و طغيان عظيمي در اردو ظاهر شده، سربازان دسته‌دسته دور هم جمع گشته‌اند، درحالي كه چشمشان از شدت غضب سرخ و پر خون شده است و مشت‌هاي خود را گره كرده‌اند، با تهديد به شهر مي‌نگرند.

آن وقت فهميد مارشال «بازن» صد و پنجاه هزار تن سپاهي مسلح و اميدوار را كه با سر پر شور آماده جنگ و جانبازي در راه ميهن هستند فرمان داده است كه بدون شرط تسليم دشمن شوند. همه افسران محزون و متحسر، سر به پيش افكنده، چون مردماني كه زندگي و شرافت و افتخارشان به تاراج رفته باشد بي‌اختيار مي‌گريستند.

گروهبان بيچاره كه از شدت اندوه رنگش پريده بود، همين كه فهميد بيرق او نيز همانند باقيمانده تداركات جنگي بايد به دشمن تسليم شود، خشمگين شده به مارشال «بازن» نفرين و لعنت كرد و با لكنت زبان فرياد كشيد: «نه، من بيرق خود را به دشمن تسليم نمي‌كنم، آن را از خود دور نمي‌كنم». سپس ديوانه‌وار از اردوگاه به جانب شهر دويد تا مردم را از اين فرمان دور از غيرت و حميت آگاه كند.

به شهر كه رسيد ديد مردمان سخت به هيجان آمده، از فرط خشم و غضب مي‌لرزند. گروهبان غيرتمند از شدت پريشان خيالي، ديگر چيزي نمي‌ديد، صدايي نمي‌شنيد و درحالي كه براي باز يافتن و تصاحب بيرق خويش به طرف انبار اسلحه مي‌دويد به خود مي‌گفت: «من بيرق خود را تسليم دشمن كنم؟ نه، محال است. آنها به چه حق آن را از من مي‌ستانند؟ مگر مي‌گذارم. «بازن» آنچه را كه مال خودش است به پروسي‌ها بدهد. اين بيرق متعلق به من است، تار و پود آن به قلب و عروق من پيوسته است، مايه افتخار و عشق و اميد من است، من تا پايان جان از آن دفاع مي‌كنم، نمي‌گذارم دست نامحرم و بيگانه به آن برسد، ناشدني است كه من زنده باشم و بيرقم را دشمن ببرد».

هدف و مقصود او روشن و تغييرناپذير بود. مي‌خواست دوباره بيرق را به دست بگيرد و ميان انبوه سربازان ظاهر شود و به اهتزاز درآورد تا با سربازاني كه از او پيروي مي‌كنند از روي اجساد سربازان پروسي بگذرند و افتخارات و آرزوهاي نابود شده را دوباره به چنگ آورند. اما وقتي به انبار اسلحه رسيد، جلو او را گرفتند. «هرنوس» دلير، ناسزا مي‌گفت، فرياد مي‌كشيد، مي‌غريد، به نگهبان انبار پرخاش و تغير مي‌كرد و بيرقش را مي‌خواست. ناگهان پنجره اتاق باز شد و سرهنگ سر بيرون كرد و گفت: «هرنوس» تو هستي؟ همه بيرق‌ها در انبار است، آنجا برو و رسيدش را بگير.

اين دستور مارشال «بازن» است، مي‌فهمي فرمان مارشال «بازن»! گروهبان خشمگين شد و گفت: «رسيد! رسيد بيرق چه فايده دارد؟ من بيرق خود را مي‌خواهم». آن وقت درحالي كه تعادل خود را از دست داده بود، چون مردمان مست و آسيمه سر دوباره به راه افتاد. او مصمم بود به هر قيمت و به هر تقدير كه شده بيرق مقدسي را كه به نيرنگ از او گرفته بودند بازستاند. در انبار، براي سهولت رفت و آمد چهار چرخه‌هاي نظامي پروسي‌ها كاملاً باز شده بود.

«هرنوس» وقتي به آنجا رسيد از شدت خشم و آشفتگي بر خود لرزيد. افسران فرانسوي همه سر به زير افكنده، سوگوار بودند و بر افتخارات از دست رفته افسوس مي‌خوردند. در يك گوشه، بيرق‌هاي سپاهيان «مارشال بازن» آلوده به خاك و گل، به وضع نامرتب و رقت‌انگيزي روي هم ريخته بود. يك افسر بيرق‌ها را با بي‌اعتنايي و تحقر برمي‌داشت، به كناري مي‌افكند و رسيد آن را به حاملش مي‌داد. «هرنوس» بيچاره كه از مشاهده اين صحنه شوم و جانگداز خون در عروقش مي‌جوشيد، به خود مي‌گفت: «اي بيرق‌هاي مقدس و پر افتخار! آيا سرنوشت و تقدير شما چنين است كه چون پرندگان پر شكسته زبون و بيچاره شويد؟ اي بيرق‌هاي عزيز و گرامي به كجا مي‌رويد؟

مگر نمي‌دانيد از دست رفتن هركدا از شما نشان از دست رفتن قسمتي از خاك مقدس ميهن است؟ اي بيرق‌هاي ارجمند، هر نشان نفوذ گلوله‌اي بر شما نقش بسته علامت فداكاري سرباز رشيدي است كه به اميد دفاع از وطن و نگهباني شما جان داده و چشم از همه آمال خويش و زيبايي‌هاي طبيعت فرو بسته است»! «اي بيرق مقدس...»

در اين هنگام «هرنوس» را احضار كردند تا رسيد بيرقش را به او بدهند. بيرق در كناري افتاده بود. بيرق خودش، همان بيرقي كه از همه زيباتر، شورانگيزتر، خونين‌تر و آثار نفوذ گلوله بر آن بيشتر بود. همين كه آن را ديد، پنداشت كه هنوز بر فراز پشته، گرم پيكار و نبرد است، تصور كرد غرش گلوله‌ها به گوشش مي‌رسد و سرهنگ با صدايي كه از صفير گلوله‌هاي توپ و ناله مجروحان رساتر و نافذتر است مي‌گويد: «سربازان رشيد، جوانان غيور، دوباره بيرق را برافرازيد، آن را حراست و نگهباني كنيد، مگذاريد خوار و نگونسار روي زمين بماند».

آنگاه به خاطرش رسيد، در يك شب بيست و دو تن در راه صيانت بيرق جان فدا كرده‌اند و او بيست و سومين بيرقدار است كه بايد تا آخرين لحظه زندگي در حفظ آن بكوشد. در آخر يادش آمد كه با خدا پيمان بسته و به شرافت خويش سوگند ياد كرده كه بيرق را به دشمنان نسپارد. اما اكنون... اين خاطرات هيجان‌آور او را منقلب كرد، اختيار از كفش ربود، با يك حركت شديد و تهورآميز، خويش را به روي افسر پروسي انداخت، بيرق عزيز و پر افتخارش را از كفش بيرون آورد، آن را به دست گرفت بالا و بالاتر برد، به اهتزاز درآورد و سرمست از شوق فرياد كشيد:

«بيرق‌ها را بگيريد، مردانگي كنيد، آماده فداكاري شويد». اما ناگهان صدا در گلويش خفه شد، دستش لرزيد، بيرق از دستش رها شد و ناگهان چونان كسي كه دچار صاعقه شده باشد روي زمين افتاد و مرد.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837