سپاهيان، از فراز پشتهاي كه مشرف به راهآهن بود دليرانه، گرم پيكار بودند و به سر سربازان «پروسي» كه در مسافت هشتاد متري، در جنگل مجاور موضع گرفته بودند، با جرأت و نيروي خيرهكنندهاي باران گلوله فرو ميريختند. آتش جنگ سراسر ميدان را گرفته بود و صفير گلوله كوه و دشت را ميلرزاند.
افسران پيدرپي فرمان ميدادند كه سربازان به سنگرها پناهنده شوند، يا روي زمين بخوابند، تا از آسيب گلولههاي دشمن كه فضا را تاريك كرده بود، درامان بمانند، اما سرباز رشيد كه باده عشق ميهنپرستي، آنان را مست كرده و خونشان را به جوش آورده بود، بياعتنا به خطر، پروانهآسا، دور بيرق گرد آمده، سرود ميخواندند و براي تعرض به دشمنان و راندن آنان، از باختن جان انديشناك نبودند و به فرمانهاي افسران اعتنا نميكردند.
تازه خورشيد روي نهفته و تيرگي مرگبار و حزنانگيزي همه جا را فرا گرفته بود. حالت و موقعيت اين دسته سربازان درست به مثابه گلهاي بود كه ناگهان در معرض توفان سهمناك و مرگباري قرار گرفته باشد. پي در پي گلوله و آهن گداخته بر سرشان فرو ميريخت، هر لحظه سربازي به زمين ميافتاد و زمين از خونش لاله رنگ ميشد.
وقتي بيرقدار هدف گلوله قرار ميگرفت و بيرق سرنگون ميشد، فرمانده فوج با صدايي كه از صفير گلولههاي توپ و ناله مجروحان رساتر و نافذتر بود، فرياد ميكرد: «سربازان رشيد، جوانان غيور، دوباره بيرق را برافرازيد، آن را حراست و نگهباني كنيد، نگذاريد خوار و نگونسار روي زمين بماند!!!» آن شب بيست و دو بار، بيرق روي خاك افتاد و هر بار جواني غيور و نيرومند به جاي سرباز مقتول، دسته بيرق را كه از خون كشتهشدگان رنگين و مرطوب شده بود در كف ميفشرد و با قوت قلب برميافراشت.
هنوز عمر شب از نيمه نگذشته بود كه جز معدودي همه افراد كشته شده بودند و بيرق را كه از بس گلوله از آن گذشته بود مشبك شده بود، «هرنوس» سرجوخه، بيست و سومين بيرقدار، استوار به دست گرفته بود. در اين هنگام باقيمانده سربازان براي تجديد قوا ناچار عقبنشيني اختيار كردند. «هرنوس» سربازي نسبتاً پير و بيسواد بود. به زحمت اسم خود را مينوشت، آثار مسكنت و نارضامندي خاطر، در پيشاني كوتاهش خوانده ميشد. بينوا پس از بيست سال خدمت سربازي، سرجوخه شده بود. از اينها گذشته زبانش ميگرفت و نميتوانست روان و آرام سخن بگويد.
اما بيرقدار بايد جرأت و شهامت داشته باشد نه فصاحت و بلاغت و «هرنوس» بيباك و دلاور بود. فرمانده هنگ كه او را ميشناخت و شهامت و شجاعتش را ميدانست، رو به او كرد و با آهنگي كه توأم با تكريم و دلجويي بود گفت: «سرباز رشيد! تو نگهبان بيرق هستي؟ چه خوب! اين افتخار سزاوار تست، آن را خوب نگهدار، شرافت ما به شجاعت و دلاوري تو بسته است، مبادا آن را به دشمن بدهي، اگر چنين كني آن وقت فرزندان فرانسه تا ابد به تو لعنت و نفرين ميكنند».
آنگاه نوار طلايي رنگ زيبايي كه نشان درجه گروهباني بود به لباسش دوخت و نگاهي كه هزاران معني از آن خوانده ميشد به چهرهاش كرد و گذشت. تكريم و نوازش سرهنگ، شور و نشاط جواني و غرور و كبريا را در دل رنج ديده و افسرده سرجوخه پير زنده و بيدار كرد. قامتش كه از سنگيني كولهپشتي سربازي خميده شده بود دوباره راست شد و در چشمان خسته و بيفروغش از نو شرار جواني جستن كرد. از آن پس ديگر نظر به زمين ندوخت. هميشه به بالا مينگريست تا بيرق را كه محكم به دست گرفته و دور از چشم زخم روزگار و بهرغم دشمن به اهتزاز درآورده بود، به مراد دل ببيند و قلب خويش را از مشاهده آن مظهر عظمت و استقلال بيشتر نيرو و جرأت بخشد.
در روزهاي جنگ كسي شادمانتر از «هرنوس» نبود، وقتي بيرق را به دست ميگرفت و برميافراشت. غرور و شهامت عجيبي در دلش ايجاد ميشد. با كسي حرف نميزد، بيهوده حركت نميكرد، همه نيرو و قدرت خود را در انگشتان فشردهاش جمع ميكرد تا بهتر و استوارتر، بيرق را نگه دارد. زندگيش را دوست داشت براي اينكه فداي بيرق مقدسش كند.
|