جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

پرفسور دپلن
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: اونوره دو بالزاك

دكتر «بيانشون» پزشكيار پرفسور «دپلن»، جراح بسيار مشهور بود و روزي كه اتفاقاً در پاريس از ميدانگاه «سن سولپيس» مي‌گذشت، استاد و رئيس خود را ديد كه وارد كليسا مي‌شد. ساعت نه صبح بود و پرفسور دپلن كه هميشه با كالسكه شخصي خود حركت مي‌كرد، اين بار پياده بود و از كوچه «پوتي ليون» كه كوچه بدنامي بود گذشته و درست حالت كسي را داشت كه بخواهد به يكي از اين خانه‌هاي بدنام و رسوا وارد شود.

بيانشون استاد خود را كاملاً مي‌شناخت و خوب مي‌دانست كه تا به چه درجه مادي و از عوالم مذهبي و خدا و آخرت به دور است، سخت متعجب و كنجكاو گرديد و لهذا او نيز آهسته وارد كليسا شد و چون رئيس خود را كه يكپارچه بي‌ديني و لامذهبي بود و به عرش و فرش و بهشت و جهنم و ملائكه و غلمان عقيده‌اي نداشت و ابداً با كليسا و كشيش و نماز و دعا سر سوزني سر و كار نداشت به چشم خود ديد كه در گوشه‌اي از كليسا آن هم در مقابل مجسمه حضرت مريم به زانو افتاده و با قيافه‌اي چنان جدي كه گويي در پشت ميز جراحي مشغول كار و عمل است، دارد نماز و دعا مي‌خواند، به قدري متحير گرديد كه هيچ زبان و قلمي از عهده بيان آن بر نخواهد آمد.

ترسيد كه مبادا استادش او را ببيند و خيال كند كه شاگردش دارد زاغ سياه او را چوب مي‌زند و معهذا همچنان كه آهسته و بي‌صدا وارد شده بود، آهسته و بي‌صدا هم از كليسا بيرون رفت و راه خود را پيش گرفته و از آنجا دور شد و هرچند اين پيشامد غيرمترقبه تأثير عميقي در وجود او نموده بود، اما روي هم رفته زياد وقعي بدان ننهاد و كم‌كم از خاطرش محو گرديد.

سه ماهي از آن تاريخ گذشته بود كه روزي يك نفر از اساتيد دانشگاه كه همكار پرفسور دپلن بود به ديدن رفيق خود آمد و چنان اتفاق افتاد كه در حضور بيانشون خودماني دست به روي شانه دپلن گذاشت و گفت «رفيق، تو را در كليساي سن سولپيس ديدم و خيلي تعجب كردم و هيچ نفهميدم كه در آنجا چه كار داشتي. تو و كليسا!»

دپلن جواب داد: آنجا به عيادت كشيشي رفته بودم كه استخوان زانويش دارد آب مي‌شود و محتاج جراحي است و شاهزاده خانم «آنگولم» سفارش او را به من كرده بود. بيانشون را اين جواب قانع نكرد، پيش خود گفت چنين مريضي را كه در كليسا نمي‌بينند. من يقين دارم كه باز براي نماز و دعا بدانجا رفته بوده است. از همان لحظه بيانشون تصميم گرفت كه ته و توي اين موضوع را در بياورد و چون تاريخ روزي را كه استاد خود را ديده بود كه وارد كليسا مي‌شود به خاطر سپرده بود، سال بعد در همان روز بدانجا رفت و در گوشه‌اي پنهان شده منتظر بود كه شايد باز دپلن پيدا شود.

طولي نكشيد كه كالسكه استاد در پيچ كوچه پوتي‌ليون ايستاد و دپلن پياده شد و با احتياط راه كليسا را پيش گرفت و وارد شد. بيانشون هم پنهاني به دنبال او وارد شد و ديد باز استادش به زانو افتاده و مشغول نماز و دعاست. بسيار تعجب كرد و پيش خود گفت: عجب معمايي است. از يك طرف مادي صرف بودن و بي‌اعتنايي محض به خدا و مذهب و از طرف ديگر به زانو افتادن در كليسا و نماز و دعا.

وقتي نماز كليسا به پايان رسيد و كليسا خالي ماند و دپلن هم بيرون رفت، بيانشون خود را به متولي كليسا رسانيد و پرسيد آيا اين آقايي كه در آنجا به زانو افتاده بود و نماز مي‌كرد مي‌شناسد و آيا او اغلب به كليسا مي‌آيد. متولي جواب داد كه من بيست سال است كه متولي اين كليسا هستم و هر سال ديده‌ام كه دكتر دپلن چهار بار بدينجا مي‌آيد، وانگهي در تمام اين مدت مخارج اين نمازها را در روزهايي كه مي‌آيد خود او پرداخته است و باز مرتباً مي‌پردازد و باني خير، خود اوست.

دوره شاگردي بيانشون به پايان رسيده بود و ديگر كمتر استاد خود را مي‌ديد و اگر هم گاهي او را در مجالس رسمي و در محافل علمي مي‌ديد، فرصتي براي پاره‌اي صحبت‌ها و گفت و شنودها نبود. هفت سال گذشته بود و باز روزي كه بيانشون از مقابل كليساي معهود مي‌گذشت به فكر افتاد كه شايد باز استادش در آنجا باشد و داخل شد. بله، دپلن باز به زانو افتاده و مشغول دعا و نماز بود.

بيانشون هم در كنار او به زانو افتاد و به محض اينكه نماز تمام شد سلام كرد و آشنايي داد و همين كه با هم از كليسا بيرون آمدند گفت: جسارت است ولي براي من معمايي گرديده است و به جز شخص خودتان كسي از عهده حل آن بر نخواهد آمد.

قضيه را از ابتدا تا انتها حكايت نمود و گفت: ـ چون شما در مجالس درس و عمل رسماً و علناً خود را لامذهب معرفي مي‌كنيد و مي‌گوئيد به خدايي كه مردم به او معتقدند اعتقاد نداريد، چه علت و سببي دارد كه خودتان محرمانه به كليسا مي‌آئيد و نماز و دعا مي‌خوانيد و مخارج نماز را به عهده گرفته‌ايد؟ دپلن گفت: اي دوست جوان من، من ديگر پير شده‌ام و يك پايم در گور است و علتي ندارد كه حقيقت اين امر را پنهان دارم. اين قضيه مربوط به اوقات جواني و به زمان تحصيلات من است.

بيانشون در پهلوي استاد بزرگ و جراح بسيار مشهور پاريس به راه افتاد. كم‌كم رسيدند به كوچه «كاتروان» كه از كوچه‌هاي بسيار پست و فقير و كثيف پاريس است. دپلن در مقابل خانه تنگ و تاريكي كه به صورت برج و باروي پر پيچ و خمي بود ايستاد و گفت: «بيا بالا» و خود پلكان را گرفته طبقه‌ به طبقه تا طبقه ششم بالا رفت.

دپلن گفت: داستان كليسا و نماز و دعاي من قضايايي مربوط است كه در اينجا شروع شده است. در آن اوقات، روزگار بسيار سختي را مي‌گذراندم. دانشجو بودم و غريب بودم و فقير بودم و گرسنه و تشنه و بي‌پول بودم و كفش حسابي به پا و لباسي كه بتوان اسمش را لباس گذاشت بر تن نداشتم و امروز كه چهل پنجاه سال از آن تاريخ مي‌گذرد واقعاً تعجب مي‌كنم كه چطور زنده ماندم و نفله نشدم.

در پاريس به كلي تنها و بيكس بودم و هيچكس و كاري نداشتم و هيچ اميدي نداشتم كه براي مخارج تحصيل و پول كتاب، يك شاهي از كسي برايم برسد. از زور تنگدستي سخت عصباني شده بودم به‌طوري كه دوست و رفيقي برايم باقي نمانده بود و سر و وضعم نيز طوري نبود كه كسي رغبت نشست و برخاست با مرا داشته باشد.

در همين خانه‌اي كه مي‌بيني منزل داشتم و طب مي‌خواندم و امتحان اولم را حاضر مي‌كردم و چنان كارد به استخوانم رسيده بود كه راه پس و پيش نداشتم و تنها راه و چاره‌اي كه برايم باقي مانده بود اين بود كه يا بميرم و يا خود را به جايي برسانم. بنا بود كه كسانم ماهي سي فرانك برايم بفرستند ولي چه بسا همين مبلغ اندك هم نمي‌رسيد و توقعي هم نداشتم كه مرتب برسد، چون خوب مي‌دانستم كه تهيه همين پول هم براي آنها به چه اندازه مشكل بود.

عمه پيري داشتم كه يك صندوق از لباس‌هايي را كه در گنجه‌هاي منزل خود پيدا كرده و نسبتاً پاكيزه بود برايم فرستاده بود، ولي چون پول حمل‌ونقل را خودم بايستي مي‌پرداختم و چنين پولي در دستگاهم نبود نتوانسته بودم صندوق را تحويل بگيرم و مدام به اين در و آن در مي‌زدم كه شايد بتوانم صندوق را بگيرم و سر و وضعم را قدري مرتب نمايم. تنها راهش اين بود كه اول بتوانم يك قسمت از اسبابي را كه در صندوق بود به فروش برسانم و پولي به دست بياورم تا بتوانم مخارج حمل‌ونقل را بپردازم.

در همين خانه، همسايه اتاقم مردي بود سقا از اهالي «سن فلور» به اسم «بورژات». آشنايي ما مثل آشنايي اشخاص بسيار ديگر كه در اين خانه منزل داشتند منحصر به سلام و عليكي بود و بس و يا به صداي سرفه‌اي كه در اتاقي بلند مي‌گرديد و سااكنين اتاق‌هاي اطراف مي‌شنيدند. همين مرد روزي از طرف صاحبخانه برايم پيغام آورد كه چون سه ماه است اجاره اتاقم عقب افتاده است بايد اتاق را خالي كنم.

وقتي حالت تشويش و اضطرار مرا ديد گفت: مرا هم مي‌خواهد بيرون بيندازد و مي‌گويد اين منزل با شغل سقايي تو جور نمي‌آيد و صداي در و همسايه بلند شده است. آن شب، سخت‌ترين شب عمر من بود. فكر مي‌كردم كجا بروم و اين اسباب و خرت و پرتم را كي حمل خواهد كرد. بالاخره خوابم برد و وقتي صبح زود بيدار شدم و مشغول خوردن نان و شيري بودم، كه غذاي منحصر به فردم شده بود، ناگهان همسايه‌ام بورژات وارد شد و با همان لهجه‌اي كه داشت گفت:

«آقاي عزيز و كوچولو، تو محصلي و مدرسه مي‌روي و درس مي‌خواني. مرا كه مي‌بيني من بچه سرراهي بودم و در يتيم‌خانه سن‌فلور بزرگ شده‌ام و پدر و مادرم را نمي‌شناسم و هيچوقت هم پول كافي نداشته‌ام كه بتوانم زن بگيرم و لهذا كس و كاري ندارم و مثل تو بي‌كس هستم. براي كار سقايي ارابه دستي كوچكي دارم كه جلو در خانه مي‌گذارم و لابد ديده‌اي. براي آشغال ماشغالي كه خودم دارم و براي كتاب و اسباب تو به قدر كافي جا دارد.

حالا كه ما را از اينجا بيرون مي‌اندازند بيا با هم برويم بلكه بتوانيم منزلي پيدا كنيم. ما كه قصر سلطنتي نمي‌خواهيم، همينقدر بتوانيم سرمان را روي بالشي بگذاريم و از باد و باران درامان باشيم جاي شكرش باقي است. گفتم: خيلي ممنونم، اما سه ماه است كه من اجاره اينجا را نپرداخته‌ام و يك صندوق اسباب هم برايم آمده است كه مقداري لباس و اسباب در آنست و آن را هم بايد بيرون بياورم و تمام پولي كه دارم از پنج فرانك بيشتر نيست.

گفت: قيدش را بزن. الحمدلله كيسه‌ام خالي نيست و اينقدر دارم كه جواب قرض‌هاي تو را بدهد. بي‌خود غصه نخور، خدا بزرگست. بلند شو اسبابت را جمع كن تا راه بيفتيم. قرض‌هاي مرا پرداخت و اسباب‌هايم را روي ارابه سوار كرد و طناب ارابه‌اش را به شانه‌اش انداخت و راه افتاديم. هرجا كه نوشته بودند «اتاق براي اجاره» مي‌ايستاد و طناب را از شانه‌اش برمي‌داشت و به سراغ اتاق مي‌رفتيم. اتاق‌ها عموماً گران بود و به دردمان نمي‌خورد و هرچه دست و پا كرديم كه شايد در محله «كارتيه لاتن» كه محله دانشجويان است اتاق ارزان و مناسبي پيدا كنيم، دستمان به جايي بند نشد و مجبور شديم از آن محله صرفنظر بكنيم.

عاقبت طرف‌هاي عصر بود كه در پاساژ بازرگاني در قسمت «حياط روهان» دو تا اتاق كه اينطرف و آنطرف پلكان واقع بود پيدا شد و بي ‌بروبرگرد به قيمت هر اتاقي شصت فرانك در سال اجاره كرديم و درواقع هم منزل شديم. بورژات هرطور بود از سقايي روزي پنج فرانك را در مي‌آورد و يك صدا اكويي پول نقد داشت و آرزويش اين بود كه بتواند يك رأس اسب و يك چليك سقايي بخرد و سقاي آبرومندي بشود.

وقتي از حال و روزگار من آگاه گرديد، عجالتاً از خريد اسب و چليك منصرف شد و گفت: تو بايد درس بخواني و كار تو اهميتش بيشتر از كار من است و از همان روز به بعد درحقيقت متكفل مخارج من گرديد. مرا آقا كوچولو مي‌خواند و چه بسا شب‌ها كه از كار برمي‌گشت مي‌آمد در اتاق من مي‌نشست و تماشاي درس خواندن و مطالعه مرا مي‌كرد. اين مرد كه چهل سالي از عمرش مي‌رفت سر تا پا عاطفه و محبت بود و نمي‌دانست اين محبت و عاطفه‌اش را در چه راهي صرف نمايد. مي‌گفت هرگز كسي مرا دوست نداشته است به جز يك سگ ولگرد بي‌صاحب كه آن هم قدري پيش از آنكه با هم آشنا شده باشيم از زور پيري مرده بود.

بورژات كم‌كم تمام محبت و دلبستگيش را به من داد به طوري كه من تنها كس و كار او در اين دنيا شدم. براي من به راستي از هر مادري مهربانتر بود و هر چيز خوبي را براي من مي‌خواست و حاضر بود نان نخورد تا بتواند جواب احتياجات و درس و كتاب و زندگي مرا بدهد. ما مسيحي‌ها از تقوا و نيكي و نيكوكاري مذهب مسيحا سخن مي‌رانيم و اين مرد سقا، درست و حسابي مظهر كامل اين صفات بود. اگر اتفاقاً گاهي در كوچه و خيابان به هم مي‌رسيديم همانطور كه طناب ارابه‌اش را به دوش داشت و به جلو مي‌كشيد با يك دنيا مهرباني لبخندي به من مي‌زد و معلوم بود كه چون مرا تندرست و بشاش و با سر و وضع مرتب ديده است حظ دنيا را مي‌برد.

كم‌كم تحصيلاتم به پايان رسيد و موقعي رسيد كه دوره عمل طبابت و جراحي من آغاز گرديد و بايستي به رسم پزشكيار در بيمارستان منزل نمايم. اين جدايي برايش بسيار سخت بود ولي به زبان نمي‌آورد و تنها دلخوشي او در آن موقع اين بود كه بتواند پول پس‌انداز كند تا من بتوانم تز دكتراي خودم را تمام كنم و به چاپ برسانم و قول داد كه هر وقت فرصتي يافت اول كاري كه خواهد كرد به ديدن من خواهد آمد.

وقتي داستان بدينجا رسيد، استاد دپلن به شاگرد سابق خود گفت: «بيانشون، اگر در رساله دكتراي من نگاه كني خواهي ديد كه آن را به نام همين مرد عزيز و بزرگوار نوشته و تقديم داشته‌ام. در اواخر دوره عملي‌ام در بيمارستان كم‌كم داراي عايداتي شده بودم و توانستم براي او يك اسب و يك چليك سقايي بخرم. از يك طرف دنيا را به او داده بودند كه سرانجام به آرزوي ديرينه‌اش رسيده است ولي از طرف ديگر درنهايت راستي و بي‌ريايي بناي پرخاش را گذاشت كه اين چه كاريست كه كردي، تو حالا اول كارت است و به هزار چيز احتياج داري و خودت از من صد بار محتاج‌‌تري. شانه من هم كه الحمدلله سالم است و زخمي برنداشته است كه محتاج به اسب باشم.

اما خوب معلوم بود كه دنيا را به او داده‌اند كه مي‌بيند من براي خود آدمي شده‌ام و داراي اعتبار و عايداتي هستم و در دلش قند آب كرده‌اند. آنگاه مرا به خود گذاشته به اسب پرداخت. با كف دست، يال و دم و ران و شكم او را نوازش مي‌داد و مي‌گفت: «هرگز اسبي به اين خوبي نديده‌ام». گاهي مرا نگاه مي‌كرد و زماني اسب و چليكش را و غرق در مسرت و شادماني بود. اسباب جراحي من، هنوز هم همان اسبابي است كه بورژات برايم خريد و به يادگار داده است و براي من در حكم گرانبهاترين گنجي است كه در ملكيت من است.

رفته‌رفته من مشهورترين جراح فرانسه و يكي از مشهورترين جراحان دنيا شدم، ولي اين مرد هرگز يك كلمه بر زبان نياورد كه اشاره‌اي باشد بر اينكه از بركت وجود و بزرگواري اوست كه من بدين مقام رسيده‌ام و اين در صورتي است كه براي من يقين قطعي حاصل است كه بدون او من بلاشك نفله شده و از ميان رفته بودم. روزي خبر رسيد كه مريض است. همه كارم را به زمين گذاشتم و به پرستاري او پرداختم و حتي شب‌ها خودم از او پرستاري مي‌كردم. مرتبه اول توانستم نجاتش بدهم، اما دو سال بعد از نو مرض عود كرد و شدت يافت.

آنچه به تصور آيد كردم كه نجاتش بدهم، كارهايي كردم كه عقل باور نمي‌كند و در هيچ كتابي نيامده بود و چنان از او پرستاري كردم كه هيچ پادشاهي به خود نديده است ولي فايده نكرد. سر تا پاي وجودم لبريز از قدرشناسي بود و حاضر بودم از عمر خود بكاهم و بر عمر او بيفزايم، اما افسوس كه سعي و كوششم باطل بود و بورژات عزيزم، پدر دوم من، پدر حقيقي من، در آغوشم جان داد، به وسيله وصيتنامه رسمي مرا وارث دار و ندار خود كرده بود. وصيتنامه به خط يكي از محررين عمومي بود و تاريخش همان سالي بود كه در محله «حياط روهان» هم منزل شده بوديم.

اين مرد عوام، مؤمن و سخت معتقد به حضرت مريم بود و در آن عالم عوامي و ساده‌لوحي او را مادر خدا مي‌دانست و چنان او را دوست مي‌داشت كه گويي درعين‌حال مادر و همسر و نامزد و عروس او باشد. با آنكه شعله ايمان به مذهب كاتوليك سر تا پاي وجودش را فرا گرفته بود و مي‌ديد كه من برعكس درباره خدا و مذهب و دين و كليسا عقيده‌ام سست است و اعتنايي به اين عوامل ندارم، هرگز يك كلمه بر زبان نياورد كه بوي ملامت و يا اعتراض داشته باشد و چنان مي‌نمود كه ملتفت اين مسائل نيست.

وقتي لحظه مرگش را نزديك ديد از من خواهش كرد كه مراسم مذهبي را در حقش مراعات نمايم. قول دادم و سپردم در كليسا برايش نماز و دعا بخوانند. اغلب اتفاق افتاده بود كه از مرگ با من صحبت داشته مي‌گفت: مي‌ترسم بميرم و به شرايط دين و ايمان درست عمل نكرده باشم. مرد بينوا از صبح تا شب جان مي‌كند و عرق مي‌ريخت و باز مي‌ترسيد رضايت خدا را فراهم نساخته باشد. نمي‌دانم اگر اساساً بهشتي وجود داشته باشد و بورژات به بهشت نرود پس كي را به بهشت خواهند برد؟

در نهايت سادگي مرد و تنها كسي كه در تشييع جنازه‌اش حاضر بود من بودم و من وقتي تنها دوست خيرخواه و رفيق زندگي و دلسوز يگانه‌ام را به خاك سپردم فكر كردم كه آيا به چه وسيله و از چه راهي ممكن است حقشناسي خودم را نسبت به اين آدم نشان بدهم. زن و بچه و خويشاوند و كس و كاري نداشت. به فكرم رسيد كه مردي بود با ايمان و مكرر با من صحبت از نماز و دعايي كرده بود كه براي آسايش ارواح و براي طلب مغفرت‌رفتگان مي‌كنند و هرچند از ترس اينكه مبادا براي من اسباب وهم و خيال بشود كه بدين وسيله مي‌خواهد از من طلبكاري نمايد، هرگز درين باب خواهش و تقاضايي نكرده بود، ولي فهميدم كه تنها ازين راه مي‌توانم تا حدي حقشناسي خودم را كه هرگز و هرگز فراموش شددني نيست نشان بدهم و به وظيفه خود عمل نمايم.

لهذا در مقابل مبلغ معيني چنانكه مرسوم است با اولياء كليساي سن سولپيس قرار گذاشته‌ام كه هر سال چهار بار براي او نماز و دعاي عمومي بخوانند و روز اول هريك از فصول چهارگانه كه روز نماز و دعاي معهود است خودم هم به كليسا مي‌روم و به ياد دوست بزرگوارم دعا و نماز مي‌خوانم مي‌خواهم و هرچند خودم هنوز هم آدمي هستم شكاك و سست عقيده، با اين همه از صميم دل و جان خطاب به مبداء مي‌گويم:

اي كسي كه تو را خدا مي‌خوانند اگر در عالم جايي وجود دارد كه پس از مرگ كساني كه خير محض بوده‌اند، بدانجا مي‌روند، البته بورژات خوب مرا فراموش نخواهي كرد و اگر احياناً در مدت حيات خود گناه و معصيتي مرتكب شده كه مستوجب عقوبت است آن عقوبت را من به منت قبول دارم. او را زودتر به آنجايي كه اسمش را بهشت گذاشته‌اند ببر.

چون داستان بدينجا رسيد، استاد دپلن لحظه‌اي ساكت ماند و آنگاه سر برآورده گفت: اي دوست عزيز، آدمي كه داراي عقايد و افكار من است جز اين از دستش ساخته نيست و گمان نمي‌كنم كه رفتار من پسند پروردگار نباشد و من به تمام آنچه در نظر من مقدس است همين جا قسم ياد مي‌كنم كه حاضرم تمام دار و ندار خود را بدهم تا در عوض بتوانم اين يقين و ايماني را كه بورژات داشت در مغز خود جا بدهم.

بعدها روزي رسيد كه دكتر بيانشون در بالين استاد عالي مقام خود پروفسور دپلن حاضر شد، موقعي كه استادش جان مي‌داد او مي‌انديشيد كيست كه بتواند ادعا كند كه پروفسور دپلن با ايمان از دنيا نرفت.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837