دكتر «بيانشون» پزشكيار پرفسور «دپلن»، جراح بسيار مشهور بود و روزي كه اتفاقاً در پاريس از ميدانگاه «سن سولپيس» ميگذشت، استاد و رئيس خود را ديد كه وارد كليسا ميشد. ساعت نه صبح بود و پرفسور دپلن كه هميشه با كالسكه شخصي خود حركت ميكرد، اين بار پياده بود و از كوچه «پوتي ليون» كه كوچه بدنامي بود گذشته و درست حالت كسي را داشت كه بخواهد به يكي از اين خانههاي بدنام و رسوا وارد شود.
بيانشون استاد خود را كاملاً ميشناخت و خوب ميدانست كه تا به چه درجه مادي و از عوالم مذهبي و خدا و آخرت به دور است، سخت متعجب و كنجكاو گرديد و لهذا او نيز آهسته وارد كليسا شد و چون رئيس خود را كه يكپارچه بيديني و لامذهبي بود و به عرش و فرش و بهشت و جهنم و ملائكه و غلمان عقيدهاي نداشت و ابداً با كليسا و كشيش و نماز و دعا سر سوزني سر و كار نداشت به چشم خود ديد كه در گوشهاي از كليسا آن هم در مقابل مجسمه حضرت مريم به زانو افتاده و با قيافهاي چنان جدي كه گويي در پشت ميز جراحي مشغول كار و عمل است، دارد نماز و دعا ميخواند، به قدري متحير گرديد كه هيچ زبان و قلمي از عهده بيان آن بر نخواهد آمد.
ترسيد كه مبادا استادش او را ببيند و خيال كند كه شاگردش دارد زاغ سياه او را چوب ميزند و معهذا همچنان كه آهسته و بيصدا وارد شده بود، آهسته و بيصدا هم از كليسا بيرون رفت و راه خود را پيش گرفته و از آنجا دور شد و هرچند اين پيشامد غيرمترقبه تأثير عميقي در وجود او نموده بود، اما روي هم رفته زياد وقعي بدان ننهاد و كمكم از خاطرش محو گرديد.
سه ماهي از آن تاريخ گذشته بود كه روزي يك نفر از اساتيد دانشگاه كه همكار پرفسور دپلن بود به ديدن رفيق خود آمد و چنان اتفاق افتاد كه در حضور بيانشون خودماني دست به روي شانه دپلن گذاشت و گفت «رفيق، تو را در كليساي سن سولپيس ديدم و خيلي تعجب كردم و هيچ نفهميدم كه در آنجا چه كار داشتي. تو و كليسا!»
دپلن جواب داد: آنجا به عيادت كشيشي رفته بودم كه استخوان زانويش دارد آب ميشود و محتاج جراحي است و شاهزاده خانم «آنگولم» سفارش او را به من كرده بود. بيانشون را اين جواب قانع نكرد، پيش خود گفت چنين مريضي را كه در كليسا نميبينند. من يقين دارم كه باز براي نماز و دعا بدانجا رفته بوده است. از همان لحظه بيانشون تصميم گرفت كه ته و توي اين موضوع را در بياورد و چون تاريخ روزي را كه استاد خود را ديده بود كه وارد كليسا ميشود به خاطر سپرده بود، سال بعد در همان روز بدانجا رفت و در گوشهاي پنهان شده منتظر بود كه شايد باز دپلن پيدا شود.
طولي نكشيد كه كالسكه استاد در پيچ كوچه پوتيليون ايستاد و دپلن پياده شد و با احتياط راه كليسا را پيش گرفت و وارد شد. بيانشون هم پنهاني به دنبال او وارد شد و ديد باز استادش به زانو افتاده و مشغول نماز و دعاست. بسيار تعجب كرد و پيش خود گفت: عجب معمايي است. از يك طرف مادي صرف بودن و بياعتنايي محض به خدا و مذهب و از طرف ديگر به زانو افتادن در كليسا و نماز و دعا.
وقتي نماز كليسا به پايان رسيد و كليسا خالي ماند و دپلن هم بيرون رفت، بيانشون خود را به متولي كليسا رسانيد و پرسيد آيا اين آقايي كه در آنجا به زانو افتاده بود و نماز ميكرد ميشناسد و آيا او اغلب به كليسا ميآيد. متولي جواب داد كه من بيست سال است كه متولي اين كليسا هستم و هر سال ديدهام كه دكتر دپلن چهار بار بدينجا ميآيد، وانگهي در تمام اين مدت مخارج اين نمازها را در روزهايي كه ميآيد خود او پرداخته است و باز مرتباً ميپردازد و باني خير، خود اوست.
دوره شاگردي بيانشون به پايان رسيده بود و ديگر كمتر استاد خود را ميديد و اگر هم گاهي او را در مجالس رسمي و در محافل علمي ميديد، فرصتي براي پارهاي صحبتها و گفت و شنودها نبود. هفت سال گذشته بود و باز روزي كه بيانشون از مقابل كليساي معهود ميگذشت به فكر افتاد كه شايد باز استادش در آنجا باشد و داخل شد. بله، دپلن باز به زانو افتاده و مشغول دعا و نماز بود.
بيانشون هم در كنار او به زانو افتاد و به محض اينكه نماز تمام شد سلام كرد و آشنايي داد و همين كه با هم از كليسا بيرون آمدند گفت: جسارت است ولي براي من معمايي گرديده است و به جز شخص خودتان كسي از عهده حل آن بر نخواهد آمد.
قضيه را از ابتدا تا انتها حكايت نمود و گفت: ـ چون شما در مجالس درس و عمل رسماً و علناً خود را لامذهب معرفي ميكنيد و ميگوئيد به خدايي كه مردم به او معتقدند اعتقاد نداريد، چه علت و سببي دارد كه خودتان محرمانه به كليسا ميآئيد و نماز و دعا ميخوانيد و مخارج نماز را به عهده گرفتهايد؟ دپلن گفت: اي دوست جوان من، من ديگر پير شدهام و يك پايم در گور است و علتي ندارد كه حقيقت اين امر را پنهان دارم. اين قضيه مربوط به اوقات جواني و به زمان تحصيلات من است.
بيانشون در پهلوي استاد بزرگ و جراح بسيار مشهور پاريس به راه افتاد. كمكم رسيدند به كوچه «كاتروان» كه از كوچههاي بسيار پست و فقير و كثيف پاريس است. دپلن در مقابل خانه تنگ و تاريكي كه به صورت برج و باروي پر پيچ و خمي بود ايستاد و گفت: «بيا بالا» و خود پلكان را گرفته طبقه به طبقه تا طبقه ششم بالا رفت.
دپلن گفت: داستان كليسا و نماز و دعاي من قضايايي مربوط است كه در اينجا شروع شده است. در آن اوقات، روزگار بسيار سختي را ميگذراندم. دانشجو بودم و غريب بودم و فقير بودم و گرسنه و تشنه و بيپول بودم و كفش حسابي به پا و لباسي كه بتوان اسمش را لباس گذاشت بر تن نداشتم و امروز كه چهل پنجاه سال از آن تاريخ ميگذرد واقعاً تعجب ميكنم كه چطور زنده ماندم و نفله نشدم.
|