جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  31/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

يادش بخير
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: راحيل فرمهيني

توي كلاس ما آمد قبلا تعريفش را شنيده بودم. دانش آموز خيلي خوبي بود بر خلاف تمامي دانش آموزان درسخوان كتابهاي غير درسي هم مطالعه مي كرد خيلي خيلي زياد اسم نويسندگان معروف جهان و ايران را مي دانست از انواع كتابهاي ادبي گرفته تا انواع رمان ها را مي خواند خيلي زود شروع به خواندن كرده بود چيزي در حدود سن 11 سالگي انواع مجله ها را مي خواند خيلي جلوتر از سنش در 13 و14 سالگي انواع كتابهاي ادبي را ميخواند. خيلي هم خوب مي نوشت ومقاله هاي تند و ساده اش واقعا قشنگ بود حتي بي ذوق ترين افراد را هم سر شوق مي آورد حالا وارد دبيرستان نمونه شده بود .

فكرمي كرد در اينجا مي تواند فعاليت انجام دهد و قدر او را مي دانند. اما افسوس كه باز هم در اينجا كسي ارزش واقعي او را نمي دانست فقط عده كمي از دانش آموزان آن هم فقط براي تنوع اطرافش را مي گرفتند. همان روز اول خودش را نشان داد خيلي فصيح صحبت مي كرد. عالي بود ولي نمي دانستم كه چرا هيچ كس با اودوست نمي شد. فكر مي كردم كه تقصير خودش است اما بعد از گذشت يكسال متوجه شدم كه نه تنها تقصير از او نيست بلكه تقصير از ماست.

اين ما هستيم كه اشتباه مي كنيم . اين ما هستيم كه از كتاب متنفر شده ايم با آنها قهر كرده ايم. ولي اوبا كتاب ها دوست بود. خيلي از صحبت ها يش در مورد نويسندگان بزرگ جهان بود، در مورد خيلي از شيمي دان ها وفيزيكدان هاي مشهور اطلاعاتي داشت اما افسوس كه هيچ كس منظور او را متوجه نمي شد. حتي معلم ادبيات نيز او را درك نمي كرد غالبا با اودعوا مي كرد و مي گفت:

تونمي فهمي توهيچ چيز نمي داني. اما با اين وجود او به راهش همچنان ادامه ميداد ومن با آن كه اصلا اهل كتاب واز اين حرفها نبودم متوجه بودم كه اوخيلي خوب مي دانست. البته ما در كلاس خودمان چندين دانش آموز داشتيم كه ادعا كردند كه خيلي خوب مي دانند ولي من متوجه بودم كه آن ها اصلا هيچ چيز نمي دانند وفقط براي اينكه از او عقب نيفتند آن حرف ها را مي زنند مدتي كه از سال تحصيلي گذشت متوجه شد كه ديگر نميتواند ادامه بدهد ونظراتش را ابزار كند .

پس مجبور شد كه سكوت كند بارها و بارها من ديدم كه مي خواهد نظرش را بگويد اما يكدفعه سكوت مي كند وآن گاه غمي عظيم بر چهره اش پديدار مي شد كه نمي توان آن را با زييبا ترين واژه ها توصيف كرد چرا كه آن غم و ناراحتي دروني بود كه در صورت وي نقش مي بست. وبه راستي چرا ما قدر اين سرمايه هاي ارزشمند را نمي دانيم. ديگر سعي ميكرد كه شيوه اش را عوض كند .

ديگر هيچ جا حرف نمي زد. ديگر در مورد كسي صحبت نمي كرد .بعد از مدتي او كاملا عوض شد. او مثل ما شد گنجينه اي از لغات كلمات ومعلومات را در وجودش پنهان كرداو آن اطلاعات را در وجودش مدفون كرد ديگر اوآن فردي نبود كه من مي شناختم . او تغيير كرده بود بعد از گذشت زماني نه چندان زياد او را تنها در گوشه اي از حياط مدرسه ديدم نزديكش رفتم وپرسيدم :چرا اينطوري شد؟ گفت كه برواز آنها بپرس.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837