خفه كرد اينقدر زنگ خونه رو زد. شلوارمو پوشيدم و رفتم جلوي در ، بازم اخطاريه براي بابا. پرتشون كردم روي ميز وسط اتاق.بلوزمو پوشيدم ، كتري رو گذاشتم روي گاز. تا ساعت دوازده داشتم تو روزنامه ها دنبال كار مي گشتم.صداي تلفن اومد. سينا بود آدرس يه آژانس و داد گفت شايد برادرش يه كارايي بتونه برام بكنه.حاضر شدم.
يه شخصي نگه داشت.يه مسافتي رو رفتيم بايد سوار يه ماشن ديگه مي شدم.عقب نشستم از تو جيبم پول در آوردم و دادم راننده. آدرس آژانس و بهش دادم گفت مي خواي كار كني؟ گفتم آره." چرا شخصي كار نمي كني؟ " ماشين ندارم " پس آشناست" گفتم مي شه گفت " گواهينامه كه داري؟ " رانندگي بلدم. راننده خنديد "خيلي وقت بيكاري؟ " گفتم آره، بغل دستيم گفت نمي زارن، آژانس و مي گم.
راننده گفت آشناست بغل دستيم گفت پس چتو يكهو ؟ مي شد زودتر بري سر كار، نه؟ چقدر فوضولن، آخه مي خواستم استراحت كنم. راننده از تو آينه به بغل دستيم نگاه كرد مي خواست بهش بفهمونه كه يارو يه چيزيش هست.فكر كرد من نگاهشو نديدم اما مطمئنم بغل دستيم منظورشو نگرفت! مثل دخمه بود. تو كوچه پس كوچه هاي تاريك بدتر از كوچه ي خونه ي ما بود.سينا و داداششو ديدم.
با سرعت رفتم طرفشون گفتم اينجاست؟ سينا گفت انتظار داشتي شمال شهر تو يه آژانس با كلاس كار كني؟ اونم بدون گواهينامه؟ اونم بدون ماشين؟ اونم با سابقه اي كه تو داري؟ گفتم خفه شو ديگه. داداشش گفت بدون مجوز. گفتم فهميدم، غير اين بود جاي تعجب داشت.سعيد جلو رفت، سينا منو گرفت و آروم در گوشم گفت معنيش اين نيست كه هر غلطي خواستي بكني ها! با هم رفتيم تو. توش تميز بود.
|