با اينكه بيش از ده روز از پايان جنگ گذشته بود، ولي هنوز جشن و سرور در شهر كوچك مرزي به حدي بود كه تشخيص روز دهم با روزي كه صلح آغاز شده بود، بدون كمك تقويم مشكل بود. آرايشگاهها اصلاح مو را براي سربازان با پنجاه درصد تخفيف و اصلاح صورت را رايگان انجام مي دادند و رستورانها ميزهايي كه مملو از دسرهاي مقوي بود را در كنار درب خروج تدارك ديده بودند. تمام اهالي شهر كوچك، شاد و پر جنب و جوش بودند. حتي (عمو مهربون) كه محبوب تمام بچه هاي شهر بود و تا چند روز ديگر هشتاد سالش تمام مي شد، عصا را كنار گذاشته بود و صورتش را هر روز مي تراشيد و مثل هميشه- چون كسي را نداشت- تمام حقوق باز نشستگي اش را صرف خريد شكلات براي بچه ها مي كرد.
هنگام عصر، تقريبا همه شهروندان با لباسهاي مرتب و زيبا، در تنها ميدان كوچك شهر براي جشن جمع شده بودند. اين جشن كوچك، برنامه اي بود كه طي اين چند روز، هر روز پياده مي شد. حتي خانواده هايي كه سربازي از دست داده بودند، يا هنوز از سربازشان بي خبر بودند نيز در اين جشن كوچك عمومي شركت مي كردند. زمان زيادي نگذشته بود كه عمو مهربون با جيب هاي پر از شكلات از راه رسيد و چون هيچ بچه اي را توي ميدون نديد، متعجب شد و شروع كرد به پرس و جو.
به پدر يا مادر هر يك از بچه ها كه مي رسيد سراغ بچه ها را مي گرفت و تنها پاسخي كه دريافت مي كرد اين بود كه "بچه ها تو كليسا پيش مادر ماري هستند" براي همين تصميم گرفت كه به كليسا برود. ولي اهالي شهر كه مي دانستندبچه ها مشغول چه كاري هستند، تصميم گرفتند كه مانع از رفتن او شوند و بهترين راهي كه پيدا كردند استفاده از نقطه ضعف عمو مهربون بود. براي همين به پيرمرد بيچاره گفتند "اگه دلت براي مادر ماري تنگ شده ديگه چرا بچه ها رو بهانه مي كني؟" و پيرمرد كه دوست نداشت آخر عمري بهانه اي دست اهالي شهر بدهد، از رفتن به كليسا صرفنظر كرد.
كليسا كه بزرگترين بناي شهر بود، بالاي نزديك ترين تپه كنار شهر قرار داشت و مسير مارپيچي به عرض يك درشكه، مستقيم به در كليسا مي رسيد. هيچ كس نمي دانست كه چرا كليسا را كمي دورتر از شهر و يا چرا بالاي يك تپه درست كرده اند. ولي چون بناي زيباي كليسا -كه به لطف مادر ماري هميشه تميز و زيبا بود- از همه جاي شهر ديده مي شد، همه راضي و خوشحال بودند. داخل كليسا، مادر ماري و بچه ها مشغول آماده كردن سالن براي مراسم فردا (يكشنبه) بودند ولي اين مراسم كمي با هفته هاي گذشته فرق داشت.
بچه ها با اجازه از مادر ماري و جمع آوري پول كه چند ماهي طول كشيده بود، تصميم گرفته بودند تا براي عمو مهربون، بعد از مراسم كليسا، جشن تولد هشتاد سالگي بگيرند. براي همين همه بچه ها با دقت حرفهاي مادر ماري را اجرا مي كردند و آرزو مي كردند كه كارها هر چه زودتر تمام شود تا بخوابند و بتوانند در مراسم فردا شاد و سرحال شركت كنند.
مادر ماري كه زني حدودا هفتاد و دو ساله بود بعد از عمو مهربون، بزرگترين ساكن شهر مرزي بود. ولي از نظر اعتبار و مردم داري رتبه اول را داشت. او تنها كشيشي بود كه سعي به فراموشي دوران جواني نداشت و از تفريحات جوانيش به نيكي ياد مي كرد. حتي عكس هايي از دوران جوانيش را كه با دوستان دوره تحصيل در دبيرستان انداخته بود، بزرگ كرده بود و به ديوار اتاقش كه پشت كليسا قرار داشت آويزان كرده بود و هرگاه كه دختر يا پسر جواني به ديدنش مي رفت، از هر عكس خاطره اي تعريف مي كرد.
مادر ماري علي رقم گفتارش، كه هميشه دم از جواني و سر زندگي مي زد، پير شده بود و زود خسته مي شد براي همين به بچه ها گفت "آفرين بچه ها، به كارتون ادامه بدين تا من يه سر به اتاقم بزنم و برگردم. فقط مواظب باشين كتابا زمين نيفتن" بعد دستي به سر دخترك مو طلايي زيبايي كه شش ساله به نظر مي آمد كشيد و از در پشت كليسا خارج شد. وقتي به در اتاقش رسيد، ياد نامه اي افتاد كه بايد ماه گذشته مي رسيد و هنوز نرسيده بود. براي همين تصميم گرفت كه سري به صندوق پست بزند. مادر ماري جز نامه اي كه به طور مرتب دو هفته به دو هفته مي آمد و خود او به مامور پست سفارش كرده بود كه بجاي آدرس نامه، آن را به كليسا بيا ورد، نامه ديگري نداشت ( او در طي خدمتش در اين كليسا تنها يك نامه دريافت كرده بود كه خبر كشته شدن تنها فرزندش در جنگ بود) ولي نگران بود، چون آن نامه ها هم چند هفته اي بود كه نيامده بودند.
|