جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

شهر مرزي
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: مهدي كاوندي

با اينكه بيش از ده روز از پايان جنگ گذشته بود، ولي هنوز جشن و سرور در شهر كوچك مرزي به حدي بود كه تشخيص روز دهم با روزي كه صلح آغاز شده بود، بدون كمك تقويم مشكل بود. آرايشگاهها اصلاح مو را براي سربازان با پنجاه درصد تخفيف و اصلاح صورت را رايگان انجام مي دادند و رستورانها ميزهايي كه مملو از دسرهاي مقوي بود را در كنار درب خروج تدارك ديده بودند. تمام اهالي شهر كوچك، شاد و پر جنب و جوش بودند. حتي (عمو مهربون) كه محبوب تمام بچه هاي شهر بود و تا چند روز ديگر هشتاد سالش تمام مي شد، عصا را كنار گذاشته بود و صورتش را هر روز مي تراشيد و مثل هميشه- چون كسي را نداشت- تمام حقوق باز نشستگي اش را صرف خريد شكلات براي بچه ها مي كرد.

هنگام عصر، تقريبا همه شهروندان با لباسهاي مرتب و زيبا، در تنها ميدان كوچك شهر براي جشن جمع شده بودند. اين جشن كوچك، برنامه اي بود كه طي اين چند روز، هر روز پياده مي شد. حتي خانواده هايي كه سربازي از دست داده بودند، يا هنوز از سربازشان بي خبر بودند نيز در اين جشن كوچك عمومي شركت مي كردند. زمان زيادي نگذشته بود كه عمو مهربون با جيب هاي پر از شكلات از راه رسيد و چون هيچ بچه اي را توي ميدون نديد، متعجب شد و شروع كرد به پرس و جو.

به پدر يا مادر هر يك از بچه ها كه مي رسيد سراغ بچه ها را مي گرفت و تنها پاسخي كه دريافت مي كرد اين بود كه "بچه ها تو كليسا پيش مادر ماري هستند" براي همين تصميم گرفت كه به كليسا برود. ولي اهالي شهر كه مي دانستندبچه ها مشغول چه كاري هستند، تصميم گرفتند كه مانع از رفتن او شوند و بهترين راهي كه پيدا كردند استفاده از نقطه ضعف عمو مهربون بود. براي همين به پيرمرد بيچاره گفتند "اگه دلت براي مادر ماري تنگ شده ديگه چرا بچه ها رو بهانه مي كني؟" و پيرمرد كه دوست نداشت آخر عمري بهانه اي دست اهالي شهر بدهد، از رفتن به كليسا صرفنظر كرد.

كليسا كه بزرگترين بناي شهر بود، بالاي نزديك ترين تپه كنار شهر قرار داشت و مسير مارپيچي به عرض يك درشكه، مستقيم به در كليسا مي رسيد. هيچ كس نمي دانست كه چرا كليسا را كمي دورتر از شهر و يا چرا بالاي يك تپه درست كرده اند. ولي چون بناي زيباي كليسا -كه به لطف مادر ماري هميشه تميز و زيبا بود- از همه جاي شهر ديده مي شد، همه راضي و خوشحال بودند. داخل كليسا، مادر ماري و بچه ها مشغول آماده كردن سالن براي مراسم فردا (يكشنبه) بودند ولي اين مراسم كمي با هفته هاي گذشته فرق داشت.

بچه ها با اجازه از مادر ماري و جمع آوري پول كه چند ماهي طول كشيده بود، تصميم گرفته بودند تا براي عمو مهربون، بعد از مراسم كليسا، جشن تولد هشتاد سالگي بگيرند. براي همين همه بچه ها با دقت حرفهاي مادر ماري را اجرا مي كردند و آرزو مي كردند كه كارها هر چه زودتر تمام شود تا بخوابند و بتوانند در مراسم فردا شاد و سرحال شركت كنند.

مادر ماري كه زني حدودا هفتاد و دو ساله بود بعد از عمو مهربون، بزرگترين ساكن شهر مرزي بود. ولي از نظر اعتبار و مردم داري رتبه اول را داشت. او تنها كشيشي بود كه سعي به فراموشي دوران جواني نداشت و از تفريحات جوانيش به نيكي ياد مي كرد. حتي عكس هايي از دوران جوانيش را كه با دوستان دوره تحصيل در دبيرستان انداخته بود، بزرگ كرده بود و به ديوار اتاقش كه پشت كليسا قرار داشت آويزان كرده بود و هرگاه كه دختر يا پسر جواني به ديدنش مي رفت، از هر عكس خاطره اي تعريف مي كرد.

مادر ماري علي رقم گفتارش، كه هميشه دم از جواني و سر زندگي مي زد، پير شده بود و زود خسته مي شد براي همين به بچه ها گفت "آفرين بچه ها، به كارتون ادامه بدين تا من يه سر به اتاقم بزنم و برگردم. فقط مواظب باشين كتابا زمين نيفتن" بعد دستي به سر دخترك مو طلايي زيبايي كه شش ساله به نظر مي آمد كشيد و از در پشت كليسا خارج شد. وقتي به در اتاقش رسيد، ياد نامه اي افتاد كه بايد ماه گذشته مي رسيد و هنوز نرسيده بود. براي همين تصميم گرفت كه سري به صندوق پست بزند. مادر ماري جز نامه اي كه به طور مرتب دو هفته به دو هفته مي آمد و خود او به مامور پست سفارش كرده بود كه بجاي آدرس نامه، آن را به كليسا بيا ورد، نامه ديگري نداشت ( او در طي خدمتش در اين كليسا تنها يك نامه دريافت كرده بود كه خبر كشته شدن تنها فرزندش در جنگ بود) ولي نگران بود، چون آن نامه ها هم چند هفته اي بود كه نيامده بودند.

وقتي صندوق پست را باز كرد، نامه اي ديد كه براي خودش آمده بود و چيزي از فرستنده روي نامه نوشته نشده بود. نامه را به اتاقش برد و روي ميز انداخت و مشغول نوشيدن قهوه شد. هيچ تمايلي به باز كردن نامه نداشت چون منتظر هيچ كس و هيچ چيز نبود. ولي بعد از اتمام كارهاي مربوط به نظافت و تزيين كليسا، قبل از خواب پاكت را باز كرد. داخل پاكت نامه اي بود كه يك كوپن ارتش جهت سوار شدن به قطاربه آن سنجاق شده بود. نامه از طرف پسر معلم شهر بود كه بعد از جنگ هيچ كس خبري از او نداشت.

او از مادر ماري خواسته بود كه به كسي چيزي نگويد و در اولين فرصت به ديدن او برود و توضيح داده بود با كوپني كه همراه نامه است مي تواند تا شهر مركزي بيايد و در ايستگاه قطار نشاني سربازي را داده بود كه مسئول رساندن افراد به خوابگاه است. مادر ماري با وجود شوق فراواني كه براي ديدن پسر آقاي معلم داشت، تصميم گرفت كه تا پايان مراسم تولد بهترين دوستش كه بچه ها عمو مهربون صدايش مي كردند، صبر كند. روز يكشنبه، بعد از مراسم، كيف دستي كوچكي را كه از شب قبل آماده كرده بود، برداشت و فقط به عمو مهربون گفت "من براي يه كار شخصي مي رم شهر مركزي. اگه تا فردا بر نگشتم، مراقب كليسا باش عمو پرسيد "اتفاقي افتاده؟ مي خواي منم باهات بيام؟" مادر لبخندي زد و گفت "نه. تو مراقب كليسا باشي من راحتترم"

مادر ماري كه حرفهاي زيادي براي گفتن به سرباز جوان داشت، تمام مسير كليسا تا ايستگاه قطار را مانند ديوانه ها با خودش حرف زد. "حا لا چه جوري بهش بگم؟كاش از همون اول بهش مي گفتم. ولي نه، تو جبهه آمادگيشو نداشت. اصلا الانم بهش نميگم، ولي نميشه، ديگه بايد بدونه". در تمام طول سفر با خودش فكر مي كرد و جملاتش را پس و پيش مي كرد ولي قبل از اينكه ترتيب مناسبي پيدا كند، به شهر مركزي رسيد و به كلي افكارش در هم ريخت.

بعد از پياده شدن از قطار، از چند نفر سراغ سربازي را گرفت كه مسئول رساندن افراد به خوابگاه ارتش بود و همه بلا استثناء گفتند "داخل سالن، سمت چپ، ميز اطلاعات ارتش" وقتي وارد سالن شد، به راحتي ميز اطلاعات را پيدا كرد. رفت جلوي ميز و سلام كرد. ولي چون با لباس شخصي بود مورد توجه قرار نگرفت و دوباره گفت.

- سلام پسر جون. سربازي كه پشت ميز بود سرش را بالا گرفت و گفت. - سلام خانم، بفرماييد؟

- من مي خوام برم خوابگاه ارتش. - لطفا چند دقيقه بنشينيد تا بقيه هم بيايند. در ضمن هنوز راننده هم نيامده.

مادر ماري كه هنوز تصميم نگرفته بود چطور سر صحبت را باز كند، نشست و در فكر فرو رفت. آنقدر غرق افكارش بود كه حتي متوجه جمع شدن خانواده سربازان و آمدن راننده نشد. تا اينكه سربازي گفت. - خانم، مگه شما منتظر سرويس خوابگاه نبودين؟

- بله. - اون آقا راننده سرويسه، برين دنبالش.

مادر ساك دستي كوچكش را برداشت و به دنبال راننده راه افتاد. هر چه زمان جلوتر مي رفت، افكارش پريشان تر مي شد و گفتگو با سرباز جوان برايش مشكل تر . زماني كه به خوابگاه رسيدند، راننده به او گفت. - مادر ماري شما هستين؟ - بله.

- پس لطفا پياده نشين، سرباز شما تو اين خوابگاه نيست. مادر ماري كه اصلا سر حال نبود، سري تكان داد و دوباره سر جايش نشست. افكار پريشانش حتي اجازه ندادند كه از خودش بپرسد "چرا اون تو اين خوابگاه نيست؟!" بيش از پنج دقيقه نگذشته بود كه راننده ايستاد و گفت: - بفرماييد، سرباز شما اينجاست. داخل سالن سوال كنيد تا شما رو ببرن پيشش.

مادر ماري چشمانش ضعيف بود ولي با نگاه اول، علامت بالاي در ورودي را تشخيص داد. با سرعت پياده شد و داخل سالن شد و از اولين پرستاري كه ديد، سراغ پسر معلم را گرفت. پرستار او را به اتاقي برد. مادر ماري كه بغض گلويش را گرفته بود سعي داشت تا خودش را شاد و سرزنده جلوه دهد ولي با ديدن پسرك، دانه هاي اشك از گوشه چشمان آبي اش كه هنوز هم خوش رنگ و زيبا بودند، سرازير شدند. سرباز كه متوجه ورود كسي به اتاقش شده بود، تمام حواسش را جمع كرد تا شايد متوجه شود كه چه كسي وارد اتاق شده. براي مدتي همه ساكت بودند تا اينكه سرباز شروع به سخن گفتن كرد "كسي نيست كه بگه چه خبره؟" پرستار نگاهي به مادر انداخت و چون متوجه شد كه او هنوز قادر به سخن گفتن نيست.

به سرباز گفت "مادر ماري به ديدن شما اومدن" "اوه، سلام مادر ماري. اگه هنوز ايستاده ايد، بفرماييد بشينيد" مادر ماري بي آنكه چيزي بگويد آرام به سمت صندلي كه كنار او بود رفت و نشست. پرستار لبخندي زد و گفت "خوب بهتره كه من تنهاتون بذارم. اگه با من كاري داشتين من تو اتاق آخر سالن هستم مادر ماري" - چرا چيزي نمي گي مادر ماري؟ از شهر مرزي چه خبر؟ اوضاع كليسا چطوره؟

مادر ماري كه عينكش را برداشته بود و داشت با دستمال مخصوصش چشمانش را پاك مي كرد گفت: - همه چي خوبه. امروز صبح براي عمو مهربون، توي كليسا جشن هشتاد سالگي گرفتيم. - خوبه، خوشحالم كه هنوز زندس. - آره، زنده و سرحال. تازه از زمان صلح عصاشم كنار گذاشته.تو چطوري؟ كي بر مي گردي؟ - نمي دونم. هر وقت كه خوب بشم حتما ميام. اينجوري دوست ندارم بيام.

- چشات چي شده؟ - هيچي، فقط ديگه نمي بينن. - چرا؟ - ديگه چراش مهم نيست. جنگ بود مادر، شوخي كه نبود.

- من خوب مي دونم جنگ چيه. همين جنگ تنها فرزند منو هم از من گرفت. - خيلي متاسفم مادر ماري، شما مگه بچه هم داشتين؟ چرا به كسي چيزي نگفته بودين. - چه فرقي مي كنه؟ مردم كه جز ترحم كار ديگه اي نمي تونن بكنن، مي تونن؟، نه مي تونن مانع جنگ ها تو دنيا بشن، نه مي تونن پسر من و چندين و چند نفر ديگه رو كه تو جنگ ها از بين مي رن، زنده كنن.

- نمي دونم كه بايد خوشحال باشم از اينكه همسر و خانواده و فرزند داشتين يا بايد ناراحت باشم كه فرزندتون رو تو جنگ از دست دادين.

اين بار مادر ماري آنچنان اشك مي ريخت كه سرباز جوان هم متوجه اشك ريختن او شد. - چرا گريه مي كني مادر ماري؟ چيز بدي گفتم؟ منو ببخشيد. - نه پسرم، مي دوني تو خيلي شبيه پسر مني، البته اون از تو بزرگتر بود ولي وقتي خبر مرگشو خوندم، هم سن الان تو بود. هميشه دعا مي كردم كه تو به سرنوشت اون دچار نشي.

- ناراحت نباش مادر، نه تنها پسر شهيدت، بلكه من و تمام جووناي ديگه كه ميومديم تو كليسا و به درسات گوش ميداديم فرزندان تو هستيم. دختر و پسر فرقي نمي كنه، ما همه فرزندان تو هستيم. من كه شمارو مثل مادر خودم دوست دارم براي همين هم هست كه به شما گفتم تا به ديدنم بياين.

مادر ماري كه تحت تاثير حرفهاي پسرك قرار گرفته بود، كمي سر حال شد و لبخندي زد. تا شايد او هم بتواند كمي سرباز جوان را شاد كند. ولي وقتي سرش را بلند كرد!.... او فراموش كرده بود. پسرك نابينابود و لبخند او را نمي ديد. مادر ماري كه هنوز سعي مي كرد تا به غمي كه بر قلبش سنگيني مي كرد، بي محلي كند. براي بار دوم لبخند صدا داري زد و خوشبختانه پسرك فهميد و براي بي جواب نگذاشتن لبخند مادر، او هم به رسم تمام نابينايان جهان- در حالي كه انگار به تابلوي بالاي سر مادر ماري لبخند مي زند، لبخندي زد و ادامه داد. - راستي مادر از كلاساي درس كليسا گفتم، ياد ماريا افتادم. مارياي پارچه فروش. اون چطوره؟ خوبه؟ يه ماهه كه برايش نامه ننوشتم.

پسرك كلاسهاي درس را بهانه كرده بود. او در تمام لحظات به ياد يا بود. مارياي پارچه فروش. اون اصلا مادر ماري را براي همين به آنجا دعوت كرده بود. دعوت كرده بود تا در مورد ماريا صحبت كند.

- اين صندلي، صندلي چرخ داره! مگه پاهاتم......؟ - آره مادر. جنگه ديگه. ماريا......ماريا چطوره؟ مادر ماري كه سعي داشت تا جايي كه مي شد، بحث را عوض كند گفت: - روي صندليت لكه خونه بذار برات پاكش كنم.

- نه نه. اين كارو نكن مادر. - براي چي؟ - شما اول از ماريا برام بگين، بعدش بهتون مي گم. مادر ماري كمي مكث كرد. ولي بالاخره تصميم گرفت تا از ماريا بگويد، از مارياي پارچه فروش - هنوز تو مغازه باباش كار مي كنه. باباش گفته هر سربازي كه تا يه سال بعد ازدواج كنه يه قواره كت و شلواري بهش كادو مي ده.

- چه خوب. هنوز تو كلاساي كليسا مياد؟ تو نامش نوشته بود كه كلاسا ديگه اون شور و حال سابق رو نداره. - درست گفته، مياد، ولي واقعا ديگه كلاسا مثل قبل نيست. خوب ديگه، من كه گفتم حالا تو از صندليت بگو، چرا نبايد اين لكه ها رو پاك كنم؟

- مي دوني مادر، من خيلي حرفا دارم كه مي خوام بهت بگم، خيلي چيزا هست كه بايد بدوني. ولي نمي دونم از كجا شروع كنم. مي دوني مادر، هر چي كه باشه من تو جنگ بودم. جنگم جنگه،شوخي كه نيست. اگه راستشو بخواي..... مي دوني مادر ماري، چشمامو كه ديدي؟ پاهامم كه..... تازه فقط پاهام كه نيست، كمرمم..... مادر دكترا از من قطع اميد كردن. شايد يه ماه ديگه، شايدم يه سال ديگه. معلوم نيست.ولي....ولي مي دوني، من از الان يه مرده حساب مي شم. ديگه بهتره كه تو شهر نيام. بهتره كه ماريا، مارياي پارچه فروش، منو با اين وضع نبينه. من كه ديگه چه بخوام چه نخوام نمي تونم اونو ببينم. بهتره كه ديگه هيچكس منو نبينه.حتي پدر و مادرم. تو هم بهشون چيزي نگو. بذار از من همون خاطرات قبل رو داشته باشن. بذار از من به عنوان همون جووني كه مرتب و آراسته تو كلاساي كليسا شركت مي كرد ياد كنن. اينجوري بهتره مادر. ولي از شما خواهش مي كنم كه با ماريا، با اون دختر زيباي بزاز، صحبت كنيد، كمكش كنيد. نذاريد اون زياد عذاب بكشه. اون شمارو قبول داره. به حرفتون گوش مي ده،بهش دلداري بدين.هنوز جوونه مي تونه با كس ديگه اي ازدواج كنه و زندگي خوبي داشته باشه. درست نيست كه من بيام به شهر و يه چند وقت مايه عذابش بشم. اگه فكر كنه من تو جبهه مردم، بهتر مي تونه با اين موضوع كنار بياد تا اينكه بدونه من مدتي با اين رنج و سختي زندگي كردم تا بميرم.

اما درباره اين لكه هاي خون. مادر ماري با دقت نگاه كن ببين كه اسمي كنارشون نوشته شده؟" - آره، كنار هر لكه يه اسم هست و يه تاريخ. - درسته پرستار مي گه اولين سربازي كه روي اين صندلي داشت خودشو براي مرگ آماده مي كرد، اين كار رو كرده. اون اسمشو نوشته و با خون خودش امضاء كرده و از پرستار خواسته كه تاريخ فوتشو، وقتي كه مرد، كنارش بنويسه. سربازاي بعدي كه روي اين صندلي نشستن به اين كار ادامه دادن تا امروز. مادر من نفر چندم مي شم؟ مادر ماري ديگه فقط غم در دل نداشت،احساس نفرت هم اضافه شده بود. نفرت از جنگ و خونريزي. نفرت از بانيان جنگ. - نفر هفتم مي شي. سرباز سربلند شماره هفت - خوبه ، هفت عدد خوبيه. ميشه اسم منو اضافه كني مادر؟ دوست ندارم پرستار اين كار رو بكنه. - باشه پسرم. - مادر تاريخشو بزن آخر همين ماه. - از كجا مي دوني؟! - مادر، من تو جنگ بودم، جنگ جنگه، خيلي چيزا به آدم ياد مي ده. مادر ماري دستش مي لرزيد و دندانهايش از خشم صدا مي دادند.

با اين حال قلمي برداشت و مشغول نوشتن شد. پسر معلم شهر آخرين سربازي بود كه روي صندلي مي نشست و جا براي يادداشت و امضاء سرباز آخر زياد بود براي همين مادر ماري نوشت:

سرباز سربلند كشور

خادم با اخلاص كليساي شهر مرزي

سرباز شماره هفت

هفتمين مسافر

پسر معلم شهر مرزي

بلند شد و قلم را در گوشه اي گذاشت. پيشاني پسرك را بوسيد و خيره به سربازي كه روي يك صندلي چرخدار چوبي نشسته بود و با چشمان بسته اشك مي ريخت، بدون خداحافظي اتاق را ترك كرد.

مادر ماري مدتي در حياط بيمارستان نشست و فكر كرد، چند بار به طرف ساختمان رفت تا باز هم با سرباز جوان صحبت كند ولي باز برگشت و روي نيمكت فلزي جلوي بيمارستان نشست و تصميم گرفت كه ديگر با پسرك حرف نزند و نگويد كه ماريا در حمله هوايي مرده است و نامه هايش به جاي مغازه، به كليسا مي رفته و او به جاي ماريا به نا مه هايش جواب مي داده.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837