جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

مرد قهوه چي
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: مهدي كاوندي

مرد قهوه چي متوجه رفتار آشناي او شده بود، حتي از نشستن پيرمرد روي ميزي كه نزديك پيشخوان بود و معمولا جز دوستان كسي از آن استفاده نمي كرد، كمي متعجب شده بود. جلو رفت و گفت:

- سلام قربان، چي ميل دارين؟

- سلام، همون هميشگي لطفا او كاملا متعجب شد و كمي فكر كرد، در عرض چند ثانيه تمام بستگان دور ، دوستان، همسايگان و حتي معلمهاي دوران تحصيلش را هم دوره كرد ولي پيرمرد حتي به هيچ كدام از آنها شبيه هم نبود.

- ببخشيد آقا من شما رو به جا نياوردم، هميشه چي سفارش مي دادين؟! چند وقت است كه به اينجا نيامدين؟!

شما منو ميشناسين؟! پيرمرد هيچ عكس العملي نشان نداد، حتي به او نگاه هم نكرد ولي پس از چند ثانيه گفت:

-لطفا اشتباه منو ببخشيد، آخه مي دونيد،شما خيلي شبيه آخرين باري هستيد كه من پدرتون رو ديدم، لطفا دو تا قهوه بدين،يكي تلخ، يكي شيرين. قهوه چي جوان كه موهايش زودتر از موعد جو گندمي شده بود مات و مبهوت بود، مي خواست به پشت پيشخوان برود ولي پاهايش از او فرمان نمي گرفتند، مي خواست چيزي بگويد، چندين و چند سوال بپرسد ولي نمي توانست. پير مرد متوجه مكس او شد، سرش را بالا گرفت و گفت:

- يه كيك هم بيار.

رفت و مشغول آماده كردن سفارش شد، زير چشمي به پيرمرد نگاه مي كرد ولي او كوچكترين حركتي نداشت. او كه بود؟ پسرك كاملا در انديشه فرو رفته بود، ابتدا با خود گفت كه او از دوستان قديم پدرش است، ولي ساليان درازي بود كه حتي مادرش هم حرفي از پدر نزده بود چه رسد به يك پيرمرد غريبه. بعد با خود انديشيد كه شايد ديوانه است، اگر نبود كه براي يك نفر دو تا قهوه سفارش نمي داد، آنهم يكي تلخ ويكي شيرين.

چيزهايي هم كه در رابطه با پدرش گفته بود به نظرش بديهي آمد. خوب آخه هر انساني پدري داشته و كما بيش به او شبيه بوده. قهوه ها را سر ميز برد و بي آنكه چيزي بگويد برگشت پشت پيشخوان. پيرمرد قهوه تلخ را برداشت و كمي بو كشيد و گفت:

- طوطي پدرت كجاست پسر جون؟

با شنيدن اين سوال پسرك از پشت پيشخوان جلو آمد و با تعجب پرسيد: - مگه پدر من طوطي داشت؟!

پير مرد لبخندي زد وگفت: - درست نمي دونم، ولي فكر مي كنم آخرين باري كه اينجا اومدم، يه طوطي اينجا بود. يه طوطي سفيد درشت با يه تاج نارنجي رنگ.

- درسته، منظور شما شيوا ست؟شما مي دونيد اون طوطي مال كيه؟مال پدرم بوده؟ - پس اسمش شيواست، نه نمي دونم مال كيه. قهوه چي جوان كه حالا روي صندلي روبروي پيرمرد نشسته بود گفت:

- البته من نمي دو نم واقعا اسمش چيه. اين اسمو چند تا دختر دانشجو كه مشتري ما هستن روش گذاشتن. شما مي دونيد اسم واقعيش چيه؟شما كي هستين؟بابامو از كجا مي شناسين؟

- اول بگو كجاست تا بعد. شيوا رو مي گم. - تو اتاق بالاي مغازست. قبلا هميشه رو قفسه كتابا قدم ميزد و با حرفاش مشتريا رو سرگرم مي كرد ولي چند ماهه كه اذيت مي كنه، يه مدت بردمش خونه ولي با مامانم كنار نيومد براي همين گذاشتمش بالا. گناهي نداره، پير شده ديگه.

- غذا مي خوره؟ حالش خوبه؟ - آره، بد نيست، مي خواين ببينينش؟ - نه ديگه اين روز آخري فرصتي براي ديدنش ندارم. اين كتابا چيه؟ - اينا؟ اينا كتاب نيستن. - پس چي هستن؟ - بت زندگي من هستن. - چرا؟ - آخه مي دونين، اينا، يا نوشته يك روح سرگردانن، يا نوشته يه انسان ديوانه.

پيرمرد لبخند زد و گفت: - چه فرقي مي كنه؟ مهم اينه كه ارزش خوندن داشته باشه. پسرك جوان به فكر فرو رفت، احساس عجيبي داشت، احساس مي كرد يكي از بزرگترين مشكلات زندگيش حل شده.

- يعني براي شما مهم نيست كه كي اونارو نوشته؟ - نه،مهم نيست، چه من نوشته باشم، چه پدر تو، يا حتي خود تو.

- پس شمام شنيدين كه اينارو باباي من نوشته؟ ديگه از اين مذخرفات خسته شدم اولا هيچكدوم از اين كتابا به نام باباي من نيست، دوما بعد از فوت پدرم چند كتاب ديگه هم چاپ شده كه هيچكس از نويسندش خبري نداره. حتي ناشر ميگه كه نويسنده خارج از كشور زندگي ميكنه.

- خوب من امروز اينجام كه همه چيزو بهت بگم. منو بابات دوستاي قديمي بوديم. بابات نويسنده خوبي بود ولي هيچكس دوست نداشت كه اون نويسنده باشه حتي مامانت، (دختر خاله بابات)، كه از بچگي قرار بود با هم ازدواج كنن.

تو ديگه كاملا بزرگ شدي، اگه اشتباه نكنم سي سال بايد داشته باشي، بهتره كه همه چيز رو درباره مامان و بابات بدوني. اونا هيچ علا قه اي به هم نداشتن. بعد از ازدواج چون بابات دوست نداشت كسي ناراحت بشه، اين شغل رو انتخاب كرد. ولي نويسندگي رو كنار نگذاشت و از من خواست تا داستانهاشو به اسم من چاپ كنه تا هم حرفاشو زده باشه هم كسي رو ناراحت نكرده باشه. اون حتي هزينه تحصيل منو پرداخت تا منم نويسنده بشم.

تمام اين كتابا نوشته پدرته .به جز پنج تاي آخر كه من نوشتم. حتي داستان (بانوي گران فروش) كه چند ماهي بعد از فوتش چاپ شد هم نوشته اونه. من هر روز اينجا مي اومدم و گپ مي زديم تا اينكه روزي دخترك مهرباني كه داستانهاي پدرت رو خونده بود، با زحمت زيادي تونسته بود آدرس منو پيدا كنه. منو اون مدت زيادي با هم آشنا بوديم ولي من نمي تونستم به سوالاش جواب بدم براي همين گفتم كه تمايلي ندارم تا در رابطه با داستانهام توضيحي بدم ولي اگه دوست داره مي تونم كسي رو بهش معرفي كنم تا به سوالاش جواب بده.

با اين روش دختر زيبايي كه چند ماهي هم از پدرت بزرگتر بود با پدرت آشنا شد و جمع دو نفري ما به يك جمع سه نفري تبديل شد و پس از مدت كوتاهي، فرشته باهوش ما متوجه شد كه نويسنده داستانها من نيستم و پي برد كه نويسنده اصلي پدر توست. پس از سفرمن، پدرت نامه اي برايم نوشت و برام تو ضيح داد كه براي اولين بار عشق رو درك كرده و تصميم به ازدواج داره.من كه كاملا از اين موضوع جا خورده بودم، برگشتم تا به پدرت كمكي بكنم. براي همين قبل از ديدن پدرت قرار ملاقاتي با دخترك گذاشتم.

اونم عاشق شده بود ولي دوست نداشت كه با ازدواج با پدرت، زندگي شما رو بهم بريزه براي همين آرزو كرد كه كاش مي شد شرايطي باشه كه اون هم بتونه از سخنان پدرت لذت ببره و هم مانعي براي زندگي شما نشه. بعد از اون ملاقات ديگه كسي دخترك رو نديد و پدرت هم از دوري اون فوت كرد.

- ولي همسايه هاي مغازه مي گفتن كه پدرم بعد از ديدن شيواي سخن گو فوت كرده! - شايد رازي در اين داستان نهفته باشد پسرم ولي نكته مهم اينه كه تو بايد سعي كني تا راه پدرت رو ادامه بدي، بايد شروع كني و داستان بنويسي، مثلا همين سر گذشت بابات.

- ولي چرا خودتون نمي نويسيد؟ - پسرم، من وقت زيادي ندارم، در ثاني من به پدرت قول دادم كه اين راز رو تا پايان عمرم جايي چاپ نكنم. پيرمرد رفت و قهوه چي جوان غذاي طوطي را آماده كرد ولي طوطي سفيد مرده بود. او با ديدن اين صحنه به ياد حرفهاي پيرمرد افتاد. قلمي بر داشت و اولين داستانش را از يك مراسم سوگواري شروع كرد كه پيرزن زيبايي با شنل سفيد بلند بر تن و تاجي نارنجي رنگ،حضور داشت.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837