نمي توان به روح مردم پي برد و فكر آن ها را دريافت .بالاخره به منزل معاون رسيد ، او زندگي خوبي داشت ، پله هاي خانه روشن بود ، منزل او در طبقه دوم بود . هنگاميكه داخل دهليز شد تعداد زيادي گالوش در آنجا ديد ، سماوري نيز آنجا بود كه بخارش محوطه را پر كرده بود . شنل ها به ديوار آويزان بودند ، بعضي داراي يقه ي مخملي برخي داراي يقه پوست ، از پشت ديوار صداي صحبت ميامد .صداها با بيرون آمدن نوكر كه با سيني پر از استكان ، مربا و نان شيريني مي آمد واضح تر گرديد ، معلوم بود مستخدمين خيلي وقت است جمع شده اند و چاي هم نوشيده اند .
آكاكي آكاكيويچ خود شنل را آويزان كرد و داخل اطاق شد . در مقابل خود چراغ ها ، مستخدمين ، چپق ها ، ميزهاي قمار و صندلي ها را ديد .او مردد در ميان اطاق ايستاد ، نميدانست چه بايد بكند . همه متوجه اوشدند ، با جيغ و فرياد به او خوش آمد گفتند ، فوري دسته جمعي به دهليز رفتند تا دوباره شنل او را ببينند . آكاكي با اينكه قدري خجل گشته بود چون آدم ساده اي بود از شنيدن تعريف شنل خوشحال گرديد .
سپس همگي او و شنل را گذارده به سوي ميزهاي قمار شتافتند . همه اينها ، اين سرو صدا ها و گفتگو ها و همه وهمه براي او تعجب آور بود ، نمي دانست چكار كند ، دست ها را چكار كند ، پا ها و تمام بدن را چكار كند ، پس نزد قمار بازها رفت و نشست . به ورق ها مي نگريست ، گاه به چهره ي اين و گاهي به چهره ي ديگري خيره مي شد . پس از مدتي شروع كرد بدهن دره كردن ، كسل شده بود ، هر شب در اينموقع او در بستر بود خواست از صاحب خانه وداع كند ولي نگذاشتند برود تا به سلامتي شنل نو اش بياشامد .
شام را آوردند ، شام عبارت بود از گوشت سرد گوساله و نان و شيريني و شامپاني . آكاكي را وادار كردند دو پياله شامپاني بنوشد پس از نوشيدن احساس كرد اطاق شاد تر و روشن تر گشته ، معهذا نمي توانست فراموش كند كه ساعت دوازده است و موقع رفتن . براي اينكه مبادا صاحب خانه مانع شود يواشكي از اطاق بيرون رفت ، شنل خود را يافت ، بدبختانه شنل روي زمين افتاده بود ، آنرا تكان داد و پوشيد و خارج شد .
خيابان هنوز روشن بود ، بعضي از دكان هاي كوچك هنوز باز بودند ، آكاكي بشاش مي رفت ، يكمرتبه شروع كرد به تند رفتن ، معلوم نبود چرا عقب خانمي كه با قر و اطوار راه مي رفت روان بود ولي يكمرتبه ايستاد و شروع كرد به آهسته راه رفتن . از اين حركت خود متعجب بود ، به خيابان هايي رسيد كه روز محزونند چه برسد به شب . نور فانوس ها كم بود گويي روغني بود كه مرتبا مي باريد ، به ميدان وسيعي نزديك مي شد .
خانه هاي آنطرف ميدان به زور ديده مي شد ، از دور اطاقچه ي پاسبان كشيك به نظر مي رسيد ، از ديدن اين ميدان خالي و بزرگ خوشحالي آكاكي كمتر گشت و با حس به خصوصي وارد ميدان شد . گويي حادثه ناگواري را قبلا حس ميكرد به عقب و اطراف خود نگريست. مثل اينكه در ميان دريا واقع شده است با خود اند يشيد بهتر است كه به اطراف ننگرد وچشمهارا بست. يكمرتبه چشمان را گشود ببيند به انتهاي ميدان رسيده است يا نه. ديد در مقابلش چند مرد سبيل كلفت ايستاده اند درست نتوانست تشخيص بدهد چگونه مرداني بودند جلوي چشمش تار شد ضربتي به سينه اش خورد يكي از آنها گفت: اين شنل مال من است. آكاكي خواست فرياد بزند ((پاسبان)) مشتي به دهانش خورد و شنيد كه ميگويد : بفرما جيغ بزن .
آنوقت حس كرد كه شنل از دوشش برداشته شد و يك اردنگي هم خورد و با سر به روي برف افتاد و ديگر چيزي حس نكرد .پس از چند دقيقه برخاست كسي در اطرافش نبود وحس كرد خيلي سرد است و شنل هم وجود نداشت .شروع به فرياد زدن كرد .صدايش دور نميرفت فراد كنان و دوان دوان بسوي پاسبان رفت به او نزديك شده با صداي بلند و بريده بريده گفت : مگر خواب است كه نميبيند چگونه او را لخت كرده اند . پاسبان جواب داد او گمان كرده آن مردها دوستان او هستند و با او شوخي ميكنند ،خوب است فردا بكلانتري برود ،شنل را پيدا مي كنند . آكاكي بخانه رفت موهايش ژوليده ،سينه و شلوارش پر از برف شده بود .
پير زن هنگاميكه صداي دق الباب شديد او را شنيد فوري از تختخواب بيرون جست . با يك لنگه كفش بپا در را گشود از ديدن حالت او يكه خورد و عقب عقب رفت . وقتيكه ما وقع را شنيد گفت بهتر است فوري به كلانتري بر ود رئيس كلانتري مردي با خداست ،هر يكشنبه به كليسا ميرود پس بايد آدم خوبي باشد هر روز از جلوي خانه آنها ميگذرد . آكاكي با دلي پر خون خود را به اتاق رسانيد . خدا ميداند آنشب به او چه گذشت اينرا فقط كسي ممكن است بفهمد كه يارا ي درك در د ديگران را دارد .
|