وطن
زماني عاشق شده بود كه هنوز نه زبان بلد بود و نه به درستي ميدانست كه كجا و براي چه آمده. ولي زماني فهميد، كه هم زبان بلد بود و هم مي دانست كه كجا و به چه منظور آمده. او حتي درك كرده بود كه مردم اين سرزمين به چه زباني، در كجا، چگونه و به چه منظور عبادت مي كنند. ديگر به رنگ موهايش هم توجهي نداشت و با آنكه آخرين روز آخرين هفته سال بود، منتظر تبريك هيچ يك از هموطنانش نبود. پس از پوشيدن كت مشكي، نگاهي به آينه كرده بود و متوجه شده بود كه چهره اش هيچ شباهتي به عكس شناسنامه اش ندارد. براي شركت در مراسم پايان سال از خانه خارج شد. شناسنامه اش را در اولين سطل زباله انداخت و ديگر هيچگاه به زبان مادري صحبت نكرد!
|