راست ميگويند آدمها كوه نيستند آخرش به هم ميرسند. من بعد بيست و يك سال، دوست بچگيهايم را توي يك مسابقه شنا ميبينم. راست ميگويند دنيا كوچك است، چون من اتفاقي اسم دخترم را استخر نزديك اداره بابايش مينويسم و تو همان استخر، جايي كه اصلاً فكر نميكنم يك آشنا ببينم، مينا را ميبينم.
نفر آخر تو رديف جلويي من است. استخر «قصر آب» جشن آخر تابستان گرفته. دخترها دارند مسابقه ميدهند رتبه پايان دوره را بگيرند. من هم مثل بقيه مادرها ولو شدهام روي صندلي راحتيهاي سفيدي كه رديف روي بالكن چيدهاند و دارم شلپ شلوپ دخترها را تشويق ميكنم كه يكهويي ميبينمش. ذوق زده ميشوم. آدم فكر ميكند ديگر هيچوقت دوستهاي قديمياش را نميبيند يا اگر ببيند نميشناسد. پوستش مثل آن وقتها روشن نيست. ابروهايش را باريك كرده، اما حتي شك هم نميكنم كه خودش است. نميتوانم صدايش كنم. با بغل دستياش گرم حرف زدن است. دارند سكوي برندهها را به هم نشان ميدهند. براي چهار تا الف بچه، چه دم و دستگاهي گذاشتهاند. هر سهتايي كه ميپرند تو آب، بعدش همان جور خيس و آبريزان به ترتيب رتبهشان ميروند بالاي سكو و مدال ميگيرند.
مينا خيلي چاق شده. شباهتي به دختر لاغر كوچكي كه عكسش را تو آلبوم خانه مامان داريم ندارد. تو آن عكس، شهره همسايه سركوچهمان هم هست. مثل سهقلوها چسبيديم به هم. با پيراهن گلدار و چيندار دخترانهمان، دو زانو نشستيم تنگ هم. دوربين، دست محبوبه خواهر من است. از دوستهايش امانت گرفته. محبوبه ميگويد: «قيافهتون جدي باشه.» ما لبهايمان را به هم فشار ميدهيم كه خندهمان نگيرد. پشت سرمان يك پوستر بزرگ هست. طرح مدادي يك كبوتر آماده پرواز كه بالهايش از دو طرف ما زده بيرون و نوكش درست بالاي روسريهاي گلمنگلي ماست.
هفت سالمان است. ميتوانيم شمرده و بخش بخش كلمات را بخوانيم. ولي باز هم نميفهميم چرا محبوبه خواهر من و مرجان خواهر مينا، با ماژيك روي بالهاي كبوتره نوشتهاند: «عقيده و جهاد». يكي اين بال يكي آن بال. شهره ميگويد: «اينها را نمينوشتين كبوتره نازتر بود» محبوبه ميگويد: «عكسهاي نازي مامانيتون را برويد آتليه بگيرين.» ما عروسكهايمان را يك دستي بغل ميكنيم، چون مرجان، خواهر مينا ميگويد: «يك دستتون را مشت كنين بگيرين بالا.»
خودش ميآيد دامنهايمان را ميكشد روي پاهايمان كه زانوهاي لختمان پيدا نباشد. ميگويد: «دهان تا آخر، باز» مينا ميگويد: «مگر گلومون چرك كرده؟» سهتايي ميخنديم. محبوبه با دوربين جلو عقب ميرود. مرجان سه تا كتاب بزرگ ميآورد تا ما با آن يكي دست بگيريم بچسبانيم به سينه. عروسكهايمان را ميگذاريم كنار. محبوبه ميگويد: «ته ته حلقتون پيدا باشه.» خواهرهايمان عكس را ميبرند براي نمايشگاه مخفي عكس تو خوابگاه دانشگاه پليتكنيك.
اسمش را ميگذارند «فرياد نسل فردا». روزي كه خودشان ميروند بازديد، ما را هم ميبرند. يواشكي ميرويم تو. محبوبه ميگويد اگر ساواك جاي نمايشگاه را بفهمد، همهمان را ميگيرند. دانشجوها مرتب لپ من و مينا و شهره را ميكشند. معروف شديم به «دخترهاي آن عكسه». بعضي وقتها توي تظاهراتها هم اگر باهم باشيم يكي ما را ميشناسد و به دوست و رفيقهايش نشانمان ميدهد. زني كه روي صندليهاي بالكن استخر «قصر آب» نشسته، ديگر شكل دختر تركهاي آن «فرياد» معروف نيست، ولي خانمي و مرتبياش عين همان بچگيهاش است. چادرش را مثل من همينطور ول نداده دورش، تا هرچه خاك زمين است بگيرد به خودش.
پرهاي چادر را قشنگ جمع كرده روي زانوش. زير دوربين فيلمبرداري. بند چرمي دوربين را انداخته دور ساعدش، آماده است كه از دخترها فيلم بگيرد. سه تا از دخترهاي گروه نه سال ميپرند تو آب. آب ميپاشد روي ميلههاي بالكن و سنگ مرمرهاي آن جلو را خيس ميكند. مادرهايي كه رديف اولاند بيهوا خودشان را ميكشند عقب، ولي شتك آب تا آنجاها نميآيد. مربي نهسالهها كناره استخر ميدود: «پا بزن، تندتر، دستها كشيده.» مينا بلند ميشود از نماي ورودي استخر و مادرهايي كه هيجان زده دارند اسم بچههايشان را ميگويند و دست ميزنند فيلم ميگيرد. چرخ كه ميخورد سمت ما، دستم را ميآورم بالا يك بشكن ميزنم تو مسير تصويرش.
يكهويي دوربين را ميكشد كنار. بيست سال ميشود همديگر را نديدهايم. كلاس سوم بوديم. كار و كاسبي بابايش خوب شد، خانهشان را كه ته كوچه ما بود فروختند رفتند خيابانهاي بالا. تا چند سال پيش خواهرهامان، محبوبه ما و مرجان آنها، توي جلسهها همديگر را ميديدند و جسته و گريخته يك خبرهايي از خانوادهشان داشتيم. ولي بعد كه رابطه آن دو تا شكرآب شد، ما هم به كل از هم بيخبر شديم. بلند ميگويم: «نسل فردا! چطوري؟»
اول چشمهايش پر از ذوق است مثل من، ولي هنوز هيچي نگفته قيافهاش را عوض ميكند. سرد نگاهم ميكند، آرام ميگويد: «سلام.» دور و بريها كه از لحن هيجانزده من براق شدهاند طرف ما، خيال ميكنند اشتباه گرفتم و رويشان را ميكنند طرف استخر كه بيشتر از اين شرمنده نشوم. چرا اينجوري ميكند؟ سنجاق سر مربي نهسالهها باز شده، موهايش پريشان ريخته دورش، ولي او ولكن نيست. سر سنجاق تو دهانش، همينجور كه دارد موهايش را جمع ميكند ميدود و داد ميزند: «برگرد! زودباش! سر جاي اولت!» گيجام.
نشستهايم پهلوي هم. ولي هردومان ساكتايم. مينا با تقتق مفصل، انگشتهايش را ميشكند يا به دوربين ور ميرود. من تو دلشوره اينام كه دخترم سرما نخورد. اگر هر گروهي بخواهد اينقدر طول بكشد تا نوبت شش سالهها بشود عصر شده. نسيم ميزند. دختر من كه پر پرو است، زود ميافتد به فير فير. ميگويم: «دخترت تو هفتسالهها است؟» ميگويد آره و دوربين را از جلوي چشمش نميآورد كنار. چرا اين سالها هيچ سراغي ازش نگرفتهام؟ اين اخلاقم بد است كه از زنگ زدن به دوستهاي قديميام فرار ميكنم، اما دست خودم نيست.
|