جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  31/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

كفشهايم كو؟!
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: حجت‌الاسلام محمدرضا زائري
منبع: نيستان. شماره يازده.

گفتم: «البته شما لطف داريد ولي»... كه مهلت نداد و گفت:‌ «حاج آقا! ما وصف شما را زياد شنيده‌ايم و حيف است يك همچه مجلسي از فيض محضر شما محروم بماند.» توي دلم گفتم: «عجب! حالا شد يك چيزي، پس آوازه فضل ما كم‌كم دارد به همه‌جا مي‌رسد.» و ادامه داد: «اين هيأت سابقه 60-50 ساله دارد. پدران ما از وقتي يادشان مي‌آيد، در اين هيأت سينه مي‌زده‌اند.

مرحوم حاج سراج اينجا منبر مي‌رفته. گاهي اوقات آسيداحمدآقا خوانساري-آيت‌الله خوانساري- كه مرجع تقليد بودند تشريف مي‌آوردند. اينجا از قديم جزء هيأتهاي معتبر تهران بوده و مرحوم حاج ماشاءالله معروف اينجا مداحي مي‌كرده.

به دلم گذشت كه اينجا منبر رفتن بالاخره يك سابقه‌اي، اعتباري، ‌چيزي مي‌شود. حالا يك جوري آن ساعت درس را جابه‌جا مي‌كنم. توي يك چنين هيأتي مي‌ارزد كه آدم منبر برود. گفت: «پس انشاءالله ديگر خيالمان راحت باشد؟» با خودم گفتم: «نه، مي‌ارزد، بد چيزي نيست اما ... اما هنوز معلوم نكرده كه چقدر كاسبيم... ولي چطور حاليش كنم كه بفهمد.» دوباره گفت: «حاج آقا! عنايتي بفرماييد ما با دست پر از اينجا برويم.» خواستم كمي اين دست و آن دست كنم كه حرفي از پاكت بزند، گفتم: «مي‌دانيد، فضاي معنوي و جو روحاني مجلس است كه براي من مهم است. يعني مي‌دانيد. مجلس كه زياد است...» خوشم آمد كه فهميد.

سرش را تكان داد و گفت: «البته، البته.» ادامه دادم: «هرجا برويد خيمه عزاي سيدالشهدا برپاست. دوستان هم كه لطف دارند. اگر به حساب ظواهر باشد و امور باطنيه را انسان مدنظر قرار ندهد و چه مي‌دانم، به حساب مسائلي مثل...» و در حالي كه لبخند مي‌زدم و سعي مي‌كردم آثار بي‌اعتنايي در چهره‌ام نمودار باشد، گفتم: «مثل پاكت و چه مي‌دانم... اينها خلاصه باشد، آدم بايد صبح تا شب منبر برود.» و بعد با خودم فكر كردم الان وقتش است كه ميخ قضيه را محكم كنم. گفتم: «همين پيش پاي شما و در طول اين چند روز كلاً براي چند مجلس دوستان اصرار كردند و بعضي كه كمي غريبه‌تر بودند و خيلي ما را نمي‌شناختند حتي اول صحبت از جهات مادي مي‌كردند و مثلاً مبالغ... حالا كار ندارم نرخهاي بسيار بالا عنوان مي‌كردند ولي نمي‌دانستند ما به آن روي سكه نگاه مي‌كنيم.»

خواستم اضافه كنم كه اصلاً خيلي مجالس را من مي‌روم و حتي كرايه ماشين را هم خودم مي‌دهم كه ترسيدم جدي بگيرد. گفتم: «بالاخره آدم وقتي را مي‌گذارد، مي‌خواهد نتيجه‌اش را هم ببيند. مي‌دانيد همين يك ساعت را آدم مي‌تواند به طلاب درسي بدهد كه استفاده شود. مي‌شود همين يك ساعت را مطالعه كرد كه بهره‌اي داشته باشد. حالا وقت رفت و برگشت و احياناً اگر كسي سؤالي داشته باشد و ... اينها را هم اضافه كنيد چند ساعت مي‌شود. نمي‌خواهم بگويم ارزش يك همچه جلسه‌اي كم است. نه، اشتباه نشود. آدم مي‌خواهد مطمئن باشد كه وقتي كه مي‌گذارد منشأ اثر بوده، يعني كاري كه آدم كرده فايده‌اي داشته. تنبهي حاصل شده، بركتي داشته، موجب توبه غافلي شده و ...»

گفت: «دقيقاً فرمايش حضرتعالي را قبول دارم. ما هم بالاخره اين چيزها را پاي منبر شما بزرگان ياد گرفته‌ايم.» در حالي كه تسبيح را در يك دستم مي‌گرداندم دست ديگرم را به ريشم كشيدم و پشتم را بالاتر گرفتم كه يعني... ادامه داد: «همه اين دقت شما را خود ما هم تا حدي داريم. توي اين هيأت هرسال مي‌توانم بگويم كه كسي شفا پيدا كرده. خيليها خوابهاي عجيب و غريبي ديده‌اند كه نشان‌دهنده عنايت و توجه خاصي است كه به اين مجلس مي‌شود. اول مجلس همه با وضو و رعايت آداب وارد مي‌شوند. اصلاً بچه‌هاي ما اعتقادي به اين هيأت و اين مسجد دارند كه هروقت وارد مي‌شوند در را مي‌بوسند و داخل مي‌شوند.»

ديدم كه طرف نكته را نگرفت و اگر همين‌طور صبر كنم از اين چيزها مي‌گويد. حرفش را قطع كردم كه: «بله، من هم اگر چنين شناختي از شما نداشتم كه قضيه فرق مي‌كرد. الحمدالله شما موفقيد. پس اين‌طوري خيالم راحت است. حالا توي همچه مجلسي اگر آدم بابت هزينه رفت و آمدش هم چيزي بگيرد گرفته والا اگر اصل كار درست نباشد اينها هيچ‌كدام فايده‌اي ندارد چون اصل همان است.» با خودم فكر كردم لابد الان ديگر حرفي از پاكت مي‌زند كه ادامه داد: «حاج‌آقا! يادم نمي‌رود سال گذشته يكي از مادران شهدا كه سه شهيد داده است و دامادش هم از آزادگان است خواب ديده بود يكي از پسرهايش در اين هيأت دارد سينه مي‌زند.»

گفتم: «بله شهدا كه...» ولي او داشت باز تعريف مي‌كرد كه: «بله خواب ديده بود كه پسرش دارد سينه مي‌زند و بعد رو مي‌كند به مادرش سلام مي‌كند. مادرش مي‌گويد: چرا پيش من نمي‌آيي خيلي دلم تنگ شده است و او جواب مي‌دهد فردا شب بيا هيأت، من آنجا هستم.» من همين‌طور خيلي عادي نگاهش مي‌كردم و او كه منتظر بود با بيان اين ماجرا اشك از چشمان من سرازير شود و همان‌جا بلند شوم و دنبالش راه بيفتم، با قيافه درهم رفته پرسيد: «خوب، پس انشاءالله حتماً خدمتتان هستيم ديگر.» راضي بودم اما فكر كردم كه يك دفعه نبايد جواب مثبت داد. خيال مي‌كند حالا خيلي دلمان مي‌خواهد برويم. بايد يك كم بيشتر معطلش كنم تا ابهت قضيه بيشتر بشود.

گفتم: «البته مي‌دانيد ما در اين ساعت حلقه درسي داريم كه...» فكر كردم خوب است يك چشمه بيايم تا حواسشان را جمع كنند و بفهمند كه چه خبر است. ادامه دادم كه: «درسي مي‌گوييم و تعداد زيادي از طلبه‌ها هستند...» كه يكهو به ذهنم آمد اين‌طوري با خودشان مي‌گويند تكبر دارد. درستش كردم كه: «البته خب مباحثه‌اي است. لطف دارند و ما وظيفه‌مان را انجام مي‌دهيم و در خدمت رفقا هستيم.» گفت: «حاج آقا امكان ندارد ساعت تدريس را تغيير بدهيد و يا ما از شاگردانتان خواهش كنيم زودتر خدمت برسند؟»

با خودم گفتم بگذار منتي بر سرشان باشد تا موقع دادن پاكت فكر نكنند كه چندان كاري كرده‌اند. گفتم: «حالا من نمي‌دانم چطور مي‌شود. اجازه بدهيد من تأملي بكنم و به لطف خداوند فردا شب به شما عرض كنم. شما فردا شب تشريف بياوريد.» دو دستش را بلند كرد و به حالت كسب اجازه حركتي كرد و بلند شد كه برود. خواستم بلند شوم ولي با خود گفتم: «درست نيست. اگر بلند شوم كه حساب و كتابها به هم مي‌خورد. بايد حواسم جمع باشد كه نايستم. بزرگان كدامشان جلوي يك نفر عامي بلند مي‌شوند؟» و براي همين فقط نيم‌خيز شدم و يك يا الله گفتم، بعد هم صدايم را كمي كلفت كردم و در حالي‌كه سعي مي‌كردم تن صدايم به اهل علم نزديكتر باشد گفتم:‌ «سلمكم ا.. ان‌شاءا...» و بعد هم شرح لُمعه را برداشتم كه براي درس حاضر شوم.

احساس خوشي داشتم و فكر مي‌كردم كم‌كم دارد يك‌ چيزهايي مي‌شود. جوانكي كه معلوم بود راننده است و او را دو شب پيش به همراه حاج حسين ديده بودم به ساعتش نگاهي كرد و در حالي كه سوئيچ ماشين را توي دستانش مي‌چرخاند، كنار پله‌هاي دم شبستان نشست.

جوان را كه ديدم آخرين جمله درس را با صداي بلندتري تكرار كردم كه: «... في ايجابها علي المسلم اضرارا يوجب التخاذل عن الحرب لكثير» يعني اين ديه را هم از بيت‌المال مي‌پردازند چون مورد مصرف آن مصالح است و اين هم در عداد مصالح است و بلكه از اهم مصالح است و ديگر اينكه اگر شارع مقدس دفع اين ديه را در اين موضع بر مسلمين مقرر مي‌فرمود، خود همين موجب سستي بعضي و بلكه به فرمايش مصنف، موجب سستي كثيري از مسلمين در جهاد مي‌شد.

از نگاه جوانك فهميدم كه در دلش چه مي‌گذرد. خوشم آمد و بعد نگاهي به طلبه‌ها انداختم و گفتم: «و صلي ا... علي سيدنا محمد و اله الطاهرين.» در حالي كه بچه‌ها صلوات مي‌فرستادند و بلند مي‌شدند، قبل از اينكه كسي اصلاً قصد سؤال داشته باشد گفتم: «سؤالات را فردا جواب مي‌دهم. فعلاً كمي عجله دارم، چون مجلسي هست كه به اصرار دوستان بايد شركت كنم. انشاءالله بعداً خدمتتان هستم.»

احساس مي‌كردم همه با نگاهشان افتخار شاگردي چنين استادي را ابراز مي‌كنند. جوان جلو آمده بود و مي‌گشت تا نعلينهايم را پيدا كند ولي قبل از او بچه‌ها نعلينها را جفت كرده بودند و من هم اين‌قدر آهسته آمدم بودم كه تا موقع رسيدنم نعلينها جفت شده باشد. توي ماشين براي چندمين بار خطبه را تمرين كردم. نمي‌دانستم چرا باز هم اضطرابي خفيف در درون خود حس مي‌كردم. با اينكه از 15-16 سالگي منبر رفتن را شروع كرده بودم ولي باز هم با گذشت بيش از 12-13 سال هنوز نگران بودم. با خود گفتم: «اول بايد موقع اولين برخورد و هنگام ورود، متانت و سنگيني خودم را حفظ كنم، بعد با وقار خاصي كه لازمه خطابه است بالاي منبر بروم و نگاه دقيقي به همه جمعيت بيندازم كه همين نگاه اول حواس همه را كاملاً به سوي من جلب كند و بعد نفس عميقي بكشم و دستهايم را به دسته‌هاي دو طرف منبر بفشارم و دهانم را نزديك ميكروفون بياورم و شروع كنم كه:

بسم‌الله الرحمن الرحيم الحمدالله رب العالمين و الصلوة و السلام علي سيدنا... ولي نه، اين خيلي عادي شده است. بايد يك چيزي بخوانم كه برايشان تازه باشد و خيال نكنند همان چيزي را كه از ديگران شنيده‌ام تحويلشان مي‌دهم. آهان، اين خطبه را مي‌خوانم: الحمدالله الاول بلا اولٍ كان قبله و الاخر بلا آخرٍ يكون بعده، بعد سلام و تحيت را ادامه مي‌دهم كه: ثم الصلوة و السلام علي: علي چي؟ اشرف الانبياء؟ نه،‌خاتم السفراءالمقربين؟ نه، البشير النذير و السراج المنير؟ آهان همين خوب است.

ثم الصلوة و السلام علي البشير النذير و السراج المنير، العبد المؤيد و الرسول المسدد الذي سمي في السماء باحمد و في‌الارضين بأبي القاسم مصطفي محمد. و صدايم را بايد اينجا با تأكيد بيشتري بكشم تا صلوات بلندتر و جديدتري بفرستند. بعد كه صلوات فرستادند ادامه مي‌دهم: و علي آله و اهل بيته الطيبين الطاهرين المعصومين الذين اذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا، خب بعدش چه بگويم؟ آهان، اين روايت را مي‌خوانم كه: اِتًقِ اللهَ بعضَ التُقي و ان قَل و اجعل بينك و بين الله ستراً و ان رق. ولي اين روايت را يادم نيست از كه بود،‌از امام صادق (ع) يا از پيامبر يا ... خب آنها كه نمي‌دانند من مي‌گويم امام صادق(ع).

وجود مقدس امام صادق (ع) فرمودند: اي بنده خدا، اي مؤمن، اي مسلمان! ولي نه، اول بايد دو سه صلوات ديگر بگيرم تا قشنگ مجلس توي دستم بيايد و بعد حديث را معنا كنم.» حاج آقا بفرماييد! جوان راننده بود. ماشين را جلوي در مسجد نگاه داشته بود. پياده شدم. وارد مسجد كه شدم حاج حسين گوشه حياط سر ديگ را با يكي دو نفر ديگر گرفته بود و جابه‌جايش مي‌كرد. مرا كه ديد با عجله جلو آمد و با سلام و صلوات داخل مسجد برد. چند نفر كه دم در نشسته بودند پاشدند و دست به سينه راه را باز كردند. در يك نگاه جاي نشستن را پيدا كردم. بالاي شبستان و كنار محراب يك رديف پشتي چيده بودند و چند نفر هم كه معلوم بود بزرگترهاي هيأت هستند آنجا نشسته بودند. بلند شدند و من هم به اولين پشتي تكيه دادم و نشستم.

تا چاي قند پهلو را بخورم، جمعيت داخل شبستان را پر كرده بود و مداح وقت اول هم داشت ذكر مصيبتش را تمام مي‌كرد كه حاج حسين كاغذي به دستش داد. كاغذ را باز كرد و با صلوات بلند جمعيت شروع كرد به خواندن كاغذ و بعد نگاهي به من كرد و سري تكان داد و صدايش را صاف كرد. آن وقت گفت: «بيش از اين مصد٧ع نشوم، مجلس منور است به نور سلسله جليله سادات و علماي اسلام و روحانيت عظام، حجت‌الاسلام...» و بيسواد نام مرا گفت. انگار هيچ نمي‌فهمد.

اخمهايم توي هم رفت و بلند شدم. آنقدر عصباني بودم كه حتي نتوانستم از بلند شدن و احترام چند تا پيرمرد بغل دستي خودم و چند نفر كه در صف اول نشسته بودند تشكر كنم. وقتي به كنار منبر رسيدم، پيرمرد مداح از نگاه من متوجه گناه خود شد و در حالي كه پايه ميكروفون را درست مي‌كرد در اصلاح حرف خود گفت: «براي سلامتي حضور حجت‌الاسلام و المسلمين جناب ... صلوات.» حالا من بالاي منبر بودم و مردم صلوات سوم را هم فرستاده بودند. نگاهي به جمعيت انداختم و احساس خوشي سراسر وجودم را پر كرد: «اين همه آدم جمع شده‌اند تاحرفهاي مرا بشنوند؟ حضرت حجت‌الاسلام والمسلمين و بعدها آيت‌الله، كه هم درس معقول مي‌گويد و هم منقول. كه فضايلش زبانزد همگان شده است.

از سحر كه نوافل را به جا آورده‌ام و نماز صبح را خوانده‌ام، به درس و بحث مشغول بوده‌ام تا حالا كه درسهاي لمعه و اصول را هم گفته‌ام و آمده‌ام اينجا. خبر چاپ دومين تأليف را هم امروز صبح داده‌اند. احساس كردم وارث علوم و فضايل همه علماي سلف هستم و اين جمعيت عوام به قدرشناسي اين همه فضيلت پاي اين منبر جمع شده‌اند. از بالاي منبر واقعاً منظره اين پايين ديدني است.» جمعيت صلوات سوم را فرستاده بود و منتظر بود.

حاج حسين دم در ايستاده و در حالي كه آستينهايش را بالا زده بود با لبخند رضايتي بر لب، مرا نگاه مي‌كرد. بايد شروع مي‌كردم. دستهايم را به دو طرف منبر فشار دادم و نفس عميقي كشيدم. بسم‌الله الرحمن الرحيم. اما اما بعد چه بايد مي‌گفتم؟ دوباره دهانم را به ميكروفون نزديك كردم و گفتم: بسم‌الله الرحمن الرحيم باز هم يادم نيامد. حاج حسين همان‌طور به من نگاه مي‌كرد. باز گفتم: بسم‌الله الرحمن الرحيم. دو سه نفر به همديگر نگاه مي‌كردند و پچ‌پچ‌ها شروع مي‌شد.

اين‌بار با صداي بلندي گفتم: بسم‌الله الرحمن الرحيم. پيشانيم سخت عرق كرده بود و تنم داغ شده بود. گفتم: «صلوات جلي ختم بفرماييد.» قلبم به شدت مي‌زد و دستهايم مي‌لرزيد. احساس مي‌كردم همه دارند با نگاهشان مرا مي‌خورند. احساس مي‌كردم چند صد جفت چشم به من خيره شده‌اند. ياد حاج حسين افتادم كه ديگر نمي‌ديدمش. ياد جوان راننده افتادم؛ ياد جلسه درس لمعه افتادم. جمعيت صلوات دوم را هم خود به خود فرستاده بود. گفتم: بسم‌الله الرحمن الرحيم ولي فايده‌اي نداشت! هيچ‌چيز يادم نمي‌آمد. هرچه به خود فشار آوردم فايده‌اي نكرد. تمام بدنم مي‌لرزيد. دلم مي‌خواست زمين دهن باز كند و مرا ببلعد.

كاش اصلاً من اينجا نبودم. كاش اصلاً حاج آقا حسيني در كار نبود؛ كاش هيأتي نبود؛ كاش ماشين پنچر شده بود؛ كاش پايم شكسته بود؛ كاش، كاش، كاش... مردم باز هم صلوات مي‌فرستادند. فايده‌اي نداشت، بسم‌الله الرحمن الرحيم. فايده‌اي نداشت.

در مسجد از كدام طرف بود؟ از كدام طرف آمده بودم؟ از كدام طرف منبر بايد پايين مي‌آمدم؟ از كدام طرف بايد خودم را بيرون مي‌انداختم؟ چطور بايد خودم را خلاص مي‌كردم؟ به كدام‌سو بايد مي‌گريختم؟ چگونه بايد اين آبروريزي را جبران مي‌كردم؟ بعد از اين چگونه بايد درس و بحث و افاضه و منبر داشته باشم؟ اين كوچه به كدام خيابان مي‌رسد؟ كدام ماشين مرا به مدرسه مي‌رساند؟ يكي از پشت سر صدا مي‌زد: «حاج آقا! حاج آقا! يك دقيقه صبر كنيد!» رو برگرداندم. جوان راننده بود كه با پاهاي برهنه دنبال من مي‌دويد. جلوتر كه آمد دستانش را جلو آورد و گفت: «حاج‌ آقا! نعلين‌هايتان!»

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837