فكر كردم حرفهايم را كه گفتم و گفتي قبول، ديگر تمام است. يادت هست گفتي بيشتر حرف بزنيم، گفتم باشد، حرف بزنيم. تازه داشتيم حرف ميزديم كه ديرت شد. گفتي «بايد زودتر برسم خانه» و رفتي. خانهتان طرفهاي آرياشهر بود، ولي بهاش ميگفتيد صادقيه. حالا اسماش را بعد عوض كرده باشند يا نه، فرقي نميكرد. خانهي شما آرياشهر بود. گفتي خيلي سال نبود كه آمديد، قبلاً جاي ديگر بوديد جايي مثل خرمشهر يا اسمي شبيه به همين.
بعد جنگ شما را زد، بدجوري هم زد. آن شد كه مجبور شديد تا تهران بياييد، تا آرياشهر، همان جا كه بهاش ميگفتيد صادقيه. يك روز همهاش را برايم تعريف كردي. گفتي جنگ آمده بود و شوخي نداشت. گفتي پدرت دو كوچه آنطرفتر با عراقيها ميجنگيد و مادرت بچهها را آماده ميكرد كه جنگ آنها را نزند. خيلي سال پيش بود، آن وقتها كه دست دشمن گير كرده بود به گريبان ما و ول نميكرد. و چه جالب! اين روزها كه اينها را مينويسم، باز هم اوايل خرداد است و روزهايي كه خرمشهر آزاد شد و نميدانم چرا تلويزيون بيشتر از هر سال ديگر سر و صدا ميكند.
گفتي بالاخره جنگ شما را زد، بدجوري هم زد. آنقدر كه بياييد تهران، طرفهاي آرياشهر، جايي كه شما بهاش ميگفتيد صادقيه. پدرت تلفن زده بود و نگران مادرت بود كه بچهاي حمل ميكرد و از زور جنگ، با دمپايي لنگه به لنگه، خود و بچههايش را از جلوي جنگ كنار كشيده بود. گفتي پدرت پشت تلفن به مادر ميگفت «ميتوانم همهچيز را برايت بياورم، حتي ميخ ديوار» و مادرت گفته بود «اگر جنگ، جنگ حق و باطل است، هيچ نميخواهم، هيچ» و پدرت همهچيز را آورده بود، جز ميخ ديوار. آدم ميخ ديوار ميخواهد چه كار وقتي جنگ او را زده و با دمپايي لنگه به لنگه جان خودش و بچههايش را برداشته و برده تهران، دور و بر آرياشهر؟ همانجا كه بعداً وقتي همه آمدند تهران و بازار چيزهاي جديدي سكه شد و رونق گرفت، بعضي آدمها بهاش ميگفتند صادقيه.
آن روزها چند سالت بود؟ يك سال، دو سال. اما الان ديگر بزرگ شدهاي، براي خودت خانمي شدهاي. آنقدر بزرگ و خانم شدهاي كه آتش به جان كسي بيندازي، كه داغ پشت دستاش را پاك كند و بيايد به تو بگويد «ببين، حال و روز من همين است كه ميبيني. اگر زنده باشم و خدا روزي بدهد، لابد توقع دارد يك فرقي با عوام كالانعام داشته باشم. لابد اين آب و هوا و غذايي كه حرامم ميشود، بايد جايي به درد بخورد. پس فرق من و آن كسي كه گلوله ميريخت توي خانهي شما، توي خانههاي بقيهي مردم خرمشهر، پس فرق من و خيليهاي ديگر چه؟»
گفتي «خب ميخواستي همان موقع باشي. تو كه اين حرفها را ميزني، تو كه خيلي بلدي، آن وقت كجا بودي كه ما را همان طوري زار و نزار، پابرهنه و با دمپايي لنگه به لنگه از شهرمان بيرون كرد؟» گفتم «خوب كاري كرد. اصلاً اگر از شهر بيرونتان نكرده بود، الان كجا نشسته بودي روبهروي من؟ الان از كجا پيدايت ميكردم؟» گفتم «من؟ من هم مثل تو. من هم يك سال، دو سالم بود. اگر بودم مثلاً فكر كردي چه كار ميكردم؟ ولي خوب شد نبودم، اگر نه، الان كلي از زمين و زمان طلبكار شده بودم. من هم الان زبانم دراز شده بود براي همه كه آن روزها كجا بودي؟»
|