جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

عروسي
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: ماكسيم گوركي

در ايستگاه كوچكي ميان رم و ژن، رئيس قطار در كوپه ما را باز كرد و به كمك يك روغنكار دوده زده اي پيرمرد يك چشمئي را به تو كشيد. همصدا گفتند:«خيلي پير است!» و نوشخندي زدند.

اما پيرمرد خيلي خوش بنيه و سرزنده از آب درآمد. با تكان دست چروكيده اش از آنها تشكر كرد، كلاه مچاله شده اش را با حركت مؤدبانه اي از سر سفيدش برداشت و با تنها چشمش به نيمكت ها نگاه كرد و پرسيد: اجازه مي دهيد؟ مسافران قدري بالاتر كشيدند و او آه رضايتي برآورد و نشست. دستهايش را روي زانوان استخوانيش گذاشت و لبانش را به لبخند ملايمي باز كرد و دهان بي داندانش را نشان داد.

همسفرم پرسيد: پدر جان، خيلي دور مي رويد؟ پيرمرد مانند اين كه جواب را از پيش حاضر كرده باشد، گفت: «نه، سه ايستگاه آن طرفتر پياده مي شوم، مي روم عروسي نوه ام» چند دقيقه پس از آن، همراه ضربه هاي يكنواخت چرخها، داستان زندگيش را مي گفت و مانند شاخه شكسته اي در طوفان، خم و راست مي شد. مي گفت:«من مال ليگوريا هستم. ماليگوريائي ها خيلي بنيه مان خوب است.

مثلا به خود من نگاه كنيد: سيزده پسر و چهار دختر دارم. يك مشت هم نوه دارم كه تعدادش از يادم رفته، اين دوميه كه عروسي مي كند. خوبه، نه؟» با تنها چشمش كه سياهتر اما پر وجدتر شده بود، ما را برانداز كرد و خنديد. «ببينيد به مملكت و شاه چقدر آدم تحويل داده ام! چشمم چطوري كور شد؟ آها، خيلي وقت پيش بود پسر بچه كوچكي بودم با اين حال به پدرم كمك مي كردم. توي تاكستان داشت خاكها را زيرو رو مي كرد خاك ولايت ما سخت و پر سنگ است و بايد خيلي مواظبش بود يك سنگ از زير كلنگ پدرم در رفت و درست توي چشمم خورد. حالا درد ندارد و يادم نيست چطور درد مي كرد اما آن روز سر شام چشمم از حدقه درآمد.

آقايان، خيلي وحشتناك بود! دوباره سر جايش چسباندند و رويش خمير گرم گذاشتند اما فايده نداشت. چشمه رفته بود.» پيرمرد گونه هاي زرد و شلش را به شدت ماليد و دوباره همان نوشخندش را زد. آن روزها مثل امروز، دكتر زياد نبود. مردم جاهل بودند. آره، ولي شايد مهربانتر بودند، نه؟ صورت خشن و يك چشمي اش، كه شكافهاي عميق و موهاي جوگندمي آن را پوشانده بود، موذي و شيطنت آميز شد. وقتي آدم به سن من رسيد مي تواند مثل من درباره مردم قضاوت كند، اينطور نيست؟ يك انگشت تيره و كج را مانند اين كه كسي را سرزنش مي كند بالاتر آورد: آقايان، از مردم به شما مطلبي بگويم. سيزده سالم بود كه پدرم مرد.

جثه ام حتي از حالا هم كوچكتر بود. اما توي كار زبر و زرنگ بودم. خستگي سرم نمي شد. اين تنها ارث پدرم بود، چون وقتي مرد، زمين و خانه مان را فروختيم و به قرضهايمان داديم. من ماندم و يك چشم و دو دست. هر جا كار گير مي آمد، مي رفتم. سخت بود اما جوان از سختي نمي ترسد، نه؟ در نوزده سالگي دختري را كه از ازل به پيشانيم نوشته شده بود، ديدم. مثل من فقير بود ولي دختر خيلي تنومندي بود. قويتر از خود من بود. با مادر عليلش زندگي مي كرد و مانند من، هر كار جلوش مي آمد مي كرد. خيلي خوشگل نبود اما مهربان بود و توي سرش مغزي بود، صداي قشنگي هم داشت. چقدر عالي مي خواند! درست مثل يك آوازخوان.

صداي خوب هم خيلي مي ارزد. من خودم در جواني، صدايم خوب بود. يك روز ازش پرسيدم: مي خواهي با هم عروسي كنيم؟ با اندوه گفت:«آقا كوره، خيلي احمقانه است، نه تو چيزي داري و نه من. چطوري زندگي مي كنيم؟» خدا شاهد است كه نه او چيزي داشت و نه من. دو تا جوان عاشق چه چيز احتياجشان است؟ مي دانيد كه عشق به مال دنيا زياد پابند نيست. اصرار كردم و حرفم را به كرسي نشاندم. آخر سر آيدا گفت:«شايد راست مي گي، حالا كه مادر مقدس به ما كه جدا از هم زندگي مي كنيم، كمك مي كند، وقتي با هم شديم آسانتر و بهتر كمك خواهد كرد!» رفتيم پيش كشيش.

گفت:«ديوانگي است، اينهمه گدا توي ليگوريا كافي نيست؟ بيچاره ها شما بازيچه شيطان شده ايد. در برابر اغواي او مقاومت كنيد وگرنه اين ضعف به شما گران تمام خواهد شد.» جوانهاي ولايت به ما خنديدند، پيرها سرزنشمان مي كردند، اما جوان لجوج و تاحدي عاقل است. روز عروسي فرا رسيد. آن روز از روزهاي پيش، ثروتمندتر نبوديم و حتي نمي دانستيم شب عروسي كجا بايد بخوابيم. آيدا گفت:«برويم صحرا، چرا نه؟ مادر مقدس ياروياور آدمهاست در هر كجا كه باشند.» تصميم خود را گرفتيم: زمين دشك و آسمان لحاف ما. آقايان، حالا خواهش مي كنم به اين داستان توجه بفرمائيد. تقاضا مي كنم، چون اين بهترين داستان زندگي من است.

صبح زود پيش از عروسي مان، جيوواني پير، كه من برايش خيلي كار كرده بودم، غرغر كنان به من گفت- چون از صحبت درباره همچون چيزهاي بي اهميت نفرت داشت- اوگو، طويله را پاك كن و چند تا حصير تميز هم آنجا پهن كن. خشك است و يك سال بيشتر است كه گوسفند آنجا نرفته اگر مي خواهي با آيدا آنجا زندگي كني بهتره ترو تميزش كني.

اين خانه مان! وقتي كه طويله را پاك مي كردم و داشتم براي خودم آواز مي خواندم، كستانچيوي نجار ر ا ديدم كه دم در ايستاده. - خب، كه اين طور، تو و آيدا مي خواهيد اينجا زندگي كنيد؟ پس رختخوابتان كو؟ من يكي اضافه دارم، وقتي كارت تمام شد بيا و بردارش. داشتم به طرف خانه اش مي رفتم كه ماريا، دكاندار غرغرو، فرياد زد: احمقها توي هفت آسمان يك ستاره ندارند، مي روند زن مي گيرند! آقا كوره، تو ديوانه اي، اما زنت را بفرست بيايد اينجا... اتتوره و يانو، كه رماتيسم و تب گرفته بود مي لنگيد، از دم درش به او داد زد:«بگو براي مهمانها چقدر شراب كنار گذاشته؟ مردم چقدر بيفكرند!»

يك قطره اشك در يكي از چين هاي صورت پيرمرد درخشيد. خندان سرش را به عقب انداخت. حلقوم استخوانيش مي جنبيد و پوست شلش مي لرزيد. «آقايان، آقايان!» از زور خنده داشت خفه مي شد و دستهايش را با شادماني كودكانه اي حركت مي داد- صبح عروسيمان همه چيز داشتيم: شمايل حضرت مريم، ظرف، پارچه، اثاث خانه، همه چيز، قسم مي خورم! آيدا مي خنديد و گريه مي كرد، من هم، اما ديگران همه مي خنديدند. چون گريه روز عروسي بدشگون است، آدمهاي خودمان به ما مي خنديدند! آقايان! خيلي كيف دارد كه آدم، مردم ديگر را مال خودش بنامد و يا بهتر بگويم، مال خودش بداند و صميمي و عزيز حساب كند، اين مردم را كه زندگي آدم را شوخي حساب نمي كنند و شاديش در نظر آنها بازي نيست.

چه روزي بود! چه عروسئي بود! تمام اهل ولايت به طويله ما كه ناگهان عمارت مجللي شده بود، آمده بودند تا در جشن شركت بكنند... همه چيز داشتيم! شراب، ميوه، گوشت، نان، همه مي خوردند و شاد بودند... چون، آقايان، بزرگترين شادي نيكي كردن به ديگران است. باور كنيد زيبارت از آن وجود ندارد. كشيش هم آمد و نطق قشنگي كرد:«اينها دو آدمند كه براي همه شما كار كرده اند و شما نيز آنچه ازتان ساخته بود، كرده ايد تا اين روز را بهترين ايام زندگي آنها كنيد. اين، به حق كاري بود كه مي بايست بكنيد، چون آنها مدتها براي شما زحمت كشيده اند. كار پر ارزشتر از پول مسي و نقره اي است.

كار هميشه گرانتر از حق الزحمه اي است كه دريافت مي كنيد! پول مي رود اما كار باقي است... اين دو گشاده رو متواضعند، زندگيشان سخت بوده اما هرگز شكايت نكرده اند. ممكن است سختر از اين هم بشود، اما باز نخواهند ناليد شما هنگام احتياج آنها را ياري خواهيد كرد. اينها دستهاي قوي و دل با شهامتي دارند... » خيلي از اين جور حرفهاي خوب به من و آيدا و همه جماعت گفت.» با تنها چشمي كه جواني از دست رفته را بازيافته بود، ما را برانداز كرد: سينيوري، اينهم درباره مردم. خوب بود، نه؟

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837