كوههاي بزرگ، با تاجي از برف هاي دائمي مانند قاپي دور درياچه آبي و آرام را گرفته اند، طرح مبهم باغها موج مي زند و به روي آب خم مي شود. خانه هاي سفيد، گوئي از شكر ساخته اند، در آب خيره شده و سكوت مانند خواب آرام كودكي است. صبح است. نسيم بوي گلها را از تپه ها به همراه مي آورد. خورشيد تازه طلوع كرده است و قطره هاي شبنم هنوز روي برگهاي درختان و تيغه هاي علف مي درخشد. جاده نواري است كه به دره خاموش كشيده اند. سنگفرش است، اما چنان نرم به نظر مي رسد كه گوئي پارچه حرير است. كنار يك توده سنگ، كارگري نشسته است كه مانند سوسك، سياه است. از صورتش شهامت و مهرباني پيداست و روي سينه اش مدالي آويزان است.
دستهاي پر پينه اش را روي زانوها گذاشته و سرش را بالا گرفته است و به روي رهگذر كه زير درخت بلوط ايستاده است، نگاه مي كند. مي گويد: سينيور، اين مدال را به خاطر كار در تونل سيمپلن به من داده اند. به مدالي كه روي سينه اش برق مي زند، نگاه مي كند و مي خندد: «آره هر كاري سخت است اما وقتي از ته دل دوستش داشتي به جنب و جوشت مي آورد، ديگر سخت نيست. اما البته كار من كار ساده اي نبود.» سرش را تكان داد و به خورشيد لبخند زد. ناگهان به هيجان آمد دستش را تكان داد و چشمهاي سياهش درخشيد:«بعضي وقتها يك كمي ترسناك بود. فكر نمي كنيد كه حتي زمين هم حس دارد؟
|