جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

رز
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: جان بيگنت / نفيسه مرشدزاده

-«الان بايد حدواداً... اولين بار كه خانم شما اينجا آمد فكر كنم گفت دو سالي از آدم‌ربايي گذشته» صداي پشت خط جوان به نظر مي‌رسيد «نمي‌دانم دقيقاً چه سالي بود؛ 83 يا 84؟» -«آدم ربايي؟» -«بله، خانمتان همه ماجرا را برايم تعريف كرد. گفت كه پليس ديگر نااميد شده و كارآگاه خصوصي‌اي كه گرفته‌ايد "آن را" لازم دارد.» -«منظورتان عكس است؟» -«بله، "پيش‌بردن‌سن!" (3)» -«پس شما مي‌توانيد باز هم اين كار را ادامه دهيد؟» -«اولش كاري پدر درآري بود. همه اجزا را بايد خودمان طراحي مي‌كرديم. اما از وقتي كه براي دندان‌ها، جابجايي لب‌ها، رشد غضروفي در بيني و گوش و چيزهايي مثل اين الگوريتم‌هايي پيدا كرديم ديگر آسان بود. فقط بايد با بالا رفتن سن به هربافتي به اندازه معين چربي اضافه مي‌كرديم تا تصوير تقريباً خوبي از صورت در آن سن به دست بيايد. البته بعد از امتحان كردن چند جور مدل مو و روتوش كردن تصوير. آن روزها چاپگرها مسخره بودند.» -«و شما همين‌طور به بزرگ كردن كوين (4) ادامه داديد؟»

مكثي كرد تا آن اصطلاح را به خاطر آورد. «... پيش‌بردن‌سن!» -«هرسال، دقيق مثل ساعت در روز بيستم اكتبر، البته اين آخري‌ها اصلاً قابل مقايسه با كارهاي اوليه نيستند. ما با وجود كامپيوتر، حالا سه‌بعدي كار مي‌كنيم. تمام سر مي‌تواند بچرخد و اگر شما نواري از حرف زدن يا شعر خواندن بچه داشته باشيد حالا برنامه‌اي هست كه صدا را به مرور سن بزرگ مي‌كند و با لب‌ها تطابق مي‌دهد. شما جوري انگار حرف زدن را به او ياد مي‌دهيد؛ بعد او مي‌تواند هرچيزي را كه شما بخواهيد بگويد. منظورم همان "سر" است.» صدا منتظر ماند تا او چيزي بگويد. -«مي‌خواهم بگويم. آقاي گريرسون (5)، براي ما واقعاً جالب است كه شما اميدتان را به اين كه پسرتان روزي پيدا شود از دست نداده‌ايد.

آن هم بعد از اين همه سال!» مرد هنوز داشت حرف مي‌زد. تلفن را قطع كرد. آلبومي كه اميلي عكس‌هاي «پيش‌بردسن» را در آن چسبانده بود روي ميز آشپزخانه باز بود. باز روي صفحه‌اي كه لوگو و تلفن شركت «گرافيكي كامپيوتري كرسنت» (6) كنار عكسي چاپ شده بود. پسرش در عكس پانزده يا شانزده ساله به نظر مي‌آمد. آلبوم قرمز را شب پيش پيدا كرده بود. بعد از مراسم تدفين زنش. بعد از آن مراسم خلوت و غمگين، بعد از اين كه از عزاداران در خانه خواهر زنش با چيپس و نوشابه پذيرايي حقيرانه‌اي شده بودند. تنها رسيده بود به خانه و براي اين كه جوري خود را از افسردگي رها كند كشوي اميلي را كه زير تختشان بود بيرون كشيده بود، زانو زده بود جلوي كشو، دست كشيده بود روي لباس راحتي اميلي كه عبور سال‌هاي دراز لكه‌هاي قهوه‌اي رويش انداخته بود.

عطر ياسمني را كه در لباس شب كهنه او هنوز باقي بود فرو داده بود. دست كرده بود لاي ساتن‌ها و مخمل‌هايي كه با ظرافت تا شده بودند، از لاي پارچه‌ها دستش خورده بود به چيزي در انتهاي كشو و آلبوم را پيدا كرده بود. اول نفهميده بود كه عكس‌ها مال كيست. صورتي كه با ورق زدن هرصفحه جوان و جوانتر مي‌شد، كم‌كم مشكوك شده بود و بعد در آخرين صفحه آلبوم قرمز، موهاي شانه شده و خنده ظريف پسر كوچك را كه از درون يك عكس مدرسه‌اي داشت راست به او نگاه مي‌كرد، شناخته بود.

به اميلي فكر كرد كه در تمام اين سالها، پنهاني ماجراي «پيش‌بردسن» را دنبال كرده بود، هرسال روز تولد كوين عكس جديدي به بالاي عكس قبلي اضافه كرده بود. تهوع تا گلويش بالا آمد. نفس عميقي كشيد. دلش مي‌خواست جوري از اين كار اميلي دفاع كند. به خودش گفت: «خوب اين هم يك جور نگه داشتن خاطره بوده.» بعد به خودش فكر كرد. به خودش كه هنوز نمي‌توانست قيافه ساعت سبز روي ديوار آشپزخانه را فراموش كند، وقتي يادش آورده بود كه پسرش الان ديگر بايد به خانه رسيده باشد. هنوز نمي‌توانست صداي خشن باز شدن قفل را فراموش كند وقتي در را باز كرده بود تا ببيند آيا پسرش دارد از پياده‌رو سلانه سلانه به خانه مي‌آيد يا نه.

هميشه اين لحظه يادش بود كه از در رفته بود روي ايوان و درست در انتهاي شعاع ديدش اولين پرتو چراغ قرمز چشمك‌زن را ديده بود؛ مثل گلي كه از توي سايه‌ها پيدا و پنهان شود. به خودش فكر كرد كه در آن لحظه كوتاه و نامطمئن، چراغ قرمز را گل رزي تصور كرده بود. رز قرمزي كه تابش نور خورشيد در حال غروب آن را وسوسه‌انگيزتر كرده و كم‌كم در سايه كم‌رنگ نارون‌هاي قرمز پوست انداخته‌اي كه دو طرف خيابان را خط كشيده‌اند فرو مي‌رود. چرخيده بود به سمت چراغ قرمز و به جاي چراغ، گل‌هاي «بلوگرل» را ديده بود كه چطور به نرده‌ها پيچيده‌اند. عمداً خيلي آهسته از پله‌هاي چوبي به سمت در حياط پايين رفته بود.

انگار مردمي كه داشتند به سمت خانه آنها مي‌دويدند و صدايش مي‌زدند هيچ ارتباطي با او ندارند. به هيچ چيز فكر نكرده بودند و فقط گذاشته بودند اين كلمه در ذهنش تكرار شود: رز، رز، رز!

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837