-«الان بايد حدواداً... اولين بار كه خانم شما اينجا آمد فكر كنم گفت دو سالي از آدمربايي گذشته» صداي پشت خط جوان به نظر ميرسيد «نميدانم دقيقاً چه سالي بود؛ 83 يا 84؟» -«آدم ربايي؟» -«بله، خانمتان همه ماجرا را برايم تعريف كرد. گفت كه پليس ديگر نااميد شده و كارآگاه خصوصياي كه گرفتهايد "آن را" لازم دارد.» -«منظورتان عكس است؟» -«بله، "پيشبردنسن!" (3)» -«پس شما ميتوانيد باز هم اين كار را ادامه دهيد؟» -«اولش كاري پدر درآري بود. همه اجزا را بايد خودمان طراحي ميكرديم. اما از وقتي كه براي دندانها، جابجايي لبها، رشد غضروفي در بيني و گوش و چيزهايي مثل اين الگوريتمهايي پيدا كرديم ديگر آسان بود. فقط بايد با بالا رفتن سن به هربافتي به اندازه معين چربي اضافه ميكرديم تا تصوير تقريباً خوبي از صورت در آن سن به دست بيايد. البته بعد از امتحان كردن چند جور مدل مو و روتوش كردن تصوير. آن روزها چاپگرها مسخره بودند.» -«و شما همينطور به بزرگ كردن كوين (4) ادامه داديد؟»
مكثي كرد تا آن اصطلاح را به خاطر آورد. «... پيشبردنسن!» -«هرسال، دقيق مثل ساعت در روز بيستم اكتبر، البته اين آخريها اصلاً قابل مقايسه با كارهاي اوليه نيستند. ما با وجود كامپيوتر، حالا سهبعدي كار ميكنيم. تمام سر ميتواند بچرخد و اگر شما نواري از حرف زدن يا شعر خواندن بچه داشته باشيد حالا برنامهاي هست كه صدا را به مرور سن بزرگ ميكند و با لبها تطابق ميدهد. شما جوري انگار حرف زدن را به او ياد ميدهيد؛ بعد او ميتواند هرچيزي را كه شما بخواهيد بگويد. منظورم همان "سر" است.» صدا منتظر ماند تا او چيزي بگويد. -«ميخواهم بگويم. آقاي گريرسون (5)، براي ما واقعاً جالب است كه شما اميدتان را به اين كه پسرتان روزي پيدا شود از دست ندادهايد.
آن هم بعد از اين همه سال!» مرد هنوز داشت حرف ميزد. تلفن را قطع كرد. آلبومي كه اميلي عكسهاي «پيشبردسن» را در آن چسبانده بود روي ميز آشپزخانه باز بود. باز روي صفحهاي كه لوگو و تلفن شركت «گرافيكي كامپيوتري كرسنت» (6) كنار عكسي چاپ شده بود. پسرش در عكس پانزده يا شانزده ساله به نظر ميآمد. آلبوم قرمز را شب پيش پيدا كرده بود. بعد از مراسم تدفين زنش. بعد از آن مراسم خلوت و غمگين، بعد از اين كه از عزاداران در خانه خواهر زنش با چيپس و نوشابه پذيرايي حقيرانهاي شده بودند. تنها رسيده بود به خانه و براي اين كه جوري خود را از افسردگي رها كند كشوي اميلي را كه زير تختشان بود بيرون كشيده بود، زانو زده بود جلوي كشو، دست كشيده بود روي لباس راحتي اميلي كه عبور سالهاي دراز لكههاي قهوهاي رويش انداخته بود.
|