جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  01/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

چككو پيره
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: ماكسيم گوركي

خورشيد ميان سكوت مقدسي طلوع مي كند، مه كبودي كه از بوي خوش جگن طلائي سنگين شده از جزيره سنگي به آسمان شناور است. جزيره كه ميان توده خواب آلود آب تيره، زير گنبد رنگ باخته آسمان نشسته، مانند مذبحي است براي الاهه خورشيد.

ستاره ها تازه رنگشان پريده، اما زهره سفيد هنوز در پهنه سرد آسمان تار، بالاي تيغه نازك ابرهاي كركي مي درخشيد. ابرها از اولين پرتو آفتاب صورتي رنگ شده اند و انعكاسشان در سينه درياي آرام مانند صدفي است كه از اعماق آبي رنگ به سطح آب آمده باشد. تيغه هاي علف گلبرگها با بار شبنم نقره اي شان دست خود را به خورشيد دراز مي كنند. قطره هاي درخشان شبنم كه از نوك شاخه ها آويزانند آماس مي كنند و روي زمين كه انگار در خواب عرق كرده است، مي افتند. آدم منتظر مي ماند كه صداي جلنگ نرم افتادنشان را بشنود و چون نمي توانند غمگين مي شود. پرنده ها در حالي كه نغمه صبحگاهي خود را مي خوانند سبك ميان برگهاي زيتون پرواز مي كنند و از پائين صداي آههاي سنگين دريا، كه خورشيد از خواب بيدارش كرده است، به گوش مي رسد.

با اينحال همه جا ساكت است چون مردم هنوز در خوابند. در خنكي بامدادي بوي گلها و علفها از صداها تندتر است. از درگاه خانه سفيد كوچكي كه از زيادي پيچكهاي دور و برش شبيه قايقي است كه موجهاي سبز تكانش مي دهند، اتتوره چككو Ettore Cecco به استقبال خورشيد بيرون مي آيد. پيرمرد تنها و ريزه اي است با بازوهاي ميمون، كله طاس يك دانشمند، و صورتي كه چنان و چين و چروك برداشته كه چشمهايش لاي شيارها پنهان شده است. دست پر موي سياهش را آهسته به پيشانيش مي گذارد و به آسمان صورتي رنگ نگاه مي كند و بعد به صحنه دور و برش خيره مي شود: ميدان پهناوري از شكوفههاي زمردي، طلائي، گلي، زرد، و قرمز در زمينه صخره هاي ارغواني و خاكستري. لبخند آرامي مي زند و صورتش باز مي شود، سر گرد و سنگينش را با رضايت تكان مي دهد.

طوري ايستاده است كه انگار بار سنگيني به دوش دارد: پيشتش كمي خميده و پاهايش از هم باز شده است و دور و برش روز تازه اي مي تابد و برق مي زند و سبزي پيچكها از آن هم درخشانتر. چهچهه سهره هاي طلائي طنين بلندي مي اندازد، بلدرچينها ميان توت كوهي ها و بيشه زارهاي فرفيون پر مي زنند، و جائي يك توكا مانند اهالي ناپل لاقيد و سبكبار آهنگ شادي را با سوت مي نوازد. چككو پيره بازوهاي دراز و خسته اش را بالاي سرش بلند مي كند و طوري كشاله مي رود كه انگار همين الان به دريا كه مانند شرابي در پياله آرام است، پرواز خواهد كرد.

وقتي استخوانهاي پيرش را كش داد روي سنگي كنار در مي نشيند و كارتي از جيب نيمتنه اش در مي آورد و كمي دورتر مي گيرد، چشمهايش را تنگ مي كند. و مدت درازي به آن خيره مي شود لبهايش بيصدا حركت مي كند. صورت پهنش كه موهاي زبر نقره اي دارد از لبخند تازه اي روشن مي شود، لبخندي كه در آن عشق، اندوه و غرور به طور عجيبي درهم آميخته است. پيش او، روي كارت پستالي، تصوير آب رنگ دو پسر تنومندي است كه كنار هم نشسته اند و شادان لبخند مي زنند، اين دو جوان موهاي وز كرده و سر بزرگي مانند سر چككو پيره دارند. بالاي كارت با حروف درشتي اين كلمات نوشته شده: آرتورو و انريكو چككو دو قهرمان شريف طبقه خود، اينها 25000 كارگر نساجي را كه هفته اي 6 دلار مزد مي گرفتند متشكل كرده اند و به همين جهت زنداني شده اند.

«پايدار باد مبارزان عدالت سوسياليستي!» چككو پيره سواد ندارد و از آن گذشته زيرنويس به زبان خارجي نوشته شده اما مي داند مفهومش چيست، همه كلمات برايش آشناست، هر كلمه اي مانند صداي شيپوري است. اين كارت پستي آبي باي پيرمرد زحمت و دلواپسي زيادي توليد كرده. دو ماه پيش به دستش رسيد و غريزه پدري فوراً بش گفت كه حادثه اي اتفاق افتاده است: عكسهاي آدمهاي بي چيز فقط موقعي چاپ مي شود كه كار خلافي كرده باشند.

چككو اين برگ كاغذ را در جيبش پنهان كرد اما انگار باري روي دلش بود كه روز به روز سنگينتر مي شد. چند دفعه خواست كه آن را به كشيش نشان دهد اما تجربه دراز يادش داده بود كه حرف مردم راست است كه:«كشيش ممكن است وقتي با خدا از بشر صحبت مي كند حقيقت را بگويد، اما هرگز حقيقت را به بشر نمي گويد.» اولين كسي كه چككو ازش خواهش كرد معني مرموز كارت را شرح بدهد نقاش موسرخ لندوك خارجي بود كه اغلب به خانه اش مي آمد. اين مرد پايه نقاشي را در زاويه مناسبي مي گذاشت و آنوقت كنارش دراز مي كشيد و مي خوابيد و سرش در سايه مربعي كه تابلوي ناتمام مي انداخت مي ماند.

چككو روزي ازش پرسيد: سينيور، اينها چه كار كرده اند؟ نقاش نگاهي به سر و صورت خندان پسران پيرمرد انداخت و گفت حتماً كار قشنگي. - اينجا ازشان چي نوشته شده؟ -انگليسي است. هيچكس از زبانشان سر در نمي آورد غير از خودشان و خدا، و زن من اگر راستش را بگويد، كه اغلب نمي گويد. نقاش مانند كلاغ جاره اي قهقهه زد. هيچ چيز را جدي نمي گرفت و پيرمرد با نفرت از او دور شد. روز ديگر نزد سينيوراي تنومندي، زن نقاش، رفت. خانم در باغ بود، لباس خيلي بلندي از يك جنس سفيد شفاف پوشيده و در ننوئي دراز كشيده بود و چشمهاي آبيش با عصبانيت به آسمان آبي خيره بود.

به زبان ايتاليائي شكسته بسته اي گفت: اين مردها را به زندان انداخته اند. پاهاي مرد لرزيد، انگار با ضربه اي محكم به سر جزيره زده اند. با اينحال خودش را جمع و جور كرد و پرسيد: شايد چيزي دزديده اند يا آدم كشته اند، دهان؟ - نه خيلي ساده اينها سوسياليست هستند.

-سوسياليست ديگر چيه؟ سينيورا با صداي آدمي كه دارد از حال مي رود گفت:«بابا، اين يك حرف سياسي است.» و چشمهايش را بست. چككو مي دانست كه خارجيها احمقند حتي از «كالابريا»ئيها هم احمقترند اما آرزو كرد اي كاش حقيقت كار بچه هايش را مي دانست اين بود كه مدت درازي كنار سينيورا ايستاد و منتظر ماند تا چشمهاي درشت و بيحالش را باز كند و وقتي آخر سر باز كرد پيرمرد در حاليكه با انگشت به كارت اشاره مي كرد پرسيد:

-اين چيز شرافتمندانه است؟ زن با بيزاري جواب داد: نمي دانم، اين سياسي است. برايت گفتم، نمي فهمي؟ نه، نمي فهميد. سياست چيزي بود كه كشيشها و مردان ثروتمند رم به كار مي بردند تا فقيرها را مجبور كنند ماليات بيشتري بدهند، در صورتيكه پسران از كارگر بودند و در آمريكا زندگي مي كردند و بچه هاي خوبي هم بودند. چه كارشان به سياست؟ عكس پسرهايش را در دستش گرفت و تمام شب بيدار ماند. در روشنائي مهتاب خيلي تيره و تار به نظر مي رسيدند و انديشه هاي پيرمرد از آن هم تيره تر. صبح تصميم گرفت برود و از كشيش بپرسد. مرد كه جبه سياهي پوشيده بود تند و كوتاه گفت:

سوسياليستها آدمهائي هستند كه مشيت خدا را انكار مي كنند. همين برايت كافي است. و همينكه پيرمرد برگشت كه برود كشيش با قيافه عبوستر اضافه كرد كه: بايد خجالت بكشي كه با اين سن و سال دنبال اين جور چيزها افتاده اي. چككو پيش خود گفت: چه خوب شد عكس را نشانش ندادم. چند روزي گذشت. پيرمرد پيش سلماني كه مرد خودساز كله پوكي بود و از چاقي به الاغ جواني شباهت داشت رفت. مردم مي گفتند كه به خاطر پول و پاتال آمريكائي كه ظاهراً براي لذت بردن از مناظر اما در حقيقت براي ماجراهاي عاشقانه با پسرهاي فقير به جزيره مي آمدند سروسري دارد.

اين مرد شرور وقتي زيرنويس را خواند گونه هايش از شادي گل انداخت: اوه، خدا! آرتور و انريكو، دوستان من! بت تبريك مي گويم بابا. با همه قلبم، به تو و خودم! حالا دو تا هموطن مشهور ديگر دارم. اين باعث افتخار نيست؟ پيرمرد او را به خود آورد: اين زبان احمقت را ببر ببينيم! اما سلماني دستهايش را تكان مي داد و فرياد مي زد: عاليست! پيرمرد با اصرار پرسيد: اينجا از آنها چي نوشته اند؟ - من نمي توانم بخوانم اما خاطر جمع هستم كه عين حقيقت است. اگر راستش را بگويند فقيرها واقعاً قهرمانهاي بزرگي هستند. چككو پيره گفت:«ترو خدا جلو زبانت را بگير! و در حاليكه كفشهاي چوبي اش را به شدت روي سنگها تاراق توروق مي كرد راه افتاد. پيش سينيور روسي رفت كه مي گفتند آدم مهربان و شريفي است.

وارد شد و كنار تختخوابي كه سينيور رويش دراز كشيده بود و داشت مي مرد نشست و پرسيد: توي اينجا از اين پسرها چي نوشته اند؟ روس چشمهايش را كه از بيماري پژمرده و غمناك بود تنگ كرد و زيرنويس كارت را با صداي نزاري خواند و لبخند گرمي صورتش را روشن كرد. پيرمرد گفت: سينيور مي بيني كه من خيلي پير شده ام و همين روزها پيش خداوند مي روم. وقتي حضرت مريم ازم بپرسد چه به سر بچه هايم آورده ام بايد عين حقيقت را بگويم. اينها بچه هاي من هستند اما نمي فهمم چه كار كرده اند و چرا زنداني شده اند. روس به طور جدي بش توصيه كرد كه: مي تواني به حضرت مريم بگوئي بچه هايت فرمان اساسي پسرش را خوب درك كردند: همسايه شان را واقعاً دوست داشتند.

پيرمرد حرفهاي مرد روس را باور كرد چون دروغ را نمي توان با زبان ساده گفت، دروغ احتياج به كلمات قشنگ و عبارتهاي بديع دارد بعد دست كوچك و نرم بيمار را فشرد. - پس باعث سر افكندگي نيست كه زنداني شده اند؟ روس گفت: نه. مي داني، ثروتمندها را فقط موقعي به زندان مي اندازند كه آنقدر زشتكاري كرده باشند كه ديگر نشود زير جلي درش كرد، اما فقيرها را به محض آنكه آرزوي زندگي بهتري بكنند. بگذار بگويم كه پدر خوشبختي هستي. مدت درازي با چككو صحبت كرد و با صداي ضعيف و نازكش به او گفت كه چطور مردم شريف جهان تكاپو مي كنند به فقر و حماقت غالب شوند و همه پليديها از حماقت و فقر به وجود مي آيد.

خورشيد مانند گل آتش در آسمان مي سوزد و گرد طلائي نورش را به صخره هاي خاكستري مي باشد و از هر شكاف سنگي دست زندگي به خورشيد دراز مي شود: علف سبز و گلهائي كه مانند آسمان آبي اند. شراره هاي طلائي خورشيد برق مي زنند و در قطره هاي آماس كرده شبنم بلوري نابود مي شوند. پيرمرد همانطور كه به موجودات دور و بر كه آفتاب زندگي بخش را سر مي كشند نگاه مي كند و آواز پرندگان را كه سرگرم ساختن آشيانه خويشند مي شنود، به فكر بچه هايش، پسرانش، است كه آن طرف اقيانوس در شهر بزرگي پشت ميله ها نشسته اند، و فكر مي كند كه زندان چقدر به سلامت آنها ضرر دارد. بچه هاي بيچاره...

اما وقتي يادش مي افتد كه به خاطر شرافت، كه پدرشان همه عمر با آن زندگي كرده. زنداني شده اند، خوشحال مي شود و صورت برنجي اش به لبخند مغرورانه اي باز مي شود. - زمين پر حاصل است، بشر فقير است. خورشيد مهربان است، بشر ستمكار است، همه عمرم در فكر اين چيزها بودم و با اينكه از اين بابت با آنها حرفي نزده ام فكرهايم را درك كرده اند. هفته اي شش دلار مي شود چهل لير. اوهو! اما آنها مي گويند اين پول كم است و بيست و پنج هزار نفر ديگر هم مثل آنها. البته براي كساني كه مي خواهد بهتر زندگي كند خيلي كم است... مطمئن است عقايدي كه در دلش پرورانده ات در جسم بچه هايش شكوفه كرده اند و از اين واقعيت بسيار به خود مي بالد اما چون مي داند انسان افسانه هائي را كه خودش روزهائي به هم بافته خيلي كم باور مي كند فكرهايش را در دل نگه مي دارد.

با اينحال گاهي قلب پير و بزرگش از فكر آينده بچه هايش لبريز مي شود، آنوقت پشت خسته اش را راست مي كند و نفسهاي عميقي مي كشد و باقي مانده نيرويش را جمع مي كند و با صداي بلند به دريا و به جائي كه بچه هايش هستند فرياد مي زند:! Val-o-o جرأت! خورشيد كه از آبهاي عميق دريا بالا مي رود. مي خندد و مرداني كه در تاكستانهاي بالا كار مي كنند صداي پيرمرد را برمي گردانند:Val-o-o!

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837