جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  31/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

شاهزاده ابراهيم و فتنه خونريز
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده
منبع: مرشدي بوانا مهر 1346

يكي بود يكي نبودغير از خدا هيچكس نبود .
در زمانهاي قديم پادشاهي بود كه هر چه زن مي گرفت بچه اي گيرش نمي آمد پادشاه همينطور غصه دار بود تا اينكه يك روز آينه را برداشت و نگاهي در آن كرد يكمرتبه ماتش برد ، ديد اي واي موي سرش سفيد شده و صورتش چين و چروكي شده آهي كشيد و رو بوزير كرد و گفت :« اي وزير بي نظير، عمر من دارد تمام مي شود و اولاد پسري ندارم كه پس از من صاحب تاج و تخت من بشود نمي دانم چكار كنم . چه فكري بكنم ؟» وزير گفت :« اي قبله عالم ، من دختري در پرده عصمت دارم اگر مايل باشيد تا او را بعقد شما در بياورم شما هم نذرونيازبكنيد و به فقيران زر و جواهر بدهيد تا بلكه لطف و كرم خدا شامل حالتان بشود و اولادي بشما بدهد .» پادشاه بگفته وزير عمل كرد و دختر وزير را عقد كرد . پس از نه ماه و نه روز خداوند تبارك و تعالي پسري به او داد و اسمش را شاهزاده ابراهيم گذاشتند . پس از شش سال شاهزاده ابراهيم را به مكتب گذاشتند و بعد از آن او را دست تير اندازي دادند تا اسب سواري و تيراندازي را ياد بگيرد .
از قضاي روزگاريك روز شاهزاده ابراهيم بپدرش گفت :« پدرجان من ميخواهم بشكار بروم .» پادشاه پس از اصرار زياد پسرش به او اجازه داد تا به شكار برود . نگو، شاهزاده ابراهيم بشكار رفت و همينطور كه در كوه وكتلها مي گشت ناگهان گذارش به در غاري افتاد ديد يك پيرمرد در غار نشسته و يك عكس قشنگي بدست گرفته و دارد گريه ميكند . شاهزاده ابراهيم جلو رفت و پرسيد :«اي پيرمرد اين عكس مال كيه ؟ چرا گريه مي كني ؟» پيرمرد همينطور كه گريه مي كرد گفت :« اي جوان دست از دلم بردار.» ولي شاهزاده ابراهيم گفت :« ترا به هر كي كه مي پرستي قسمت مي دهم كه راستش را به من بگو.» وقتي كه شاهزاده ابراهيم قسمش داد پيرمرد گفت :« اي جوان حالا كه مرا قسم دادي خونت بگردن خودت .
من اين قصه را برايت مي گويم . اين عكسي را كه مي بيني عكس دخترفتنه خونريز است كه همه عاشقش هستند ولي او هيچ كس را بشوهري قبول نمي كند و هر كس هم كه به خواستگاريش برود او را ميكشد » نگو كه او دختر پادشاه چين است .
شاهزاده ابراهيم يكدل نه بلكه صد دل عاشق صاحب عكس شد و با يك دنيا غم و اندوه بمنزل برگشت و بدون اينكه لااقل پدر يا مادرش را خبر كند بار سفر را بست و براه افتاد و رفت و رفت تا اينكه بشهر چين رسيد . چون در آن شهر غريب بود ، نمي دانست بكجا برود . و چكار بكند همينطور حيران و سرگردان در كوچه هاي شهر چين ميگشت . يكمرتبه يادش آمد كه دست بدامن پيرزني بزند چون ممكن است كه بتواند راه علاجي پيدا كند .
خلاصه تا عصر همينطور ميگشت تايك پيرزني پيدا كرد جلو رفت و سلامي كرد . پيرزن نگاهي بشاهزاده ايراهيم كرد و گفت :« اي جوان اهل كجائي ؟» شاهزاده ابراهيم گفت :« اي مادر من غريب اين شهرم و راه به جائي نمي برم .» پيرزن دلش به حال او سوخت و گفت :« ما يك خانه خرابه اي داريم اگر سرتان فروگذاري ميكند بخانه ما بيائيد .» شاهزاده ابراهيم همراه پيرزن براه افتاد تا بخانه پيرزن رسيدند .
نگو شاهزاده ابراهيم همينطور در فكر بود كه ناگهان زد زير گريه و بنا كرد گريه كردن . پيرزن رو كرد به او و گفت :« اي جوان چرا گريه مي كني ؟» شاهزاده ابراهيم گفت :« اي مادر دست بدلم نگذار .» پيرزن گفت :« ترا بخدا قسمت ميدهم راستش را بمن بگو شايد بتوانم راه علاجي نشانت بدهم .» شاهزاده ابراهيم گفت :« اي مادر از خدا كه پنهان نيست از تو چه پنهان ، من روزي عكس دختر فتنه خونريز را دست پيرمردي ديدم و از آنروز تا بحال عاشقش شده ام و حالا هم به اينجا آمده ام تا او را ببينم !»
پيرزن گفت :« اي جوان رحم بجواني خودت بكن ، مگر نميداني كه تا بحال هر جواني بخواستگاري دختر فتنه خونريز رفته كشته شده ؟» شاهزاده ابراهيم گفت :« اي مادر ميدانم ولي چه بكنم كه ديگه بيش از اين نميتونم تحمل بكنم و اگر تو بداد من نرسي من ميميرم .» پيرزن فكري كرد و گفت :« حالا تو بخواب تا من فكري بكنم تا فردا هم خدا كريم است .»

صبح كه شد شاهزاده ابراهيم مشتي جواهر به پيرزن داد . وقتي پيرزن جواهرها را ديد پيش خودش گفت :« حتما اين يكي از شاهزاده هاست ولي حيف از جوانيش مي ترسم كه آخر خودش را به كشتن بدهد .» خلاصه پيرزن بلند شد و چند تا مهر و تسبيح برداشت و سه ، چهار تا تسبيح هم به گردنش كرد و عصائي بدست گرفت و براه افتاد و همينطور شلان شلان و سلانه سلانه رفت تا به بارگاه دختر فتنه خونريز رسيد و آهسته در زد . دختر، يكي از كنيزها را فرستاد تا ببيند كيست . كنيز رفت و برگشت و گفت كه يك پيرزن آمده .
دختر به كنيز گفت :« برو پيرزن را به بارگاه بيار.» پيرزن همراه كنيز داخل بارگاه شد و سلام كرد و نشست . دختر گفت :« اي پيرزن از كجا ميآيي؟» پيرزن مكار گفت :« اي دختر! من از كربلا ميام و زوارهستم و راه را گم كردم تا اينكه گذارم به اينجا افتاد .»
خلاصه پيرزن با تمام مكر و حيله اي كه داشت سر صحبت را همينطور باز كرد تا يكمرتبه اي گفت :« اي دختر شما به اين زيبائي و به اين كمال و معرفت چرا شوهر نمي كنيد ؟» ناگهان ديگ غضب دختر بجوش آمد و يك سيلي بصورت پيرزن زد كه از هوش رفت . پس از مدتي كه پيرزن بهوش آمد دختر دلش به حال او سوخت و براي دلجوئي گفت :« اي مادر در اين كار سري هست ، يكشب خواب ديدم كه بشكل ماده آهوئي در آمدم و در بيابان ميگشتم و مي چريدم . ناگهان آهوئي پيدا شد كه او نر بود آمد پهلوي من و با من رفيق شد خلاصه همينطور كه مي چريدم پاي آهوي نر در سوراخ موشي رفت وهرچه كرد كه پاش را از سوراخ بيرون بكشد نتوانست .
من يك فرسخ راه رفتم و آب در دهنم كردم و آوردم در سوراخ موش ريختم تا اينكه او پاش را بيرون كشيد و دوباره براه افتاديم اين بار پاي من در سوراخ رفت و گير افتاد . آهوي نرعقب آب رفت و ديگر برنگشت .
يكمرتبه از خواب پريدم و از همان موقع با خودم عهد كردم كه هرچه مرد بخواستگاريم آمد او را بكشم چون دانستم كه مرد بي وفاست .» پيرزن كه اين حكايت را از دختر شنيد بلند شد و خداحافظي كرد و رفت . چون بمنزل رسيد جوان را در فكر ديد گفت :« اي جوان قصه دختر را شنيدم و تو هم غصه نخور كه من يك راه نجاتي پيدا كردم .» خلاصه پيرزن تمام سرگذشت را براي شاهزاده ابراهيم گفت و بعد از آن شاهزاده ابراهيم گفت:« حالا چكار بايد بكنم ؟» پيرزن گفت كه بايد يك حمامي درست كني ودستوربدهي در بينه ورخت كن حمام تصوير دوتاآهو ، يكي نر، يكي هم ماده بكشند ، كه دارند مي چرند ؛ در مرحله دوم شكل آن دو تا آهو را بكشند كه پاي آهوي نر در سوراخ موش رفته و آهوي ماده آب آورده و در سوراخ ريخته .
در قسمت سوم نقشي بكشند كه پاي آهوي ماده در سوراخ رفته و آهوي نر هم براي آوردن آب بسرچشمه رفته و صياد او را با تير زده ، و وقتي هم حمام درست شد خواه نا خواه دختر بحمام ميرود و اين نقاشي ها را مي بيند ، شاهزاده ابراهيم از همان روز دستور داد تا آن حمام را درست كنند . يك ، دو ماهي طول كشيد تا حمام درست شد . نگو اين خبر در شهرچين افتاد كه شخصي از بلاد ايران آمده و يك حمام درست كرده كه در تمام دنيا لنگه اش نيست . چون دختر فتنه خونريز آوازه حمام را شنيد گفت :« بايد بروم و اين حمام را ببينم .» بدستور دختر دركوچه و بازار جار زدند كه هيچكس در راه نباشد كه دختر فتنه خونريز ميخواهد به حمام برود .

خلاصه دختر به حمام رفت وآن نقش ها را ديد يكباره آهي كشيد و در دلش گفت :« اي واي ، آهوي نر تقصيري نداشته .» و در دل نيت كرد كه ديگر كسي را نكشد و بگردد و جفت خودش را پيدا كند . خلاصه از آنطرف پيرزن براي شاهزاده ابراهيم گفت كه امروز دختر به حمام آمد و بعد از آن پيرزن گفت :« امروز يك دست لباس سفيد مي پوشي و به بارگاه دختر ميروي ومي گوئي آهوم واي ، آهوم واي ، آهوم واي و فوري فرار مي كني كه كسي دستگيرت نكند . روز دوم يك دست لباس سبز مي پوشي و باز ببارگاه ميروي و همان جمله را سه بار تكرار مي كني و فرار مي كني ، خلاصه روز سوم يك دست لباس سرخ مي پوشي و باز ميروي و همان جمله را ميگوئي ولي اين بار فرار نميكني تا ترا بگيرند .
وقتي ترا گرفتند و پيش دختر بردند دختر از تو مي پرسد كه چرا چنين كردي و تو هم بگو « يك شب خواب ديدم كه با آهوي ماده اي رفيق شده و بچرا رفتيم ، پاي من در سوراخ موشي رفت ، آهوي ماده يك فرسخ راه رفت و آب آورد و مرا نجات داد طولي نكشيد كه پاي آهوي ماده در سوراخي رفت و من رفتم آب بياورم كه ناگهان صياد مرا با تير زد. يكمرتبه از خواب بيدار شدم .حالا چند سال است كه شهر بشهر ديار به ديار بدنبال جفت خودم مي گردم.»
چون شاهزاده ابراهيم اين دستور را از پيرزن گرفت لباس پوشيد و حركت كرد و به بارگاه دختر رفت و همان عملي را كه پيرزن يادش داده بود انجام داد . دختر به غلام ها گفت :« اين بچه درويش را بگيريد .» چون آنها بطرفش حمله كردند شاهزاده فرار كرد . شد روز دوم ، باز بهمان ترتيب روز اول ببارگاه رفت و دو مرتبه خواستند او را بگيرند ، فرار كرد . خلاصه روز سوم هم مثل دو روز جلوتر سه مرتبه گفت :« آهوم واي » ولي اين دفعه ايستاد تا او را گرفتند وپيش دختر بردند . نگو همينكه دختر چشمش به شاهزاده افتاد يكدل نه صد دل عاشقش شد ولي پيش خودش فكر كرد كه خدايا من عاشق اين بچه درويش شده ام .
خلاصه دل بدريا زد و گفت :« اي بچه درويش ، تو چرا در اين سه روز اين كار را كردي و باعث گفتن اين حرف ها را براي من بگو .» شاهزاده ابراهيم هم بقيه حرف هائي كه پيرزن يادش داده بود گفت كه ناگاه دختر آهي كشيد و از هوش رفت . پس از مدتي كه بهوش آمد گفت :« اي جوان! اي بچه درويش ، خدا نظرش بما دو نفر بوده و منهم از اين همه خون ناحق كه ريخته ام پشيمانم و حالا هم دل خوش دار كه جفت تو من هستم ، من گمان مي كردم كه مرد بي وفاست .
نميدانستم كه صياد آهوي نر را با تير زده .» خلاصه دختر از شاهزاده پرسيد كه كيست و از كجا آمده ؟ و او هم برايش تعريف كرد كه پسر پادشاه ايران است و اسمش شاهزاده ابراهيم است . همان روز دختر يك قاصدي با نامه پيش پدرش فرستاد كه من مي خواهم عروسي كنم . پدرش ماتش برد كه چطور شده دخترش پس از اين همه آدمكشي حالا ميخواهد شوهر كند ولي وقتي فهميد كه جفت دخترش پسر پادشاه ايرانست نامه اي براي دخترش نوشت كه خودت مختاري . از آن طرف پدر دختر مجلس عروسي برپا كرد وشاهزاده ابراهيم را در مجلس آورد وعقد دختر را برايش بستند .
نگو پدر شاهزاده ابراهيم از آنطرف دستور داد تا تمام شهر را و ديار را بدنبال شاهزاده ابراهيم بگردند . ولي غلامان هر چه گشتند او را پيدا نكردند و پدر شاهزاده چون همين يكدانه پسر را داشت بلند شد و لباس قلندري پوشيد و شهر بشهر ، ديار بديار دنبال پسرگشت . نگو در همان روزي كه عروسي شاهزاده ابراهيم با دختر فتنه خونريز بود پدر شاهزاده با آن لباس قلندري گذارش به شهر چين افتاد ، ديد همه مردم بطرف بارگاه پادشاه چين مي روند از يكنفر پرسيد امروز چه خبر شده ؟ واوهم در جوابش گفت كه امروز عروسي دختر فتنه خونريز با شاهزاده ابراهيم پسر پادشاه ايران است .
چون قلندر اسم پسرش را فهميد از هوش رفت . وقتي به هوش آمد همراه مردم ببارگاه رفت .خلاصه تا چشم شاهزاده در ميان جمعيت به قلندر افتاد فوري او را شناخت . جلودويد و پدرش را در بغل گرفت و بوسيد و پس از آن دستور داد تا او را به حمام بردند و يك دست لباس شاهي تنش كردند . وقتي پدر شاهزاده از حمام آمد شاهزاده ابراهيم او را پهلوي پدر دختر برد وبه او گفت كه اين پدر منست هر دو تا پادشاه همديگر را در بغل گرفتند .
خلاصه تا هفت روز مجلس عروسي طول كشيد وشب هفتم دختر را به هفت قلم بزك كردند و به حجله بردند. پس از مدتي شاهزاده ابراهيم دختر را برداشت و با پدرش به مملكت خودشان برگشتند و چون پادشاه هم پير شده بود شاهزاده را به تخت نشاند و دستور داد تا سكه بنامش زدند وآنوقت نشستند بنا كردند به زندگاني كردن .

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837