يكي بود يكي نبود غيرازخداهيچكس نبود . زن و شوهري بودند كه از داشتن فرزند بي نصيب بودند وفقط آرزو داشتند كه خدا به آنها بچه اي بدهد. اين زن وشوهربه درگاه خدا نذر كردند كه اگر داراي فرزندي شدند نهري از روغن و نهري از شيره راه بيندازند تا مردم هر قدر كه مي خواهند از آن بردارند . اين آرزو برآورده شد و خداوند دختري به آن زن وشوهرداد كه اسمش را « بموني » گذاشتند . زن و شوهرهم همانطوريكه نذر كرده بودند نهر شيره و روغن را راه انداختند . مردم هر چه مي خواستند روغن و شيره بردند تا اينكه پيرزني از همه دورتر آمد و برسر نهر روغن نشست و ته مانده روغن ها را در ظرفي جمع كرد . از قضا بموني كه همان دختر باشد انارش را كه با آن بازي مي كرد از دستش ليز خورد وتوي ظرف پيرزن بي طالع افتاد و روغن هايش به زمين ريخت . پيرزن از اين پيش آمد رنجيد و رو به دخترك كرد و گفت :« من نفرينت نمي كنم اما اميدوارم كه گرفتار اسكندر بشي » دخترك نمي دانست اسكندر كيست و اصلا چيست از همان دم كه اين حرف از دهان پيرزن بيرون آمد شروع كرد به گريه و زاري كه :« يالله من اسكندر ميخوام » پدر دختر كه طاقت ديدن اشكهاي يگانه بچه اش را نداشت به زنش گفت :« كوله بار مرا ببند و مقداري آب و نون برام بذار تا من براي پيدا كردن اسكندر روانه بشم » زن كوله بار را آماده كرد . فرداي آن روز پيرمرد روانه راه شد . سه روز و سه شب راه افتاد تا به قصر اسكندررسيد وبه غلام هاي اسكندر گفت :« اجازه بدهيد تا پيش اسكندر بروم » غلام ها گفتند :« چه مي خواهي ؟ هر چه مي خواهي بگو تا به تو بدهيم و احتياجي نيست پيش اسكندر بروي » پيرمرد گفت :« مشكل من فقط به دست اسكندر حل ميشه » يكي ازغلامها پيش اسكندر رفت و اجازه ملاقات براي پيرمرد گرفت . اسكندر دستور داد پيرمرد را پيش اوبردند . پيرمرد قصه خود را گفت كه چگونه نذر كردم وداراي فرزندي شدم و حالا دخترم از من ترا مي خواهد . اسكندر وقتي حرفهاي پيرمرد را شنيد حوله اي به پيرمرد داد و گفت :« وقتي به خانه ات رسيدي يك روز چهارشنبه حوله را تو آب تر كن و اونو تو درگاه حياط فشار بده تا آبش آنجا بريزه بعد خونه ات ميشه يك قصر بلند ، اون وقت هوا طوفاني ميشه و وقتي صداي رعد و برق بلند شد دخترت را حاضر كن تا او را پيش من بياورند . اما مواظب باش كسي از اين ماجرا باخبر نشه » وقتي پيرمرد به خانه اش رسيد قصه را براي زنش تعريف كرد . ازبخت بد همان دم كه درحال تعريف كردن ماجرا بود دختر مرد ماهيگيري كه در همسايگي شان زندگي مي كرد از پشت در حرفهاي پيرمرد را شنيد و در وقت خالي بودن خانه شان حوله را دزديد و آنچه را كه از زبان پيرمرد شنيده بود عمل كرد و همانطوري كه اسكندر گفته بود صداي رعد و برق بلند شد و طوفاني سرگرفت و دخترك ماهيگير را به جاي بموني دختر پيرمرد برداشتند و بردند . بموني كه ديد به جاي او دخترماهيگير را بردند با گريه و شيون به دنبال آنها رفت . آنقدر رفت و رفت تا در ميان بيابان گرگي او را خورد و فقط يك دستش كه النگوي طلايي در آن مي درخشيد در زيرخاك باقي ماند . يك روز كه اسكندر به شكار رفت گذارش به همان بيابان افتاد از دور درخشيدن چيزي به نظرش آمد . وقتي به آن رسيد دست قشنگي را ديد كه النگويي به آن مي درخشيد . بي اختيار از آن دست خوشش آمد و آن را به قصرش آورد . يك روز زن اسكندر كه همان دخترماهيگير باشد دست را پيدا كرد و شناخت كه دست همان دختري است كه مي بايست زن اسكندر ميشد . دست را توي نهر آب انداخت . آب دست را برد به كنار نهر و در آنجا به شكل درخت كناري شد پرازماروعقرب كه هيچكس نمي توانست از ميوه آن بخورد مگر اسكندر كه بي اذيت و آزار جانوران ، روي درخت مي رفت و ميوه ميخورد . زن اسكندر وقتي از اين ماجرا باخبر شد دستور داد به نوكرهاش، درخت را كندند و به آب انداختند . باز آب ، درخت را برد به كنار يك خشكي شبيه به يك جزيره و از همان درخت ، سرتاسر جزيره پر شد از درخت هاي رنگارنگ ميوه و باز فقط اسكندر بود كه مي توانست از آنها بخورد .
|