پادشاهي به وزيرش گفت كه :« شهر به شهر و ده به ده بگرد يك نفررا كه از همه زرنگتر است با خودت بياور از او سوالاتي دارم .» وزير گفت :« چشم » وزير روزها در شهرها و ديه ها گردش مي كرد رسيد به جائي ديد مكتب خانه است . ملائي عده اي شاگرد دارد مشغول تدريس است . رفت تو نشست . پس ازسلام وتعارف ديد بچه ها قطار نشسته همه دو زانو زده اند سرشان خم است پيش خودرا نگاه مي كنند . يك چوب بسيار بزرگ پشت گردن آنها كشيده شده بطوري كه يك نفرنمي تواند سرش را تكان بدهد . وزيرگفت:« ملا اين چوب چيست ؟» گفت:« اگر كسي سرش را بلند كند چوب به زمين مي افتد من مي فهمم . بايد همينطور باشند تا درس شان تمام بشود ومرخص شوند » دراين اثنا ديد نخي از پشت بام آويزان است ملا دستي به نخ زد و در پشت بام زنگي به صدا درآمد . گفت:« ملا اين چيست ؟» جواب داد :« پشت بام ارزن آفتاب كرده ام گنجشك هامي آيند ارزن را ميخورند چون زنگ صدا كند پرندگان فرارميكنند .» باز ديد بيرون توي ايوان گربه اي را به نردبان بسته و به پاي حيوان هم نخ ديگري بسته ونخ جلو اوست هر وقت آن را مي كشد فرياد آن حيوان بلند مي شود. گفت :« ملا اين ديگرچيست؟» گفت :« هر موقع فرياد گربه بلند شود بچه هاي من مي فهمند كه من با آنهاكاري دارم ؛ پيش من مي آيند.» گفت :« شاه شما راميخواهد بايد با من به دربار برويم تا از هوش شما استفاده بشود .» ملا را براه انداخت چون به دربار رسيدند وزير كارهائي را كه ازملا ديده بود بعرض رسانيد. شاه فرمود :« ملا نامت چيست ؟»
|