جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  10/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

عباس دوس
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

در روزگاران قديم مرد گدائي بود بنام عباس دوس كه همه گداها پيش او درس گدائي مي خواندند . عباس از آن گداهاي پرچانه و لينجه بود كه هر كس جلوش ميرسيد ميگفت : بده در راه خدا . به مرد ميرسيد ، به زن ميرسيد ، به دختر ، به پسر ، به بچه حتي به گداها هم كه ميرسيد ميگفت : بده درراه خدا و آنقدر سمج ميشد تا يك چيزي بستاند .
عباس يك دختري داشت كه خيلي خوشگل بود و خواستگار زيادي داشت كه به هيچ كدام جواب نميداد . يك جوان تاجر كه دارائي زيادي داشت عاشق دختر عباس دوس شده بود . به يك دل نه به صد دل عاشق و گرفتارش بود. يك روز پسرك به پيش عباس رفت كه دخترش را خواستگاري كند. عباس پرسيد : چكاره اي ؟ جوان تاجر گفت : من تاجرم دخلم خيلي زياد است ، دارائيم هم حساب ندارد . در ضمن دختر عباس هم اين پسره را مي خواست .
عباس دوس گفت : چون دخترم خيلي ترا ميخواهد به يك شرط او را به تو مي دهم . پسرك خوشحال شد وگفت : چشم هر شرطي كه باشد به روي چشمهايم انجام ميدهم. عباس گفت : اگر دختر مرا ميخواهي بايد دست از كار خودت بكشي و گدائي كني .
پسر تاجر كه اصلاً فكر نميكرد اينطور شرطي داشته باشد نزديك بود سرش شاخ در بياورد . پسرك به خودش ميگفت اگر دخترش را بستانم يك كار خوبي هم به خودش ميدهم كه گدائي نكند . حالا به من ميگويد تو هم بايد گدائي كني . پسرك گفت : آخر من يكنفرتاجر با اين همه دارائي و دخل زياد چطور گدائي كنم هزار نفر زير دست من كار ميكنند و از تجارتخانه من نان ميخورند حالا ول كنم بيايم گدائي كنم ، مگر تجارت چه عيبي دارد ؟

عباس دوس گفت : من اين حرفها سرم نميشود . دارائي ممكن است از بين برود اما گدائي هميشه هست . تجارت سرمايه ميخواهد ممكن است ضرر كند اما گدائي نه ضرر مي كند نه از بين مي رود . هر چه تاجر بيچاره التماس كرد عباس گفت : بيخود التماس مكن اگر ميخواهي داماد من بشوي بايد گدائي كني .
پسرك گفت : آخرهمه مردم اين شهر مرا مي شناسند من خجالت ميكشم . عباس گفت : اونش ديگر با من . من بتو ياد ميدهم چكار كني كه خجالت نكشي . اول برو در تجارتخانه ات را ببند لباسهايت را در كن تا رخت كهنه بدهم بپوش . از فردا صبح برو سر فلان گذر كه خيلي آدم رد ميشود دركنارديوار بنشين . بديوار تكيه كن و سرت را بينداز زير كه هيچكس را نبيني تا خجالت بكشي ، فقط دست راستت را بطرف بالا نگاهدار. تا يك ماه همين كار را ميكني بعد بيا تا دخترم را عقدت كنم .
تاجر رختهاي كهنه پوشيد و صبح در همان سرگذر نشست .مردم كه رد ميشدند او را ميشناختند به خيالشان كه اين بيچاره ورشكست كرده است و هركس هر چه مي توانست به او كمك ميكرد . پول ميدادند ، لباس ميدادند ، چيزهاي ديگر ميدادند . تاجره تا يك ماه هر روز همين كار را ميكرد . سر يك ماه ديد كه اهه هو باندازه درآمد چند سال تجارتخانه اش بيشتر گيرش آمده .
سر يك ماه رفت به پيش عباس دوس و گفت : اگر راستش را بخواهي حالا ديگر خودم هم دلم نميخواهد اين كار را ول كنم . عباس گفت : احسنت ، حالا تو لياقت دامادي مرا داري .
دخترش را به محضر برد و به عقد او درآورد و از همان روز او از يك حد و دامادش از حد ديگر مشغول گدائي شدند مدت زيادي گذشت . عباس يك روز صبح سحر به حمام رفت . درون حمام رفت به پاكيزه خانه و داشت بدنش را تميز ميكرد . ديد كه يك نفر از همان درحمام دستش را دراز كرده و ميگويد بده در راه خدا . عباس دوس گفت : عمو اينجا خزينه است من هم لختم چيزي ندارم به تو بدهم .
ديد مردك دست بردار نيست و مي گويد از همانها كه توي مشتت داري بده در راه خدا . عباس دوس مشتش را پر از كف كرد و دراز كرد گفت : بگير اما واستا ببينم كه دست مرا بر چوب بستي و از من بالا زدي وقتي كه از واجبي خانه بيرون آمد ديد دامادش است .
همان تاجره كه اول آن قدر خجالت ميكشيد . عباس گفت : احسنت بر تو كه از من گداتر باز توئي . خدا را شكر كه تو بودي اگر يكي ديگر بود من از غصه دق ميكردم .

لينجه = سمج
اهه هو = كلمه ايست كه در مقام تحسين و تعجب گويند
حد = طرف و سمت
واستا= بايست

 
   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837