در روزگاران قديم مرد گدائي بود بنام عباس دوس كه همه گداها پيش او درس گدائي مي خواندند . عباس از آن گداهاي پرچانه و لينجه بود كه هر كس جلوش ميرسيد ميگفت : بده در راه خدا . به مرد ميرسيد ، به زن ميرسيد ، به دختر ، به پسر ، به بچه حتي به گداها هم كه ميرسيد ميگفت : بده درراه خدا و آنقدر سمج ميشد تا يك چيزي بستاند . عباس يك دختري داشت كه خيلي خوشگل بود و خواستگار زيادي داشت كه به هيچ كدام جواب نميداد . يك جوان تاجر كه دارائي زيادي داشت عاشق دختر عباس دوس شده بود . به يك دل نه به صد دل عاشق و گرفتارش بود. يك روز پسرك به پيش عباس رفت كه دخترش را خواستگاري كند. عباس پرسيد : چكاره اي ؟ جوان تاجر گفت : من تاجرم دخلم خيلي زياد است ، دارائيم هم حساب ندارد . در ضمن دختر عباس هم اين پسره را مي خواست . عباس دوس گفت : چون دخترم خيلي ترا ميخواهد به يك شرط او را به تو مي دهم . پسرك خوشحال شد وگفت : چشم هر شرطي كه باشد به روي چشمهايم انجام ميدهم. عباس گفت : اگر دختر مرا ميخواهي بايد دست از كار خودت بكشي و گدائي كني . پسر تاجر كه اصلاً فكر نميكرد اينطور شرطي داشته باشد نزديك بود سرش شاخ در بياورد . پسرك به خودش ميگفت اگر دخترش را بستانم يك كار خوبي هم به خودش ميدهم كه گدائي نكند . حالا به من ميگويد تو هم بايد گدائي كني . پسرك گفت : آخر من يكنفرتاجر با اين همه دارائي و دخل زياد چطور گدائي كنم هزار نفر زير دست من كار ميكنند و از تجارتخانه من نان ميخورند حالا ول كنم بيايم گدائي كنم ، مگر تجارت چه عيبي دارد ؟
|