جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

ميراث سه برادر
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده
منبع: روايت سنگسر سمنان

در زمان قديم مردي بود كه سه پسر داشت . او در زندگي خود تنها ثروتي كه داشت يك نردبان ، يك طبل و يك گربه بود . وقتي كه مرد ، نردبان را پسر بزرگ ، طبل را پسر وسطي و گربه را پسر كوچك برداشت . پسر بزرگي بعد از مرگ پدرش به فكر دزدي افتاد . يك روز نردبان را برداشت برد به ديوار خانه حاجي گذاشت تازه مي خواست از نردبان بالا برود كه صداي حاجي را شنيد كه به زنش ميگفت :« من ميروم با فلان شخص معامله كنم . اگر معامله من و او سرگرفت يك نفر را مي فرستم جعبه پول را به او بده بياورد .» اين را گفت و از خانه بيرون رفت .
پسري كه مي خواست برود به خانه حاجي دزدي كند تمام حرف هاي حاجي را شنيد يواشكي نردبان را برداشت برد خانه خودش گذاشت و برگشت آمد در خانه حاجي را زد . زن حاجي پرسيد :« كي هستي ؟» پسر گفت :« حاجي مرا فرستاده كه جعبه پول را ببرم » زن حاجي هم خيال كرد كه حاجي او را فرستاده . جعبه پول را به او داد .
پسره هم با خوشحالي جعبه را برداشت و برد . وقتي كه حاجي به خانه برگشت زن از او پرسيد كه :« معامله تو با فلان شخص چطور شد ؟» حاجي گفت :« هيچ ، معامله ما سر نگرفت » زنش گفت :« پس پول بردي چكار كني ؟» حاجي گفت :« پول كجا بود ؟» زنش گفت :« مگرتو پسر را نفرستاده بودي كه پول ببرد ؟» حاجي گفت :« من كسي را نفرستادم !» خلاصه حاجي پول خود را نيافت وپسر بزرگي با پول حاجي ثروتمند شد . برادر وسطي كه ديد برادر بزرگش رفته و با نردبانش براي خودش پول پيدا كرده او هم طبل را برداشت و راه افتاد تا اينكه شب شد رفت در يك رباط خرابه خوابيد هنوز بخواب نرفته بود كه چند تا گرگ آمدند توي رباط . او از ترس گرگها رفت خودش را جابجا كند كه طبل او صدا كرد . گرگها از صداي طبل ترسيدند و فرار كردند ضمن فرار خوردند به رباط خرابه . در رباط بسته شد .

پسر كه ديد گرگها ازصداي طبل او ترسيدند خوشحال شد و طبل را برداشت بنا كرد به زدن . گرگ ها هم از ترس هي خود را به درو ديوار مي زدند . بازرگاني در آن وقت شب داشت از آنجا ميگذشت ديد توي رباط سرو صدا بلند است . تاجر تا دررباط را باز كرد گرگ ها ريختند بيرون و فرار كردند . مرد طبل زن وقتي ديد بازرگان دررا باز كرد و گرگ ها بيرون رفتند آمد جلو و گريبان او را گرفت و گفت :« چرا در رباط را باز كردي كه گرگ ها فرار كنند ؟» اين گرگ ها را پادشاه به من داده بود كه رقص كردن به آنها ياد بدهم . حالا من بايد چكار كنم ؟ اگر بروم دنبال گرگ ها كه آنها را جمع آوري كنم خرج زيادي برايم برمي دارد .
حالا بايد يا خسارت مرا بدهي يا اينكه ميرويم پيش شاه از دست تو شكايت مي كنم .» بازرگان هم از ترس اينكه مبادا پيش شاه از دست او شكايت كند پول زيادي به او داد و رفت . اين برادر هم از اين راه ثروتمند شد . ماند برادر كوچكي . برادر كوچكي وقتي ديد كه دو برادرش رفتند با نردبان و طبل پول براي خود در آوردند ، او هم گربه خود را برداشت و از ده بيرون رفت تا به جايي رسيد و ديد درهرچند قدم يك نفر چوب بدست ايستاده . او از آنها پرسيد كه :« چرا هرچند قدم يك نفر چوب بدست ايستاده ؟» آنها جواب دادند كه :« دراين ملك موش زياد است و از دست موش ها آسايش نداريم به همين دليل است كه درهرچند قدم يك چوب بدست ايستاده كه نگذارد موشها به مردم آزار برسانند .» اوگفت :« شما امشب هيچكاري به موشها نداشته باشيد من ميدانم وموشها .» آنها همه چوب هاي خود را كنار گذاشتند و رفتند .

تا چوب بدست ها كنار رفتند او ديد يك عالم موش جمع شد . او فوري گربه را از زير عباي خودش بيرون آورد . گربه به ميان موشها افتاد چند تارا خورد و چندتاراهم خفه كرد . بقيه فرار كردند . روز بعد اين خبر به پادشاه آن كشور رسيد . وقتي پادشاه اين خبر را شنيد او را به حضور طلبيد و گربه را به قيمت زيادي از او خريد . او هم آن پول را برداشت و به ده خود برگشت .
هر سه برادر با كارهاي خودشان ثروتمند شدند . اما ببينيم گربه چكار ميكند . روزي گربه در آفتاب گرم خفته بود كه كنيزي از پهلويش گذشت و دم او را لگد كرد . گربه پريد و دست او را زخم كرد . خبر به پادشاه دادند كه گربه آنقدر خورده كه مست شده و چشم بد به فلان كنيزت دارد . شاه فرمان داد كه گربه را ببرند و به دريا بيندازند .يك نفر گربه را جلو اسب گرفت و برد كه به دريا بيندازد . تا رفت گربه را توي دريا پرت كند ، گربه به زين اسب چنگ زد . مرد خواست او را بگيرد و دوباره به دريا بيندازد . خودش با سرافتاد توي دريا و غرق شد. گربه همانطور كه به زين اسب چنگ زده بود اسب به خانه برگشت . آنها تا گربه را روي اسب ديدند همه از شهر و ديار خود بيرن رفتند و از ترس گربه فرار كردند .
گربه تنها در آن كشور ماند تا اينكه بعد از چند سال اهل شهر يكي دو نفر را فرستادند كه ببينند اگر گربه رفته است آنها به ديار خودشان برگردند . آن دو نفر رفتند و ديدند كه گربه اندازه يك بز شده و توي آفتاب خوابيده و دارد به سبيل هاي خودش دست مي كشد . آن دو نفر فرار كردند و رفتند خبر دادند كه گربه توي آفتاب خوابيده خيلي هم اوقاتش تلخ است ميگويد اگر به شما برسم ميدانم چكارتان كنم . خلاصه همه آنها ديگر انكار ديار خودشان را كردند و رفتند .

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837