كچلي بود بسيار زرنگ يك نفر حاجي او را به همراه گوسفندهاش به چوپاني مي فرستاد و به او قول داده بود كه اگر با راستي و درستي كار كند دخترش را به او بدهد و كچل دامادش بشود . كچل ازاين حرف بسيارشاد بود خيلي در كارها كوشش مي كرد . اتفاقاً براي دختر حاجي از جاي ديگر خواستگار مي آيد براي او نامزد مي گيرند . كچل از اين ماجرا بسيار ناراحت مي شود . اتفاقاٌ روزي به هنگام بهار همراه گوسفندها بود باران تندي آمد كچل عادت داشت هميشه در صحراگاش لاك را همراه مي برد . موقع ظهردو سه تا بزشيري داشت آنها را مي دوشيد شيرش را با نان توي لاك تريد مي كرد و مي خورد . كچل ديد باران شديد است با داس گودالي كند . لباسهاش را از تن بيرون آورد توي گودال گذاشت . لاك را روي آن گذاشت اطرافش را با گل پوشانيد روي لاك نشست . پس ازچند دقيقه باران ايستاد لباسش را بيرون آورد تن كرد . لباسش خشك بود بدون اينكه نمي داشته باشد . شيطان عبورش از آن مكان بود ديد لباس كچل خشك است و نمي ندارد اما او كه شيطان است خيس و تر شده است . شيطان گفت :« كچل چه كاركردي كه لباست ترنيست ؟» گفت :« دراين امراسراربزرگي است.» شيطان گفت :« تو اول دعاي اسم اعظم باريتعالي را به من ياد بده من آزمايش بكنم . من هم دعاي خود را به تو ياد ميدهم .» شيطان دعاي اسم اعظم را به او ياد داد . كچل رفت دو تا گوسفند نر آورد دعا را خواند آنها را به هم جنگ داد هر دو بهم چسبيدند . گفت :« دعاي بازشدن را هم به من ياد بده : كچل آن را هم آموخت و خواند گوسفندهاي نرازهم باز شدند . چون اطمينان حاصل كرد گفت :« آقا شيطان تو بايد يك داس و يك گاش لاك هميشه با خودت داشته باشي تا هنگام باران زمين را بكني لباس هايت را در گودال بريزي . لاك را روي آن بگذاري تا لباست تر نشود .» شيطان از اين گفتار ساده افسوس خورد كه كاش چنين گولي نخورده بودم . نادم و پشيمان غايب شد .
|