جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  04/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

كچل و شيطان
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

كچلي بود بسيار زرنگ يك نفر حاجي او را به همراه گوسفندهاش به چوپاني مي فرستاد و به او قول داده بود كه اگر با راستي و درستي كار كند دخترش را به او بدهد و كچل دامادش بشود . كچل ازاين حرف بسيارشاد بود خيلي در كارها كوشش مي كرد . اتفاقاً براي دختر حاجي از جاي ديگر خواستگار مي آيد براي او نامزد مي گيرند .
كچل از اين ماجرا بسيار ناراحت مي شود . اتفاقاٌ روزي به هنگام بهار همراه گوسفندها بود باران تندي آمد كچل عادت داشت هميشه در صحراگاش لاك را همراه مي برد . موقع ظهردو سه تا بزشيري داشت آنها را مي دوشيد شيرش را با نان توي لاك تريد مي كرد و مي خورد . كچل ديد باران شديد است با داس گودالي كند . لباسهاش را از تن بيرون آورد توي گودال گذاشت . لاك را روي آن گذاشت اطرافش را با گل پوشانيد روي لاك نشست . پس ازچند دقيقه باران ايستاد لباسش را بيرون آورد تن كرد . لباسش خشك بود بدون اينكه نمي داشته باشد .
شيطان عبورش از آن مكان بود ديد لباس كچل خشك است و نمي ندارد اما او كه شيطان است خيس و تر شده است . شيطان گفت :« كچل چه كاركردي كه لباست ترنيست ؟» گفت :« دراين امراسراربزرگي است.» شيطان گفت :« تو اول دعاي اسم اعظم باريتعالي را به من ياد بده من آزمايش بكنم . من هم دعاي خود را به تو ياد ميدهم .» شيطان دعاي اسم اعظم را به او ياد داد . كچل رفت دو تا گوسفند نر آورد دعا را خواند آنها را به هم جنگ داد هر دو بهم چسبيدند .
گفت :« دعاي بازشدن را هم به من ياد بده : كچل آن را هم آموخت و خواند گوسفندهاي نرازهم باز شدند . چون اطمينان حاصل كرد گفت :« آقا شيطان تو بايد يك داس و يك گاش لاك هميشه با خودت داشته باشي تا هنگام باران زمين را بكني لباس هايت را در گودال بريزي . لاك را روي آن بگذاري تا لباست تر نشود .» شيطان از اين گفتار ساده افسوس خورد كه كاش چنين گولي نخورده بودم . نادم و پشيمان غايب شد .

اما كچل شاد و خرم شد كه چنين عملي بدست آورده است . كم كمك عروسي دختر به پا مي شد حاجي به كچل گفت :« برو قاضي را براي عقد كردن عروس بيار.» كچل مي رود ملا را با وسايلش سوارمي كند وحركت مي كنند . نزديكي هاي منزل حاجي كچل دعا را خواند قاضي در حالي كه دستهاش در زين اسب بود همانجا چسبيد . جلو حياط آمد هرچه خواست پايين بيايد نشد .
دست به دامان كچل زدند او را از روي اسب جدا كرد منتهي قاضي نمي توانست ديگر حركت كند او را مجسمه وار بردند بالاخانه نشاندند . كچل گفت :« چرا خواهر خانم را خبر نكرديد تا در مجلس عقد حاضر باشد ؟» او را فرستادند دنبال خواهر زن حاجي . هنگام آمدن رسيدند به رودخانه . كچل گفت :« خانم بيا ترا بدوش بگيرم » زن حاضر نشد گفت :« پس لباسهات را بيرون بياور روي سرت بگذار آن طرف آب كه رسيدي بپوش من مي روم پشت آن بوته ها پنهان مي شوم تا ترا نبينم » زن بيچاره شلوار و لباس خود را بيرون آورد روي سرگرفت آن طرف آب رفت كچل او را هم سحر كرد .
به همان حال چوخاي خود را از تن بيرون آورد لنگ مانند به او پيچيد او را آورد منزل حاجي . چون آنها اين ماجرا را ديدند بيشتر به كچل ظنين شدند خلاصه دختر را ملا به همان عقد كرد عروسي برپا شد شب زفاف كچل در كمينگاه حجله ماند همينكه داماد دستش براي عروس دراز شد با او چسبيد . پس از ساعتي داماد برار و يكي ديگر رفتند توي اتاق تا آنها را سواكنند آنها هم به آن دو تا چسبيدند .
كار به جائي رسيد كه پدر داماد حاضر شد عروس را طلاق بگويد براي كچل عقد كند و عروس مال كچل باشد . پس از اينكه كچل اول آنها را به قرآن قسم داد اول ملا و خواهر زن حاجي را نجات داد بعد طلاق دختر را گرفت و براي خودش عقد كرد و آن وقت دختر و داماد را نجات داد و خودش صاحب عروس شد .
همان طور كه كچل به مراد و مطلبش رسيد انشاءالله شما هم به مراد و مطلبتان برسيد .

لاك = ظرف چوبي كه چوپان ها توي آن غذا مي خورند چوخاي = جامه پشمي خشن كه چوپانان مي پوشند برار = برادر داماد و ساقدوش

 
   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837