يكي بود يكي نبود غير از خداي هيچكس نبود. پيرزني بود كه در اين دنيا يك پسر كچل و يك خانه كهنه داشت ولي پسرك تنبل بود و كاري از دستش برنمي آمد. پيرزن هر روز مقداري پنبه ميگرفت و آنرا مي رشت و ميفروخت و مقداري را هم پس انداز ميكرد خرجي نداشت همه پولش را پنبه مي خريد و ميرشت و مي انداخت روي كندو كه جمع بشود تا پيراهن يا لباس ببافد. روزي از روزها پسر كچل از خانه بيرون آمد ديد كه همسالان او قاپ بازي مي كنند، او هم هوس كرد كه قمار بازي كند ولي پولي نداشت، چكار كنم چكار نكنم؟ آمد مقداري از پنبه رشته شده را برداشت و برد به بقال فروخت و پول آن قمار كرد و چون بلد نبود فوري همه اش را باخت. فردا باز مقداري از نخ ها را دزديد و فروخت و آمد قاپ بازي كرد و باز هم باخت. مدتي كارش همين شده بود كه نخ ها را پول كند و ببازد از آن طرف پيرزن به حساب خودش خيال مي كرد كندو پر از نخ است. يك روز كه پنبه ها را رشت و بلند شد تا كلافهاي نخ را بيرون بياورد و ببرد بفروشد تا براي زمستان آذوقه و ذغال و هيزم بخرد ديد توي كندو از نخ خبري نيست كندو شده جاي باد هوا و بازي موش ها رو كرد به پسرش و گفت:«بگو ببينم نخ ها را چكار كرده اي؟» چوب را برداشت كه بيفتد به جانش و بزندش. كچل، از خانه فرار كرد رو به كوچه و از پشت در به مادرش گفت:«اي مادر! ترا بخدا آن يك كلاف نخ ديگر را كه مانده به من بده و كاري به كارم نداشته باش، بگذار اين يكي را هم ببرم بفروشم قول ميدهم كه ديگر به خانه برنگردم مگر اينكه كاري پيدا كنم تا بتوانم جواب محبت هاي ترا بدهم اگر هم نتوانستم كاري پيدا كنم حلالم كن و از دعا فراموشم نكن.» پيرزن نخ را آورد و به او داد و گفت:«زود از جلو چشمم دورشو كه نمي خواهم ترا ببينم» كچل نخ را گرفت و آمد آنرا فروخت آمد پهلوي رفيق هاش و با آنها قاپ بازي كرد. از قضا آنروز كچل هر چه قاپ انداخت برد و رفقاش هر چه پول داشتند باختند اما چون مادرش گفته بود كه ديگر به خانه نميآيد پول ها را ريخت توي كيسه اش و آمد تو بازار و ناهار خورد و يك داس و چند ذرع طناب هم خريد و رفت به صحرا خار و بوته بكند و آنرا بفروشد و با پول آن زندگي كند. درصحرا ديد يك عده با اسب، يك عده با شتر و يك عده پياده ميروند. - آي برادرها سلام! كجا ميريد؟ - آي برادر كچل! ما به شروان ميريم. - ممكنه منم با شما بيام؟ - عيبي نداره تو هم بيا روي كول ما كه سوار نميشي. كچل هم با آنها براه افتاد، كم آمد و زياد آمد، بعد از مدتي از دور ديوارهاي شهر شروان را ديد. به نزديك شهر آمدند، ديدند جماعتي جمع شده اند و يكنفر هم جار ميزند كه:«اي جماعت بدانيد و آگاه باشيد والي اين ولايت دخترش را به كسي خواهد داد كه بتواند با يك ضربت آن ستوني چوبي كه مقابل خانه اش گذاشته شده به دو قسمت كند اگر كسي داوطلب شد و نتوانست از عهده بربيايد كشته مي شود» كچل كه اين حرف را شنيد شاد شد و با خودش گفت:«اگه خدا بخواد دختر والي را ميگيرم» آمد توي بازار يكي دو تا نان و يك مرغ بريان خريد و گذاشت لاي نان ها و آمد به صحرا كه هم غذاش را بخورد و هم داسش را تيز كند سفره را باز كرد و همينكه خواست يك تكه از مرغ بخورد بازي آمد و مرغ را از دست كچل قاپيد و رفت. كچل گفت:«مرغ قسمت من نبود، اي باز تو بخور از شير مادرم حلالتر.» فردا دوباره يك مرغ و يكي دو تا نان خريد و آمد سرچشمه نشست، خستگي در كرد و همينكه سفره را باز كرد غذاش را بخورد سر و كله باز پيدا شد و به يك چشم به هم زدن مرغ را از دست كچل ربود و رفت. كچل گفت:«بخور! حلالت باشه مثل شير مادر» روز سوم باز هم كچل نان و مرغ خريد و آمد كه بخورد اين بار هم همان باز توي هوا چرخي زد و آمد مرغ كچل را به چنگال گرفت و رفت. كچل با حسرت به جاي خالي مرغ نگاه كرد و گفت:«اي باز! مرغ را بخور كه حلالت! شايد در اين كار حكمتي باشه كه عقل من نميرسه» نان را خورد و خرده نان هائي را كه توي سفره مانده بود ريخت دم لانه موريانه ها. موريانه ها همينكه نان را ديدند هجوم آوردند كه تكه هاي نان را به لانه شان ببرند . بزرگ آنها كه ديد تمام موريانه ها تكه هاي نان مي آوردند گفت:«اين نان ها كجا بود؟» جواب دادند كه :« كچل اينها را دم لانه ما ريخت و گفت نوش جانتان !» بزرگ موريانه ها گفت :« حتماً اين كچل كار مشكلي دارد، بايد همه شما به او كمك كنيد ببينيد چه كمكي از دستتان برمي آيد»
|