يكي بود يكي نبود ، غير از خدا هيچكس نبود . يك پيرمرد پينه دوزي بود يك دختر داشت و هر شب كه از راه مي رسيد روي دخترش را مي بوسيد و نازو نوازشش ميكرد . يك هفته مانده به عيد پيرمرد پينه دوز دكان تكاني ميكرد كفش پاره ها را از دكان ريخته بود بيرون و توي دكان را آب و جارو ميكرد از قضا پسر پادشاه كه ميرفت اسبش را سرچشمه آب بدهد گذارش به آنطرف افتاد و اسبش از كفش پاره هائي كه پيرمرد ريخته بود جلو دكان رم كرد و پسر پادشاه بزمين افتاد . مردم همه ريختند سرش و دست و پايش را بوسيدند و خدا را شكر كردند كه به پسر پادشاه آسيبي نرسيده پسر پادشاه گفت :« فردا كه من مي آيم اين طرفي بايد دكانت را بسته باشي و الا هرچه ديدي از چشم خودت ديده اي » پيرمرد به التماس افتاد و گريه زاري كرد دل پسر پادشاه كمي برحم آمد و گفت :« يا بايد تا عيد يكدست لباس كه سراندر پا از گل باشد براي من بدوزي يا در دكانت را ببندي » پيرمرد گفت :« در دكانم را كه نمي توانم ببندم اگر توانستم تا عيد يك دست لباس از گل برايت تهيه مي كنم » پيرمرد شب با اوقات تلخ به خانه رفت و بدون اينكه دخترش را ببوسد و شام بخورد رختخواب انداخت و خوابيد دخترش هم چيزي نگفت تا سه شب هر شب بدون خوردن شام و بوسيدن روي دخترش به رختخواب ميرفت و تا صبح فكر مي كرد كه چطوراين لباس را تهيه كند و هر روز صبح هم پسر پادشاه مي آمد در دكان و بازخواست لباس را مي كرد و پيرمرد با عجز و التماس يك روز ديگر مهلت مي خواست . شب چهارم وقتي به خانه رفت دخترش گفت :« بابا! يادت هست كه سه شبه روي مرا نبوسيدي ؟ امشب بايد عوض آن سه شب روي مرا ببوسي » پيرمرد گفت :« باباجون حوصله ندارم تو ديگه بزرگ شدي بچه كه نيستي من ترا ببوسم » دختر كه خيلي زيرك و دانا بود گفت: « بابا اصلاً نمي دونم توچته كه اينقدر ناراحت هستي بايد به من بگي » پيرمرد با بي حوصله گي قصه را گفت دخترش خنديد و گفت :« اينكه غصه نداره بهش بگو تو بيار الگوي گل تا من ببرم قباي گل تو بيار قيچي گل تا من ببرم تنبان گل تو بيار سوزن گل تا من بدوزم عرقچين گل ، تو بيار انگشتانه گل تا من بدوزم جوراب گل » پيرمرد كمي خوشحال شد و با خودش گفت :« اگرچه اين حرف ها خيلي اثر ندارد ولي خدا را چه ديده اي ؟ فردا در حضور پسر پادشاه مي گويم بلكه دست از سر من بكشد . فردا كه پسر پادشاه براي بار چندم از او لباس گل خواست پيرمرد گفت:«تو بيار الگوي گل تا من ببرم قباي گل، تو بيار قيچي گل تا من ببرم تنبان گل، تو بيار سوزن گل تا من بدوزم عرقچين گل، تو بيار انگشتانه گل تا من بدوزم جوراب گل» پسر پادشاه گفت:«اين حرفها را چه كسي يادت داده؟» پيرمرد گفت:«هيچكس خودم گفتم» پسر پادشاه گفت:«پس چرا چهار روز جلوتر نميگفتي بگو ببينم چه كسي يادت داده؟» پيرمرد ترسيد كه بگويد دخترم يادم داده و چون پسر پادشاه به او تشر زد با ترس و لرز فراوان گفت:«قربان! كنيز دختري دارم كه ديشب وقتي مطلب را بهش گفتم او اين حرف را يادم داد» پسر پادشاه گفت:«دخترت چند سال دارد؟» پيرمرد گفت:«چهارده سال» پسر پادشاه نديده و نشناخته يك دل نه صد دل عاشق دختر پينه دوز شد رفت خانه و به مادرش گفت:«من دختر فلان پينه دوز را ميخواهم بايد همين الان بروي خواستگاري» مادرش هرچه نصيحت و دلالتش كرد كه تو بايد دختر وزير را ببري دختر بزرگان را ببري بخرج پسرش نرفت كه نرفت و اگرچه نه پادشاه نه زنش هيچكدام راضي نبودند براي رضاي پسرشان رفتند خواستگاري و همان دفعه اول پيرمرد قبول كرد و به اين كار رضايت داد و يكي دو روز به عيد مانده بود كه پسر پادشاه و دختر پينه دوز باهم نامزد شدند و دختر پينه دوز به فكر فراهم كردن لباس گل افتاد مقدار گل لازم را تهيه كرد و روزها و شبها گل ها را كنار هم ميگذاشت و ميدوخت شب عيد از منزل پادشاه براي منزل پينه دوز شام آوردند و خود شاهزاده هم سيني شام را با سكه طلا تزيين داده بود كنيزي شام را بمنزل پينه دوز آورد و در زد. دختر گفت:«صبر كن دارم قباي گل مي دوزم.» كنيز سيني را زمين گذاشت و سه تا از اشرفي ها را برداشت و دوباره در زد دختر گفت:«صبر كن دارم شلوار گل ميدوزم» و كنيز يك ران مرغ را از توي بشقاب برداشت و خورد و استخوان را بدور انداخت كنيز وقتي شام را داد گفت:«شاهزاده گفته اگر فرمايشي داريد بمن بگوئيد كه به او بگويم» دختر گفت:«عرضي كه ندارم اما به شاهزاده بگو اشرفي ها سه تاش نبود مرغ مسما هم رانش نبود اما ترا جان خودم كنيز را كار نباش» كنيز كه درست معني اين حرف را نفهميده بود لباس گل را كه دختر جاي شام گذاشته بود برداشت و رفت و به پسر پادشاه داد و گفت:«خانمي گفته اشرفي ها سه تاش نبود مرغ مسما هم رانش نبود اما ترا جان خودم كنيز را كار نباش» پسر پادشاه گفت:«حالا كه خانم گفته جان من كنيز را كار نباش به تو چيزي نمي گويم اما دفعه ديگر اگر از اين كارها بكني ترا ميكشم برو و اشرفي ها را بده و بيا» كنيز هم مثل بچه آدم رفت در حياط پينه دوز سه تا اشرفي را داد و آمد اما دلش خيلي گرفت و با خودش گفت:«بلائي به سر دختر پينه دوز بياورم كه آن سرش ناپيدا» چون كنيز خود شاهزاده بود هر كجا كه شاهزاده ميرفت كنيز هم به دنبالش بود تا اينكه يك روز شاهزاده به بازار رفت و ديد همه جوانها براي نامزدهاشان سيب ميخرند و ميدهند كسي ببرد كه نامزدشان به سيب دندان بزند و آنها جاي دندان نامزدشان را بخورند شاهزاده هم مثل همه سيب خريد و به كنيز داد و گفت:«ببر به خانم بده و بگو يكي از آنها را دندان بزن و بردار بياور» كنيز سيب ها را برد و بين راه همه را خورد و يكي را با آن دندانهاي درشت خودش گاز زد چنان گاز زد كه تخمه سيب بيرون زد و وقتي سيب را به شاهزاده داد گفت:«ماشاالله اينقدر دندان خانم درشت است كه تخمه سيب از سيب بيرون آمد» شاهزاده بين همه جوانها خجالت كشيد و هرطور بود سيب را خورد و يك جفت كفش خريد و به كنيز داد گفت:«برو ببر براي خانم اگر اندازه پايش بود كه هيچ اگر نبود بياور عوض كنم»
|