روزي بود و روزگاري بود. در زمانهاي گذشته دختري بود كه مادر نداشت اما يك پدر و يك زن پدر داشت. پدر اين دختر از مال دنيا فقط يك گاو ماده داشت كه از شير آن گاو امرار معاش ميكردند. هر روز صبح آن دختر گاو را به چرا ميبرد و نزديك غروب به خانه برميگشت. يكروز نزديك ظهر بود دختر به يك باغ زيبائي رسيد. از قضاي روزگار آن روز پسر پادشاه به آن باغ آمده بود براي شكار. سواران و همراهان پسر پادشاه از كنار آن باغ گذر كردند. دختر نيز كه در اطراف باغ مشغول چراندن گاو بود صداي پاي اسبهاي آنها را كه شنيد، دست پاچه شد و خواست كه از سر راه آنها كنار برود اما در همين موقع لنگه كفش او جا ماند. در اين موقع پسر پادشاه از اسب پياده شد و لنگه كفش را برداشت و با خود برد. دختر مثل هميشه اما با يك لنگه كفش برگشت به خانه. پسر پادشاه هم لنگه كفش را برد و به مادرش داد. و گفت: اين را به كنيزها بده تا برود صاحب اين لنگه كفش را پيدا كنند و بعد او را براي من خواستگاري كنيد. مادر آن را گرفت و به كنيزها داد و همانطور كه پسرش گفته بود به آنها گفت. آنها از فرداي آنروز به در غلا هاي شهر ميرفتند و به هر غلائي كه ميرسيدند، در را ميزدند و لنگه كفش را نشان ميدادند تا به در غلاي آن دختررسيدند. دختر آنروز چون كفش نداشت گاو را به چرا نبرده بود بلكه پدرش به چرا برده بود. در غلاي آنها را كه زدند زن پدر در را باز كرد لنگه كفش را به او دادند و گفتند: صاحب اين لنگه كفش چه كسي است؟ اما بايد بدانيد كه دختر از ترسش كه مبادا پدرش او را كتك بزند، به پدر و حتي به زن پدر نگفته بود كه لنگه كفش من گم شده است و كفش ندارم كه گاو را به چرا ببرم بلكه گفته بود كه امروز خسته ام و نميتوانم گاو را به چرا ببرم. پدر هم قبول كرد و خودش گاو را به چرا برده بود. اما زن پدر همينكه چشمش به لنگه كفش افتاد گفت: كفش دختر من هم مثل اين است اما او لنگه كفشش گم نشده است. در همين وقت كه دختر هم حرفهاي آنها را شنيده بود با عجله رفت پيش آنها و گفت: بلكه اين لنگه كفش من است،كه ديروز گم شد و من نتوانستم آن را پيدا كنم و بعد ماجراي ديروز را براي آنها تعريف كرد و آنها هم گفتند كه درست است.
|