جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  31/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

پسران پادشاه يا سه برادر
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

يك پادشاهي بودكه سه پسر داشت اين سه پسر عاشق دختر وزير شده بودند و پادشاه مي ديد كه پسرهاش هميشه با هم مرافعه دارند. پادشاه يك روز به پسرهاش گفت:«من هر كدام از شما را با يك اسب و صد تومان پول به يك شهر ديگري مي فرستم تا دو ماه خرج خودتان را در بياوريد هر كدام از شما بعد از دو ماه آمد و صد تومان را برگرداند دختر وزير را به او مي دهم. من ميخواهم ببينم كه شما بعد از مرگ من ميتوانيد گليم خودتان را از آب بيرون بياوريد يا نه؟»
پسران پادشاه قبول ميكنند و در يك روز براه مي افتند. وقتي كه راه مي افتند ميخواهند از هم جدا شوند ولي پسر بزرگتر ميگويد:«برادران! چرا ما به خاطر يك دختر از هم جدا بشويم بيائيد در يك شهر زندگي كنيم كه از حال هم با خبر باشيم.» آن دو تا هم قبول مي كنند و براه مي افتند. با اين قرار سه برادر رفتند تا رسيدند به يك شهري. دم دروازه شهر كه رسيدند به دروازه بان گفتند: «ما غريب هستيم امشب يك جا و منزلي ميخواهيم كه شب را صبح بكنيم.» دروازه بان خانه دختر داروغه را نشان ميدهد و ميگويد:«دختر داروغه به غريب هاي تازه وارد اين شهر جا ميدهد.» پسران پادشاه نشاني خانه دختر داروغه را گرفتند و براه افتادند موقعي كه به خانه دختر داروغه رسيدند ديدند كه خانه اي است خيلي بزرگ و مجلل با اتاقهاي خوب و با تمام وسايل و نوكر و كلفت و بيا و برو و بزن و بكوب. پسران پادشاه اتاقي گرفتند و شامي خوردند و آخرهاي شب بود كه دختر داروغه با سه چهار تا جام شراب به سر وقت شان آمد و اين شراب ها را به پسرها داد اما در اين شراب ها داروي بيهوشي ريخته بود.
دختر داروغه هر كس كه به خانه اش ميآمد آخر شب او را بيهوش ميكرد و هر چه داشت برميداشت و بعد از اينكه لخت و عريانش ميكرد او را مي داد مي بردند بيرون شهر. با پسرهاي پادشاه هم همين كار را كرد. پسران پادشاه صبح كه چشم باز كردند ديدند لخت و عريان در يك گودال افتاده اند. بلند شدند و خودشان را با يك مشت كهنه پوشاندند و به شهر آمدند. سه برادر وقتي به شهر ميآيند از هم جدا مي شوند يكي ميرود شاگرد آشپز ميشود يكي شاگرد حمامي و سومي كه از آن دو تا كوچكتر بود ميرود مي بيند كه يك زني دارد پولهائي كه از صبح گدايي كرده مي شمارد. ميرود پيش اين زن ميگويد:«من بي پدر و مادر هستم تو ميخواهي كه من پسرت بشم؟» از قضا اين پيرزن گدا بچه نداشت و قبول ميكند كه اين پسر را به پسري بخانه ببرد و او را به خانه اش مي برد. يك دو روز كه به اين ترتيب گذشت پسر به ياد دختر داروغه افتاد و مصمم شد از او انتقام بكشد اما پيش خودش گفت:«اول بايد از داروغه انتقام بگيرم بعد، از دخترش»
داروغه مردي بود كه چشمش دنبال زن هاي جوان و دخترهاي مردم بود. اين جوان رفت و توي كوچه كنار خانه اش چاهي كند و به مادر خوانده اش گفت:«من يك دست لباس زنانه مي خواهم بايد بمن بدهي» مادرش كه همان پيرزن باشد قبول كرد و پسر كه خيلي هم خوشگل بود اول رفت حمام و ريش و سبيل خود را خوب تراشيد بعد، لباس زنانه را پوشيد و رفت در برابر جايگاه داروغه ايستاد. داروغه تا چشمش به او افتاد از جايگاه پائين آمد و دنبال دختر را گرفت.
دختر به داروغه گفت:«اگر ميخواهي كنار من بيائي بايد صد تومان بدهي» داروغه قبول كرد. دختر، داروغه را آورد به خانه اش و گفت:«اگر ميخواهي كنار من بيائي بايد لخت بشي چون هر كس كنار من مياد اول لخت ميشه» داروغه قبول ميكند و لخت ميشود و ميرود كنار دختر كه شروع كند به عشقبازي دختر هم داروغه را مي خواباند و خفه ميكند و تو چاه مي اندازد و روي آنرا خاك مي ريزد و لباس هاي داروغه را بر مي دارد قايم مي كند. آنوقت با خط داروغه براي دختر داروغه مي نويسد كه چند جعبه جواهر براي من به فلان جا بفرست كه ميخواهم چيزي بخرم و مهر اسم داروغه را هم به پايين نامه مي زند. دختر داروغه روز بعد چند جعبه جواهر مي فرستد اين پسر جعبه ها را مي گيرد و به خانه ميبرد و به مادرش ميگويد كه:«تو هم ديگر به گدائي مرو و از همين جواهرات خرج كن.» دختر داروغه مي بيند چند روز است كه از پدرش خبري نشده. ميرود پيش پادشاه ميگويد:«چند روز است كه از پدرم خبري نيست و چند صندوق جواهرهم از من خواسته كه من برايش فرستاده ام و ديگر خبري ازش نشده.» پادشاه به وزير ميگويد:«چكار كنم؟ حتماً داروغه را كشته اند و صندوق جواهرات او را هم برده اند» وزير ميگويد:«چند شتر بار جواهر با يك ساربان شب بفرست در شهر و به ساربان بگو كه با صداي بلند بگويد كه اين شترها را به چند صندوق جواهر ميدهم. هر كس كه صندوق هاي جواهر داروغه را برده باشد مي آورد تا شترها را بگيرد و شناخته ميشود» پادشاه همين كار را مي كند.
شب كه ميشود پسر مي بيند از كوچه شان شتر ميگذرد بيرون ميآيد مي بيند كه ساربان دارد آن جلوها ميرود از پشت سر يك شتر را مي گيرد ميبرد توي خانه و ساربان نمي فهمد. روز بعد پادشاه مي بيند كه از شش تا شتر پنج تا ميرود يكي نمي رود، به وزير ميگويد:«شتر هم كه رفت» از آن طرف هم پسر سر شتر را مي برد و ميآيد مي اندازد بيرون از خانه. باز وزير به پادشاه ميگويد «هفت نفر پير زن از شهر جمع كن كه بروند در خانه ها بگويند ما گوشت شتر مي خواهيم و مريض داريم و هر كس كه شتر را برده باشد از گوشت آن به آنها ميدهد و ما مي شناسيمش.» پادشاه همين كار را مي كند و پير زن ها در خانه ها مي روند.
از قضا يكي شان ميرود در خانه همين مادر و پسر گوشت شتر ميخواهد مادر پسر ميرود از همان شتر يك تكه مي برد ميدهد به پيرزن. پسرش سر ميرسد مي پرسد:«پيرزن چي داري؟» ميگويد:«هيچي گوشت شتره مي برم براي مريضي كه دارم» پسر ميگويد:«بيا من بيشتر بدهمت» پيرزن را ميآورد توي خانه و سرش را مي برد. سر پيرزن گدا را هم ميبرد و ميگويد:«اين پيرزن اگر بماند سر مرا فاش ميكند»

پادشاه چند روز بعد مي بيند از هفت پيرزن شش تا تو شهر مي روند يكي نمي رود به وزير ميگويد:«اين پيرزن هم كه رفت و نيامد؟!» وزير جواب ميدهد:«اين كار از دخترت بر ميآيد و بس، دخترت را امشب بفرست دم دروازه و يك كيسۀ جواهر بگذار كنارش و بگو هر كس داروغه را كشته، جواهرات او را برده، شتر و پيرزن را كشته اگر جرأت دارد امشب بيايد از كنار دخترم كيسۀ جواهر ببرد» پادشاه هم فرمان ميدهد همين جور جار بزنند بعد هم دخترش را با سگ نگهبان دختر و يك كيسۀ جواهر دم دروازه شهر ميفرستد.
اين پسر يك دسته نام و مشك آبي با يك سوزن بزرگ برميدارد و يك دست بريده آن پيرزن را هم با خودش مي برد. اول نان ها را جلو سگ نگهبان دختر مي ريزد كه صدا ندهد. بعد ميرود پيش دختر پادشاه. دختر پادشاه همين كه اين پسر را مي بيند از بس كه اين پسر خوشگل بوده عاشق او ميشود و گرم عشقبازي ميشود و تا اين دختر خوابش مي گيرد و دست پسر را مي گيرد پسر ميگويد:«من بايد بيرون بروم» دختر ميگويد:«هر كاري داري همين جا بكن و از پيش من نرو» پسر به دختر ميگويد:«تو رويت را برگردان تا من كارم را بكنم» دختر رويش را برمي گرداند پسر سوزن را در مشك آب فرو ميكند و مشك شروع به شر شر ميكند و دست آن پير زال را هم بجاي دست خودش توي دست دختر پادشاه مي گذارد و كيسه جواهر را برميدارد و مي رود.
دختر پادشاه ميگويد:«چقدر ادرار ميكني؟» همينكه روش را برميگرداند دست مرده اي را در دستش مي بيند از حال مي رود و به زمين مي افتد. صبح پادشاه مي بيند كه كيسه جواهر را هم از كنار دخترش بردند باز به وزير ميگويد:«چكار كنم؟» وزير ميگويد:«همان انگشتري كه از حضرت سليمان بوده به دست كن و بگو كه هر كس داروغه را كشته، صندوق جواهرات او را برده شتر و پيرزن را كشته كيسه جواهر را از پهلوي دخترم برده اگر مي تواند بيايد و انگشتر دست مرا هم ببرد.»
رسم اين شهر بود كه مردم هر روز به حضور پادشاه ميرفتند و دستش را مي بوسيدند آن روز اتفاقاً جمعيت به قدري زياد ميشود كه پادشاه از فكر انگشتر بيرون مي رود. همين كه پسر مي رود دستش را ببوسد انگشترش را در ميآورد و پادشاه نمي فهمد. وقتي كه جمعيت يك كمي كم ميشود پسر به پادشاه ميگويد:«انگشترت را بگير» پادشاه تعجب مي كند و ميگويد:«تو انگشتر را از دست من بيرون آوردي؟» مي گويد:«تو داروغه را كشتي؟» ميگويد:«بله » ميگويد:«تو صندوق جواهرات را بردي؟» ميگويد:بله ميگويد:«تو شتر و آن پيرزن را كشتي؟» ميگويد: بله- ميگويد:«تو كيسه جواهر را از كنار دخترم بردي؟» ميگويد: بله- پادشاه ميگويد:«برويد اين پسر را بكشيد» پسر ميگويد:«شما از من نپرسيديد كه چرا اين كارها را كردم همينطور بروند مرا بكشند!؟»
پادشاه تعجب ميكند و از او دلجوئي ميكند اول ميگويد:«برويد برادران مرا بياوريد تا من آنها را ببينم بعد براي شما تعريف ميكنم» پادشاه دستور ميدهد برادرانش را مي آورند آنها را مي بيند و به پادشاه ميگويد:«حالا بيائيد برويم از شهر بيرون تا من براي شما تعريف كنم اما لباس مبدل بپوشيد كه شما را كسي نشناسد» اين پسر با پادشاه براه مي افتند.
پادشاه را مي برد در همان دروازه و از دروازه بان نشاني خانه دختر داروغه را مي گيرد و با پادشاه مي رود خانه دختر داروغه و شب را مي مانند. صبح كه پادشاه چشم باز ميكند مي بيند با همان پسر در يك گودال بيرون شهر لخت و برهنه هستند بلند مي شوند و خودشان را به قصر مي رسانند و پسر ميگويد:«به سر ما سه برادر همين را آوردند و من براي كشيدن انتقام از اين دختر اين كارها را كردم» پادشاه روز بعد مي فرستد دنبال دختر داروغه و دستور ميدهد كه او را به دو تا اسب ديوانه ببندند و در بيابان رها كنند.
دختر خودش را هم عقد ميكند ميدهد به همين پسر و دختر وزير را هم ميدهد به پسر بزرگتر و پول زيادي هم ميدهد به پسر مياني و ميگويد:«تو هم برو دختر وزير شهر خودتان را به زني بگير.»

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837