جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  31/01/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

گل به صنوبر چه كرد
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

روايت اول

يكي بود يكي نبود. سوا خدا هيچكه نبود.
در قديم شخص ثروتمندي بود فقط يكدانه پسر داشت و چون خيلي علاقه به اين پسر داشت به نوكرها و غلامان دستور داده بود باغي كه متقابل منزلش قرار گرفته بود در آن را باز نكنند و او را توي باغ نبرند. تا اينكه پسر يواش يواش بزرگ شد و هر روز به گردش و شكار مي رفت از قضا روزي از در باغ عبورش افتاد به نوكر خودش گفت اين باغ از كيست؟ نوكر دستپاچه شد و گفت باغ مال خودتان است. پسر تعجب كرد كه چرا در اين مدت از باغ خودشان ديدن نكرده. القصه به منزل روانه شد و از مادرش خواست كه اجازه دهد از باغ ديدن كند.
مادرش گفت پدرت دستور داده كه در اين باغ گشوده نشود پسر اصرارش زيادتر شد و بناي داد و بيداد و گريه زاري را گذاشت. و از مادرش خواست كه بايد من به اين باغ سر بزنم. عاقبت در غياب پدر و مادرش در باغ را گشود و ديد كه باغ پر از ميوه و جويبارهاي فراوان است مثل بهشت عنبر سرشت. قدري تفرج و گردش كرد. گفت پدرم چرا تا حال باغي به اين خوبي را به من نشان نداده كه بهترين گردشگاه است و خيلي غصه مدت عقب افتاده را خورد كه ناگهان آهوي خوش خط و خالي از جلو چشمش نمايان شد كه خيلي جالب بود و توجهش را به خود جلب كرد و پسر در تعقيب آهو شتافت آهو بناي جست و خيز را گذاشت و پسر هم او را تعقيب كرد.
آهو از باغ خارج شد و پسر هم او را تعقيب كرد تا بالاخره وارد قلعه شد. چرخي خورد دختر خوشگلي از جلد آهو خارج شد. پسر از دختر كه از جلد آهو بيرون آمده بود خواستگاري كرد دختر دست پسر را گرفت و داخل زير زمين هاي قلعه كرد و گفت:«اگر مي خواهي به وصالم برسي شرط دارد اگر شرطم را پذيرفتي و جوابم را دادي زنت مي شوم والا سرت از تن جدا خواهم كرد» بعد به اتاق ديگري هدايتش كرد. پسر متوجه شد كه سرهاي بريده در اين اتاق زياد است. گفت اين سرهاي بريده چيست؟ دختر گفت:«اين ها تمام خواستگارهاي من بوده اند و چون نتوانسته اند به سؤال من جواب بدهند سرهاشان را از دست داده اند و حال اگر حاضر شوي شرطم را قبول كني سؤال مطرح شود.»
پسر چون عاشق و بيقرار دختر بود ناچار قبول كرد. دختر گفت به من بگو «گل صنوبر چه كرد و صنوبر به گل چه كرد» پسر از جواب دادن عاجز شد گفت: يك هفته به من مهلت بده اگر جواب گفتم كه عيال من هستي اگر نگفتم سرم را تقديم خواهم كرد. دختر گفت:«مهلت دادم اما خيال نكني كه از چنگ من خلاص مي شوي. اگر سر موعد جواب ندهي چنانچه ستاره شوي در آسمان باشي و اگر ماهي شوي ته دريا باشي دستگير مي شوي و سزاي خود را خواهي ديد» پسر از قلعه خارج شد و به فكر و انديشه فرو رفت سرگردان رو به بيابان نهاد و شب را زير درختي به روز رساند. خواب و بيدار بود كه ناگهان سه كبوتر بالاي درخت قرار گرفته يكي از كبوترها به دو كبوتر ديگر گفت:
«خواهرها اين پسر گرفتار عشق دختر پريزاد شده و دخترپريزاد سرگذشت گل و صنوبر را خواسته. اگر اين جوان بيدار باشد بايد زود حركت كند و راه راست را پيش بگيرد داخل شهر «گل» شود دكان قصابي جلو دروازۀ شهر است و آن دكان مال «گل» است. سگي جلو دكان با قلادۀ طلا مشغول پاسباني است و در انتظار صاحب دكان كه گل باشد مانده است. همين قدر كه گل سرو كله اش نمايان مي شود سگ را با عزت تمام داخل دكان مي كند و مشغول پذيرائي از سگ و مشغول كاسبي مي شود و عصر كه شد با سگ به منزل مي روند. اين جوان بايستي هر طور شده و صاحب دكان هر شرطي بكند قبول كند و داخل منزل گل شود تا از سرگذشت گل و صنوبر آگاه شود.»
پسر تمام حرفهاي كبوتر را شنيد و توكل بخدا روانه شهر شد. در بين راه به پيرمرد عابدي رسيد و پس از سلام و احوالپرسي از پيرمرد عابد التماس دعا كرد و پير روشن ضمير پر مرغي از شال كمر خود خارج كرد و گفت:«اي جوان انشاء الله به مراد خود و دانستن سرگذشت گل و صنوبر خواهي رسيد. هر جا و هر وقت درمانده و ناچار شدي اين پر را آتش بزن مرغي تو را نجات خواهد داد» جوان از مرد عابد خيلي ممنون، روانه شهر شد. ناگاه چشمش به سگ پاكيزه اي افتاد كه قلادۀ طلا و زنجير طلا به گردن در دكاني پاس مي دهد. جوان هم يك طرف دكان ايستاد و مشغول تماشا شد. اندكي بعد سر و كله قصاب صاحب دكان كه همان گل باشد پيدا شد و سگ را بغل كرد و قدري او را نوازش كرد و بوسيدش و پشت پيشخوان دكان ايستاد و مشغول كاسبي شد.

جوان هم در آنجا مشغول تماشا بود خلاصه غروب شد قصاب دكان خود را جمع آوري كرد و خواستند روانۀ منزل شوند. جوان غريب دنبال قصاب افتاد و براه ادامه داد. قصاب رو به جوان كرد و گفت:«چيزي مي خواهي؟» پسر گفت:«بدان و آگاه باش كه من غريب اين شهرم جا و منزلي ندارم امشب مرا به منزل خود راه بده.» گفت:«اي جوان من كسي را به منزل خود راه نميدهم اگر هم كسي را در منزل ببرم صبح سرش را خواهم بريد. اگر به اين شرط حاضري مي تواني بخانۀ من بيايي.» پسر قبول كرد و به اتفاق به خانۀ قصاب آمدند و قصاب مشغول پذيرايي گرمي شد تا موقع شام رسيد. قصاب سفره را پهن كرد سگ هم جلو سفره نشست. قصاب اول غذاي مرتب و منظمي جلو سگ گذاشت و بعداً خود و جوان مشغول غذا خوردن شدند و پس از صرف شام قصاب باقي ماندۀ غذاي سگ را توي بشقابي ريخت و بلند شد در صندوقخانۀ مقابل را باز كرد و قفسه بزرگي كه در آن قفل بود باز كرد باقي ماندۀ غذاي سگ را جلو زن زيبايي كه در قفس زنداني بود گذاشت و مجدداً در قفسه را قفل كرد.
پسر هم دارد تماشا مي كند خيلي تعجب كرد كه اين زن بيچاره كيست و چرا زنداني شده و سگ چرا اينقدر مورد احترام و عزت قرار گرفته است قصاب هم پس از فارغ شدن مجدداً آمد و با جوان مشغول صحبت شدند. جوان گفت:«اي قصاب تو كه مرا صبح خواهي كشت خواهش مي كنم قصه اين زن زيبا كه در قفس است و اين سگ كه اينقدر مورد توجه و محبت تو قرار گرفته براي من كه فقط تا صبح زنده هستم بازگو كن.»
قصاب گفت:« از اين راز منصرف شو كه براي تو سودي ندارد.» از بسكه پسر التماس كرد قصاب راضي شد كه قضايا را بگويد و پيش خود فكر كرد كه اين مهمان من است و صبح هم كشته خواهد شد پس خوب است دلش را نشكنم و سرگذشت را بگويم.» قصاب شروع كرد حرف زدن گفت:«اي جوان بدان و آگاه باش كه اسم من گل است و اسم آن زن زيبا كه در قفس هست صنوبر است. اين زن را از چشم هاي خود بيشتر دوست دارم و هر چه مي خواست از شير مرغ تا جون آدميزاد برايش تهيه مي كردم از هيچ نوع فداكاري در مقابل خواست هايش دريغ و مضايقه نكردم و اين زن به من خيانت كرد. بعضي از دوستان و رفيقان كه از موضوع با اطلاع بودند گاهي گوشه و كنايه مي زدند ولي من تصور نمي كردم كه اين زن بمن خيانت كند زيرا هر چه خواست برايش مهيا مي كردم. از اتفاق روزگار روزي سر زده داخل منزل شدم ديدم كه اين زن پدر سوخته با مردي است.
از روي ناراحتي به آن شخص حمله كردم و با هم گلاويز شديم. زن وقتي ديد كه ممكن است من به او فايق آيم به كمك او شتافت و نزديك بود هلاك شوم كه همين سگ باوفاي من وارد شد و پاي زن را به سختي مجروح كرد و پس از افتادن زن به كمك من شتافت كه با مرد فاسد مشغول زد و خورد بودم و بالاخره شخص خائن را كشتم و جسدش را در چاه انداختم. از آن موقع تاكنون زن را در قفس زنداني كرده ام و پس ماندۀ غذاي اين سگ، خوراك آن صنوبر خانم است اين بود سرگذشت من و حالا اين سگ را از جان خود بيشتر دوست دارم و شب ها قفس زن را در پشت در خانه مي گذارم كه بجاي سگ پاسباني كند.» و قفس زن را آورد و پشت در اتاق گذاشت و رختخواب سگ را انداخت و سگ بخواب ناز فرو شد و مرد قصاب و جوان هم خوابيدند. صبح زود قصاب از خواب بيدار شد و جوان هم بلند شد و گفت آمادۀ كشتن شو. جوان رو به قصاب كرد و گفت:«اجازه بده نماز صبح را بخوانم. آنوقت من تسليم تو هستم.»
قصاب در خانه را قفل كرد و جوان توي حياط آمد كه وضو بگيرد و نماز بخواند پر مرغي كه مرد عابد به او داده بود سوزاند كه يكمرتبه سيمرغي نمودار شد و دست انداخت گريبان جوان را گرفت و به هوا بلند شد و جوان با صداي بلند از آقا گل قصاب بين زمين و آسمان خداحافظي كرد و قصاب از رازي كه مدت ها در سينه پنهان كرده بود و به كسي اظهار نكرده بود پشيمان شد و انگشت حسرت و عبرت به دندان گرفت ولي افسوس كه پشيماني سودي ندارد. خلاصه سيمرغ به جوان گفت كجا خواهي رفت؟ جوان قلعه دختر پريزاد را نشان داد و سيمرغ هم در قلعه جوان را پياده كرد و خداحافظي كرد و مجدداً پري به جوان داد كه اگر وقتي لازم باشد بسوزان تا حاضر شوم و پسر داخل قلعه شد و ديد كه دختر پريزاد مشغول قدم زدن است و منتظر است پسر كه داخل قلعۀ پريزاد شد دختر به استقبال شتافت به اتفاق داخل تالار شدند و ماجراي گل و صنوبر را نقل كرد.
رنگ از رخسار دختر پريد زيرا شنيده بود كه هر كه سرگذشت گل و صنوبر را بگويد با او وفادار نخواهد شد. شب را باستراحت پرداختند پسر از دختر پريزاد پرسيد حالا چه مي گويي؟ دختر گفت:؟«من به عهد خود وفادارم و تسليم خواهم شد» بعد سرگذشت جواناني را كه بدست او به قتل رسيده بودند براي جوان تعريف كرد و جوان با خود انديشيد كه پدرش حق داشته كه در باغ را قفل مي كرد و از رفتن او به باغ مانع مي شد تصميم گرفت كه انتقام جواناني را كه بدست اين دختر سنگدل به قتل رسيده اند بگيرد.
پر سيمرغ را آتش زد سيمرغ حاضر شد و جوان گفت:«از تو مي خواهم كه اين دختر پريزاد را به هوا ببري و به كوه قاف پرتاب كني كه طعمۀ جانوران شود و انتقام خود را پس بدهد.» و سيمرغ هم اطاعت كرد و دختر را به درك اسفل السافلين رساند و خبر نابودي آهوي خوش خط و خال را و سرگذشت گل و صنوبر و صنوبر به گل چه كرد را براي پدر و مادرش تعريف كرد و همگي شاد و خرم شدند و در باغ را باز كردند و آنرا وقف گردشگاه عمومي كردند و پسر هم تا زنده بود از زنان گريزان بود و نفرت داشت و هر وقت پدر و مادرش مي خواستند او را وادار به عروسي كردن كنند مي گفت گل به صنوبر چه كرد؟

   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837