يكي بود يكي نبود. سوا خدا هيچكه نبود. در قديم شخص ثروتمندي بود فقط يكدانه پسر داشت و چون خيلي علاقه به اين پسر داشت به نوكرها و غلامان دستور داده بود باغي كه متقابل منزلش قرار گرفته بود در آن را باز نكنند و او را توي باغ نبرند. تا اينكه پسر يواش يواش بزرگ شد و هر روز به گردش و شكار مي رفت از قضا روزي از در باغ عبورش افتاد به نوكر خودش گفت اين باغ از كيست؟ نوكر دستپاچه شد و گفت باغ مال خودتان است. پسر تعجب كرد كه چرا در اين مدت از باغ خودشان ديدن نكرده. القصه به منزل روانه شد و از مادرش خواست كه اجازه دهد از باغ ديدن كند. مادرش گفت پدرت دستور داده كه در اين باغ گشوده نشود پسر اصرارش زيادتر شد و بناي داد و بيداد و گريه زاري را گذاشت. و از مادرش خواست كه بايد من به اين باغ سر بزنم. عاقبت در غياب پدر و مادرش در باغ را گشود و ديد كه باغ پر از ميوه و جويبارهاي فراوان است مثل بهشت عنبر سرشت. قدري تفرج و گردش كرد. گفت پدرم چرا تا حال باغي به اين خوبي را به من نشان نداده كه بهترين گردشگاه است و خيلي غصه مدت عقب افتاده را خورد كه ناگهان آهوي خوش خط و خالي از جلو چشمش نمايان شد كه خيلي جالب بود و توجهش را به خود جلب كرد و پسر در تعقيب آهو شتافت آهو بناي جست و خيز را گذاشت و پسر هم او را تعقيب كرد. آهو از باغ خارج شد و پسر هم او را تعقيب كرد تا بالاخره وارد قلعه شد. چرخي خورد دختر خوشگلي از جلد آهو خارج شد. پسر از دختر كه از جلد آهو بيرون آمده بود خواستگاري كرد دختر دست پسر را گرفت و داخل زير زمين هاي قلعه كرد و گفت:«اگر مي خواهي به وصالم برسي شرط دارد اگر شرطم را پذيرفتي و جوابم را دادي زنت مي شوم والا سرت از تن جدا خواهم كرد» بعد به اتاق ديگري هدايتش كرد. پسر متوجه شد كه سرهاي بريده در اين اتاق زياد است. گفت اين سرهاي بريده چيست؟ دختر گفت:«اين ها تمام خواستگارهاي من بوده اند و چون نتوانسته اند به سؤال من جواب بدهند سرهاشان را از دست داده اند و حال اگر حاضر شوي شرطم را قبول كني سؤال مطرح شود.» پسر چون عاشق و بيقرار دختر بود ناچار قبول كرد. دختر گفت به من بگو «گل صنوبر چه كرد و صنوبر به گل چه كرد» پسر از جواب دادن عاجز شد گفت: يك هفته به من مهلت بده اگر جواب گفتم كه عيال من هستي اگر نگفتم سرم را تقديم خواهم كرد. دختر گفت:«مهلت دادم اما خيال نكني كه از چنگ من خلاص مي شوي. اگر سر موعد جواب ندهي چنانچه ستاره شوي در آسمان باشي و اگر ماهي شوي ته دريا باشي دستگير مي شوي و سزاي خود را خواهي ديد» پسر از قلعه خارج شد و به فكر و انديشه فرو رفت سرگردان رو به بيابان نهاد و شب را زير درختي به روز رساند. خواب و بيدار بود كه ناگهان سه كبوتر بالاي درخت قرار گرفته يكي از كبوترها به دو كبوتر ديگر گفت: «خواهرها اين پسر گرفتار عشق دختر پريزاد شده و دخترپريزاد سرگذشت گل و صنوبر را خواسته. اگر اين جوان بيدار باشد بايد زود حركت كند و راه راست را پيش بگيرد داخل شهر «گل» شود دكان قصابي جلو دروازۀ شهر است و آن دكان مال «گل» است. سگي جلو دكان با قلادۀ طلا مشغول پاسباني است و در انتظار صاحب دكان كه گل باشد مانده است. همين قدر كه گل سرو كله اش نمايان مي شود سگ را با عزت تمام داخل دكان مي كند و مشغول پذيرائي از سگ و مشغول كاسبي مي شود و عصر كه شد با سگ به منزل مي روند. اين جوان بايستي هر طور شده و صاحب دكان هر شرطي بكند قبول كند و داخل منزل گل شود تا از سرگذشت گل و صنوبر آگاه شود.» پسر تمام حرفهاي كبوتر را شنيد و توكل بخدا روانه شهر شد. در بين راه به پيرمرد عابدي رسيد و پس از سلام و احوالپرسي از پيرمرد عابد التماس دعا كرد و پير روشن ضمير پر مرغي از شال كمر خود خارج كرد و گفت:«اي جوان انشاء الله به مراد خود و دانستن سرگذشت گل و صنوبر خواهي رسيد. هر جا و هر وقت درمانده و ناچار شدي اين پر را آتش بزن مرغي تو را نجات خواهد داد» جوان از مرد عابد خيلي ممنون، روانه شهر شد. ناگاه چشمش به سگ پاكيزه اي افتاد كه قلادۀ طلا و زنجير طلا به گردن در دكاني پاس مي دهد. جوان هم يك طرف دكان ايستاد و مشغول تماشا شد. اندكي بعد سر و كله قصاب صاحب دكان كه همان گل باشد پيدا شد و سگ را بغل كرد و قدري او را نوازش كرد و بوسيدش و پشت پيشخوان دكان ايستاد و مشغول كاسبي شد.
|