زن جواني در بندرگاه توريسي يالتا حضور پيدا كرده است و به تنهايي با سگي كوچك گردش مي كند. گوروف مردي چهل ساله و بلهوس تصميم مي گيرد تا باب آشنايي را با زن جوان باز كند. گوروف مردي است كه در بانك كار مي كند، داراي دو دختر است و همسر متكبر و كتابخوانش را دوست ندارد ولي ناچار است كه بنابر مصالح خانوادگي با او زندگي كند و همين تجربه تلخ سبب شده است تا زنان را به ديده تحقير بنگرد و آنها را نژاد پست بنامد و در روابط با آنها جز سوءاستفاده و كامجويي به چيز بينديشد.
در ابتداي آشنايي با اين زن جوان نيز، همه چيز طبيعي به نظر مي رسد. گوروف به اين مي انديشد كه امروز با اين زن آشنا شده و روزي نيز از او جدا خواهد شد و تنها در خواب و رؤيا او را خواهد ديد. چنانكه معشوقه هاي سابقش همه چنين وصفي داشتند. زنان جوان از نظر او به چند دسته تقسيم مي شوند. يا بلهوس و رياكار هستند و يا ساده و صادق! و اين زن جوان نيز نمي تواند خارج از اين دو دسته باشد.
ولي با ادامه آشنايي گوروف ناگهان دچار تضاد دروني مي شود. احساسي كه هرگز به سراغ او نيامده بود. او درحالي كه چهل سالگي را پشت سر مي گذارد با نهايت وحشت و درعين حال تعجب صداي پاي عشق را مي شود! هرچه بيشتر با اين زن جوان آشنا مي شود، اين احساس ترس و اضطراب نيز در او كاهش يافته و جاي خود را به لذت واقعي و آرامش مي دهد. راست است كه در روابط قبلي او با زنان جوان هر چيزي وجود داشت به غير از عشق!! و تقدير چنين بود كه درحالي كه موهايش رو به سفيد شدن گذارده است اين احساس عجيب را نيز تجربه كند.
|